یکشنبه، شهریور ۱

مسافر که باشي




به نگاه نگران واعتراضهاي مهربانانه اش لبخند ميزنم و موهاي نمدارم رو به دست آفتاب طلايي روي ايوان خانه ميسپارم...رنگهاي زرد و قرمز برگها روي درختها چشمها رو نوازش ميده...نسيم ملايم بوي خوش پائيزتهران رو به مشام ميرسونه...بوي هيزم سوخته...
انگار بار اوليست که تهران را ميبينم در جشن پائيز...
نگراني از سرماخوردگي و بيماري بي مورد است... اين هوا زندگي بخش است...اين رنگها...اينهمه نور خودِ زندگي است...
دوست دارم زمان متوقف شود و من بمانم با طبيعتي که به استقبال پائيز ميرود...اما ميداني زيبائيش در ناپايداري آن است...دوهفته بعد ميهمان پائيز سرزميني ديگر هستي و سال ديگر که ميداند در کجا برگهاي زرد و قرمز درختان نگاهت را از رنگ لبريز ميکند...
وقتي مسافر باشي هر لحظه غنيمتي است...هر دم بهانه ايست براي شادماني...و هر شادي بزمي است از سرخوشي...
در سفر است که شتاب زمان را درک ميکني و معني فاصله را ميفهمي...
مسافر که باشي وقتي براي غم نداري...براي اشک هم نه...زمانِ ماندن فرصتي است براي شادي...براي لذت بردن از حضور آدمهايي که فصلهاي زندگيت را رقم زده اند...دوستاني که رفاقتشان در زمان و مکان فراموش نشده...سفر زمان دوست پيدا کردن است...براي دشمني وقتي نيست...زندگي کوتاه مسافر کجا فرصت کينه ورزي بدست ميدهد...
عابر که بشوي...دست از سکون اگر برداري چشمهايت دنيا را جور ديگر ميبيند...هر روز برايت روز تازه ايست...هر دوستي اتفاق مبارکي...هر شادي جشن بزرگي...و غم تنها غباري است که آينهء زندگي را کمي کدر کرده است...همين...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ