چهارشنبه، شهریور ۲۵

ميخندم اما خنده ام تلخه ميدوني
ميگريم اما گريه از درده ميدوني

تعريفش را همه مان کم و زياد و راست و دروغ فراوان شنيده ايم...صفحات روزنامه ها و مجلات مختلف هم انباشته از داستانشان شده...اما به چشم ديدنشان شوکي است که هربار دلمان را ميلرزاند و درديست که تا مغز استخوان نفوذ ميکند...
توي تاريکي کوچه که ميپيچيم روسري و کتاني هاي سفيدش در نور ماشين ميدرخشد...چهرهء سرگرداني است در محاصرهء اتوموبيلهايي که مثل گرگهاي گرسنه احاطه اش کرده اند...نگاه سردرگمش بيشتر روي ماشينها ميگردد تا راننده ها حتمآ هرچه مدل بالاتر درآمد بيشتر...برندهء ميدان رقابت پرايد سواري است که پس از سوار کردن دخترک دور ميزند و توي اولين فرعي گم ميشود...و من تماشاگر سکانسي کوتاه از نمايش هرروزهء زندگي در شهري هستم که آدمها در آن براي يک لقمه نان هرکاري ميکنند...از خودم بدم آمده...تمام مسير به چهرهء سردرگمي فکر ميکنم که در تاريکي گم شد...به موجود نحيفي که براي ادامهء اين زندگي نفرين شده به پيشواز گلهء گرگها رفته... ورِِ احساساتي مغزم دنبال مجرم ميگردد دخترک که تن فروشي را پيشهء خود کرده...گرگهايي که دندانهاي تيزشان آمادهء دريدن دخترکان است...شهري که مردمانش مدتهاست در خواب رفته اند...
ور منطقي ذهنم دخترک را تبرعه ميکند که آخر تو چه ميداني شايد احتياج است که با ناداني توام شده...فقراقتصادي است که با فقر فرهنگي همراه شده و دامنش را آلوده کرده...گرگها چه تقصير دارند که خويشان از ازل همين بوده و هست...هيچ جاي دنيا هم گرگها را بخاطر بودنشان دربند نميکنند اما محدوده مشخص ميکنند و ضوابط...مردمان شهر هم عذرشان پيشاپيش خواسته است...مگر تو چه کرده اي که بقيه را سرزنش کني...مگر هزاران بار از هر کس نشنيده اي که بايد کلاهت را محکمتر بگيري و چشمت را بروي مسايل دوروبرت ببندي...پس تکليف اينهمه کلاهي که دوروبرمان به هوا رفته...تکليف اينهمه آدمهايي که از روز ازل کلاهي بسر نداشته اند چه ميشود؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ