مزهء خاطرات
همينجام... خودم رو توي کوچه پسکوچه هاي شهر محبوبم گم کرده ام...ميون آدمهايي که با من تاريخ مشترک دارند...زبان مشترک...
همينجام...خودمو به مريضي ميزنم تا براي روزهاي تنهايي مادريهاشو ذخيره کنم...نوازشهاشو...لوس کردنهاشو...حتي اخم و تخم و غر و نق هاشو به همراه بوي خوش غذاي روي گاز روي نوار حافظه به ذهنم ميسپرم...
همينجام...از گوشهء چشم نگاه ميکنم و چين و چروک صورتش رو بياد ميسپرم...به اندازهء همهء روزهاي دوري بحث ميکنيم...به آخوندها بد و بيراه ميگوئيم و براي مشکلات دنيا راه حل ارائه ميکنيم...
همين گوشه نشسته ام و براي تغيير دکوراسيون اتاقش نقشه ميکشيم...هنوز و هربار از بزرگ شدنش تعجب ميکنم...برايم هنوز خواهر کوچکي است که همين روزها به دانشگاه ميرود...
همين گوشه نشسته ام و مژده را دلداري ميدهم...با پرستو بحث سياسي ميکنم و با شقايق قرار سينما ميگذارم...همدلي ذخيره ميکنم و دوستي...
کسي چه ميداند اينبار ديگر چقدر بايد خاطرات خوش را در روزهاي غربت مزه مزه کنم؟؟؟
چهارشنبه، مرداد ۲۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2004
(199)
-
▼
اوت
(9)
- مسافر که باشي به نگاه نگران واعتراضهاي مهربانا...
- مهماني آشپز چپ دست خوب بعد از گذشت يکماه خونه ...
- مقتداصدر و المپيک آتن آقا شاهديد تلاشهاي صدا و س...
- براي تو چه وقتي آدم احساس تنهايي ميکنه؟ کي تنت از...
- مزهء خاطرات همينجام... خودم رو توي کوچه پسکوچه ها...
- مني که يکموقع مامانم اينا رو محکوم ميکردم که منو م...
- هيچ فکر ميکردين فاصلهء بين بالغ بودن و عاقل بودن و...
- حرفي نيست ميدوني غصه ام ميگيره از اينکه يه جورايي ...
- تهران تهران که ميگن اينه؟؟؟ خدا پدر و مادر اين آق...
-
▼
اوت
(9)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر