پنجشنبه، شهریور ۲۱

 


امروز رفتيم ديزين....ديدن كوهها و تپه هاي لخت و عوري كه هميشه خداپوشيده از برف ديده بودمشان حس خوبي بهم نداد و تازه دلم براي اون يكي قلم هم يكذره شد،هميشه اولميرفتيم زرين و يكعالمه ساندويچ كالباس وهمبرگرميگرفتيم بعدش هم پيش بسوي ديزين ....بالارفتن از اون سربالايي خفن و سرماي هوا...دعواي هميشگي من و مونا سر
نوار تاركان وكريستي برگ....برف بازي...تله كابين سواري...اماامروز خبري ازهيچكدوم اين
حرفها نبود.ناهارمون رو توي خونه خورديم پس خبري ازساندوچ زرين نبود...نصف بيشتر راه هم من خواب بودم...تازه مريم هم جلو نشسته بود و به نوبت نواراميد ،مدرن تاكينگ و
آريان رو ميذاشت كه آهنگ ستاره اش يادم مينداخت كه فقط دو هفته ديگه و بعدش
باز پاهام از زمين كنده ميشه و توآسمون پا در هوا معلق ميشم....بدتر از همه دريغ از
يكذره برف..خدااااااااا
آخه اين انصافه....من دلم برف ميخواد....يك طوفان برف حسابي كه هزارسال ادامه داشته باشه که ديگه هيچ هواپيمايي نتونه پرواز كنه و آدما رو از همديگه و از جاهايي كه
دوست دارند دور كنه....

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ