سه‌شنبه، مرداد ۲۷

براي تو

چه وقتي آدم احساس تنهايي ميکنه؟
کي تنت از وحشت ميلرزه؟
توي غربت؟ ميون يک جمع نا آشنا؟ اول يک راه ناشناخته؟
منهم تا حالا نميدونستم يعني تا همين امروز بعد از ظهر...نيم ساعت قبل از اينکه بهت زنگ بزنم...اين جور حسها رو آدم نميتونه پيش بيني کنه...کلاس روانشناسي و اين حرفها هم نميتونه يه ذره آدم رو براي مقابله با اين لحظات آماده کنه...
ميدوني بعد از چهارسال که يک کسي رو دوست داري اين دوست داشتن از عشق خيلي بالاتره اونهم براي آدم قدي مثل من که تا ميگفتي بالاي چشمت ابروست ميگفتم نميخواي برو...
آره بعد از چهار سال که دو سال و خرده اي اش به دوري گذشته...بعد از کلي جنگ موش وگربه...بعد از کلي اينور و اونور شدن مياي و براي کسي که دوستش داري توضيح ميدي که چرا شما براي هم ساخته نشدين...مياي و از برنامه ات براي عوض کردن دنيا ميگي...ميگي براي رسيدن به اهداف بزرگ بايد خيلي چيزها رو قربوني کرد...براش توضيح ميدي که نميتوني خوشبختش کني ميگي که اينجوري اگر راههاتون ادامه بيدا کنه هيچ وقت بهم نميرسيد...صدات اينقدر محکمه و لحنت اينقدر قانع کننده که حتي قلبت که توي سينه آروم نداره هم باورش ميشه...
بعدش وقتي گوشي تلفن رو گذاشتي وقتي ديگه صداي نفسهاشو توي گوشي تلفن نشنيدي تمام اون حس اعتماد به نفست ميشه بوف...يه دفعه نياز به شنيدن صداش...به لمس دستاش...حتي نياز به جر و بحث کردن باهاش ميشه حياتي ترين نياز دنيا...
هي به خودت ميگي اينا همش عادته...يه چند روز که بگذره عادي ميشه...ولي خره مگه عشق عادي ميشه؟ کي عشقيو که چهار سال تموم شب و روزش رو بيادش سبري کرده فراموش ميکنه؟
بعد همهء شب رو توي تاريک و روشن اتاق به تلفن خيره ميشي که زنگ بزنه و بگه حرفاتو باور نکرده...که بگه براي عشقت بيشتر از برنامه هات براي عوض کردن دنيا ارزش قائله...که بگه اين مائيم که سرنوشتمون رو رقم ميزنيم نه راهها...
اما ذهي خيال باطل...انگار اينبار لحنت متقائد کننده تر از هميشه بوده...يا اينکه يا اينکه نميدونم...نميخوام بدونم چرا امروز صبح زنگ نزدي...تويي که صبح همهء روزهاي سرد غربت رو برام با صداي مهربونت گرم ميکردي...چرا امروز که تا صبح براي زنگ تلفنت دقيقه شماري کردم؟؟؟
راستش رو بخواي صبحانه خورده نخورده از خونه بيرون زدم چون طاقت اون تلفن احمق رو نداشتم که با سکوتش بهم دهن کجي ميکرد...از بين رفتن چهارسال از بهترين روزهاي عمرمو با خاموشي مرموزش به رخم ميکشيد...
ساعت يک و نيم رسيدم خونه فقط با يک اميد...فکرشو بکن نصف خيابونهاي تهران رو زير با گذاشتم به اميد اينکه وقتي به خونه ميرسم تلفن زده باشي...ولي تلفن احمق همونطور ساکت بود...گوشي رو برداشتم به اميد اينکه خط قطع شده باشه...به اميد اينکه تو زنگ زدي ولي سيم تلفن قطع شده...بعد همونجا بود که اين حس لعنتي به طرفم هجوم آورد...درست همونوقتي که بوق ممتد تلفن بهم حالي کرد که تو براي هميشه از زندگيم کنار رفتي...تو ديگه با من نيستي
تمام تنم سرد شد...ضربان وحشيانهء قلبمو از روي بلوز بوضوح ميديدم...همهء تنم ميلرزيد و بعد اشک بود و اشک بود و اشک...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ