مني که يکموقع مامانم اينا رو محکوم ميکردم که منو محدود ميکنند و نميگذارند تجربه کنم!! و راه خودمو توي دنيا پيدا کنم حالا دست و دلم براي خواهرام ميلرزه و ديدن اينکه اونها بزرگ شدن و وقت تجربه شونه منو ميترسونه...اينکه اين تجربه ها الزامآ خوشآيند نخواهد بود...اينکه آدم ممکنه ازش ضربه بخوره...هي بايد بخودم يادآوري کنم که هر آدمي در حد ظرفيتش تجربه ميکنه و اين ضربه ها هم آنچنان کاري نيست و اتفاقآ لازم است...حالا يه جورايي حال اون موقع مامانم اينا رو درک ميکنم...
مامان کجايي که نفرينات داره به ثمر ميرسه :)
سهشنبه، مرداد ۱۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2004
(199)
-
▼
اوت
(9)
- مسافر که باشي به نگاه نگران واعتراضهاي مهربانا...
- مهماني آشپز چپ دست خوب بعد از گذشت يکماه خونه ...
- مقتداصدر و المپيک آتن آقا شاهديد تلاشهاي صدا و س...
- براي تو چه وقتي آدم احساس تنهايي ميکنه؟ کي تنت از...
- مزهء خاطرات همينجام... خودم رو توي کوچه پسکوچه ها...
- مني که يکموقع مامانم اينا رو محکوم ميکردم که منو م...
- هيچ فکر ميکردين فاصلهء بين بالغ بودن و عاقل بودن و...
- حرفي نيست ميدوني غصه ام ميگيره از اينکه يه جورايي ...
- تهران تهران که ميگن اينه؟؟؟ خدا پدر و مادر اين آق...
-
▼
اوت
(9)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر