سه‌شنبه، مرداد ۲۸

زنگ ميزنم... باباش تلفنو جواب ميده...ميگه نيست...يکجوري خواب ميده که انگار منو نميشناسه...که اولين بار صدامو شنيده...انگار نه انگار سه ساله که از بودنمون...باهم بودنمون خبر داره...جوري خواب ميده که از اين راه دور بخودم ميلرزم...هزار بار خودمو لعنت ميکنم که چرا با باباش حرف زدم...
زنگ ميزنم...مامانش برميداره...صداش مهربونه اما حرفاش نه... يه جوري حرف ميزنه...لابلاي حرفاش شک رو تو دلم جا ميده..شک به اينکه اون اينقدرها دوستم نداره ...که رابطمون يه دوستي ساده است..ميدونم که نيست... ميدونم که عاشقيم...ميدونم که ديوونه ايم...
بالاخره خودش زنگ ميزنه...بهش نگفتن که من زنگ زدم...بهش نگفتن که پيغام گذاشتم...بهم دروغ گفتن که با دوستاش بوده...با هم بحث ميکنيم...دعوا ميکنيم...همونجوري که مامان و باباش دلشون ميخواست...
اما چرا؟؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ