سه‌شنبه، آبان ۱۹

خودموني

خودموني


سه سال پيش همين موقعها تازه اومدم وين... توي خونه کامپيوتر نداشتم و غير از اون اينقدر مشغول دانشگاه و درس و سيستم جديد زندگي بودم که وقتي باقي نميموند اما از دوسه ماه بعدش که ديگه به راه و چاه وارد شده بودم و مدام براي شنيدن اخبار از ايران به همه جا سرک ميکشيدم از توي سايت گويا وبلاگ حسين را پيدا کردم و از طريق اون خورشيد خانوم و احسان و شاهين و دنتيست و امير حسابدار و پژمان و لامپ وعلي پيروز ...تا مدتها فقط خواننده بودم اين همون موقعيه که شاهين هنوز کامنت ميگذاشت و کامنت دوني وبلاگ احسان پاتوق بود و پينکفلويديش بخاطر بدوبيراههاي خواننده هاش تصميم گرفته بود ديگه ننويسه و نداي افکار منسجم با نوشته هاي صميمي و جالبش نفر اول وبلاگستان بود...بعدش دانشگاهمون سيستم کامپيوترهاشو عوض کردو من ديگه نميتونستم صفحات يونيکدي رو بخونم...
چند ماه بعدش تابستون بود و بعد از نه ماه براي تعطيلات به ايران برگشته بودم ٫شايد بهترين تابستوني که تابحال گذروندم٫عاشق بودم و بيقرار و سيراب از عشق...شبهاي بلند تابستون بود و وبلاگ نگار و آيدا با اون نوشته هاي صميمي و آهنگ خيال انگيز وبلاگش و سايه و مريم گلي و اژدهاي شکلاتي و ارکيده و تنها و احسان پريم با اون آهنگ I am a Hero نيکل بک...همون اوايل تابستون بود که يکشب از روي راهنماي ساخت وبلاگ حسين وبلاگم رو ساختم (شايد از معدود دخترهايي بودم که خودم تنهايي وبلاگ ساختم اونهم موقعي که احسان همينطوري در راه خدا چپ و راست براي خواهران گرامي قالب طراحي ميکرد!!)...اصل نوشته هام اما مال موقعيه که برگشتم ٫انگار که وبلاگ نوشتن مثل طنابي منو به ايران وصل ميکرد و دوستام و همهء چيزايي که دلم اونهمه براش تنگ ميشد... گفتن اينکه وبلاگ چه تاثيري توي زندگي من داشته سخته...وبلاگ نوشتن براي من يکي از مستمر ترين فعاليتهايي بوده که تابحال توي زندگيم انجام داده ام...و اين جمع شايد از ديرپا ترين گروههايي که در جمعشون بوده ام...من با اين آدمها و توي اين فضاي زندگي کرده ام...با نوشته هاي بچه ها اشک ريخته ام٫خنديده ام٫ برايشان نگران شده ام و دعا کرده ام...آرشيوم را که نگاه ميکنم تک تک روزهاي اين دوسال جلوي چشمهايم جان ميگيرد...روزهاي خاکستري که در فرصت بين دوکلاس فاصلهء بين سالن کامپيوتر ودانشگاه را ميدويدم...هفته هاي دلتنگي و ماههاي انتظار را...بين سطرهاي نوشته هام بغض روزهاي دوري سنگيني ميکند...نگاههاي غريب در سرزميني ناآشنا...خطوط نوشته هايم پر از عشق است و غم و اميد و دلتنگي...وبلاگ برايم عينِ زندگيست...زندگي ِ دختري تنها که در جستجوست...پر از سوال...پر از نادانسته ها...

يکبار براي لامپ که دلگير از سختيهاي غربت و مشکلات ايران نوشته بود نوشتم که درست است که بهش سخت ميگذرد ولي کافيست نگاهي به ليست کنار وبلاگش بيندازد تا ببيند که تنها نيست...که همهء اينها آدمهايي هستند از نسل او و با دغدغه ها و افکار مشابه...نوشتم درست است که همه مان يکجورهايي از هم و شايد از اصلمان دور افتاده ايم اما مثل گلهاي آفتابگردان رو به يک جهت داريم و کافي است که هربار دلمان گرفت به آفتابگردانهاي ديگري فکر کنيم که در جاي جاي اين کرهء خاکي سرشان را به اميد برآوردن خورشيد بالا گرفته اند...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ