سه‌شنبه، شهریور ۳۱

امــــــــــــــــــــــــروز

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي‌خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه‌ي هر دشمن دون
آويزد
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه‌ي اندوه زچيست؟
در تو اين قصه‌ي پرهيز كه چه؟
در من اين شعله‌ي عصيان نياز،
در تو دمسردي پاييز - كه چه؟
حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخني از
متلاشي شدن دوستي است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايي با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي ـ
ـ يا غرق غرور؟!
سينه‌ام آينه‌اي است
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر مي‌سازد
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي‌ها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پرمهر مرا سرو تهي بگذارد
من چه مي‌گويم، آه...
با تو اكنون چه فراموشي‌ها؛
با من اكنون چه نشستن‌ها، خاموشي‌هاست
تو مپندار كه خاموشي من،
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي‌خيزند

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ