چهارشنبه، مرداد ۲۱

مزهء خاطرات

همينجام... خودم رو توي کوچه پسکوچه هاي شهر محبوبم گم کرده ام...ميون آدمهايي که با من تاريخ مشترک دارند...زبان مشترک...
همينجام...خودمو به مريضي ميزنم تا براي روزهاي تنهايي مادريهاشو ذخيره کنم...نوازشهاشو...لوس کردنهاشو...حتي اخم و تخم و غر و نق هاشو به همراه بوي خوش غذاي روي گاز روي نوار حافظه به ذهنم ميسپرم...
همينجام...از گوشهء چشم نگاه ميکنم و چين و چروک صورتش رو بياد ميسپرم...به اندازهء همهء روزهاي دوري بحث ميکنيم...به آخوندها بد و بيراه ميگوئيم و براي مشکلات دنيا راه حل ارائه ميکنيم...
همين گوشه نشسته ام و براي تغيير دکوراسيون اتاقش نقشه ميکشيم...هنوز و هربار از بزرگ شدنش تعجب ميکنم...برايم هنوز خواهر کوچکي است که همين روزها به دانشگاه ميرود...
همين گوشه نشسته ام و مژده را دلداري ميدهم...با پرستو بحث سياسي ميکنم و با شقايق قرار سينما ميگذارم...همدلي ذخيره ميکنم و دوستي...
کسي چه ميداند اينبار ديگر چقدر بايد خاطرات خوش را در روزهاي غربت مزه مزه کنم؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ