سه‌شنبه، مرداد ۱۳

مني که يکموقع مامانم اينا رو محکوم ميکردم که منو محدود ميکنند و نميگذارند تجربه کنم!! و راه خودمو توي دنيا پيدا کنم حالا دست و دلم براي خواهرام ميلرزه و ديدن اينکه اونها بزرگ شدن و وقت تجربه شونه منو ميترسونه...اينکه اين تجربه ها الزامآ خوشآيند نخواهد بود...اينکه آدم ممکنه ازش ضربه بخوره...هي بايد بخودم يادآوري کنم که هر آدمي در حد ظرفيتش تجربه ميکنه و اين ضربه ها هم آنچنان کاري نيست و اتفاقآ لازم است...حالا يه جورايي حال اون موقع مامانم اينا رو درک ميکنم...
مامان کجايي که نفرينات داره به ثمر ميرسه :)

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ