دوشنبه، آذر ۲۵

صداي باريدنش رو شنيدم يا بوي خنکش رو حس کردم...نميدونم...فقط نصف شب که از تختم در اومدم و بي اختيار رفتم طرف پنجره ميدونستم که برف اومده... توي روشني چراغهاي خيابون تکه هاي درشت برف رو که تند تند ميباريد و زمين٫درختها٫خونه هارو رو سفيد سفيد ميکرد با لذت نگاه کردم... بالاخره زمستون...بالاخره برف...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ