یکشنبه، آبان ۱۷

بعضي شبها

بعضي شبها

يکموقعهايي هست احساس ميکني به آخر خط رسيده اي ٫فکر ميکني همان گنگي هستي که ديگران اشاره هايش را نميفهمند٫همان نابينايي که راهش را گم کرده...زماني است که دورو برت را نگاه ميکني و ميبيني تنهايي٫ يعني آدم هست اما نه از جنس تو٫ميبيني که بقول کرگدن تنها بازماندهء قبيله ات هستي٫هي با خودت فکر ميکني من غيرعادي نيستم دستکم تا همين چند وقت پيشها نبودم هنوز چندتايي پيدا ميشد که حرفم را بفهمند چي شده؟من کجايم؟اونها کجا رفتند؟
يک شبهايي هست که ميخواهي سرت را بندازي پائين و همينطور اين خيابان تاريک و خلوت را بالا بروي٫اينقدر بروي که پاهايت تاول بزند و نوک بيني ات يخ ببندد به اميد آنکه جرقه اي توي ذهن آشفته ات تورا از کابوس اين سوال ها نجات دهد...
ميروي و ميروي تا دريابي کجاي اين راه را اشتباه رفته اي؟کدام گام؟کدام قدم؟
بغض راه گلويت راسد ميکنه وهر حرف بهانه اي است براي آنکه قطرات اشک پهنهء صورتت راخيس کند...
الغرض امشب از آن شبهاست...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ