پنجرهء پشتی
از آپارتمان روبرویی که پنجره اش رو به باغچه باز میشه تاحالا چیزی نگفتم نه؟
توی طبقهء سوم است و ایوون کوچیک و قشنگی داره که دیوارهاش قرمزه و فضای جالبی داره...تابستون سه سال پیش که به اینجا اومدیم همون شب اول کشفش کردم...آخر شب از پنجرهء عقبی آویزون شده بودم و به آسمون نگاه میکردم که نور فانوس کوچیکی که توی ایوون روشن بود توجهمو جلب کرد...اونموقع هنوز اینجا دوست و آشنای صمیمی نداشتم...چند ماهی بود که توی خونهء معمولی زندگی نکرده بودم...برای اولین بار خارج از کشور و دور از خانواده بودم...زندگی توی خونه های دانشجویی فضای زندگیِ عادی رو نداره...مثل یه جورزندگی قرضی است مخصوصآ که توی یک فضا و فرهنگ جدید هم باشه...شبها موقعی که با مترو از وسط شهر میگذشتم با کنجکاوی به درون پنجره های روشن نگاه مینداختم و سعی میکردم فضای خانه هاي معمولي را تجسم کنم... دکوراسیون خونه ها وسبک زندگی این کشور جدید رو نمیشناختم...نمیدونستم آدمها اینجا چطور زندگی میکنند...بهم چه میگویند...چطور میهمانی میگیرند...وقتی حوصله شان سر میره چه میکنند؟
گاهی اوقات یاد جودی ابوت میفتادم که میگفت زندگی آدمهای خیر نوانخانه را تنها تا پاشنهء در خانه هاشون میتونست تصور کنه...درست مثل من...
از اونموقع کار هرشبم این بود که قبل از خواب، موقعی که برطبق عادت به ستاره های آسمون خیره میشم یه نگاهی هم به آپارتمان روبرویی بندازم و خیالپردازی کنم...
امشب که به صدای شر شر باران و بوي خاک بارون خورده به کنار پنجره آمدم بعد از مدتها باز چشمم افتاد به فانوسی که ایوون آپارتمان روبرویی را روشن میکند...باخودم فکر کردم که چقدر با اون روزها فاصله دارم...الان دیگه میدونم که خونه های اینجا چه شکلی هستند...میدونم که توی آپارتمانهای جوونها همیشه یک دیوار به یه رنگ ِچشم گیر رنگ آمیزی میشه...که دکوراسیون خونه ها ترکیبی از IKEA و مبلمان قدیمی اروپایی است...که پارچه ها و پرده های نقش دار هندی و مجسمه های بودا همونقدر توی آپارتمانهای چوونها طرفدار داره که فرش وقالیچه های ایرانی توی خونه های شیک و پیک آدمهای سطح بالا...
که پودر کاری از معدود ادویه هایی است که در آشپزخانه های اروپایی به غذا عطر و طعم میدهد و قفسه های آشپزخانه های اینجا بجای زردچوبه و زعفران پر است از انواع چای و کورنفلکس و موسلی...
که اروپایی ها همونقدر به دکوراسیون دستشویی و حمامشون اهمیت میدهند که ما ایرانیها به مبلمان استیل اتاق پذیراییمان...
که کارت پستالها و پوسترهای بامزه ای که توی کافه ها و لوکالها پخش میشه سر از دیوارِ دستشوئی خونه های دانشجویی در میاره و ترکیب جالبی میسازه از عقاید سیاسی...جنسی...ادبی...اجتماعیِ صاحبخانه...
که مهمونیهای اطریشی یکجورهایی خلاصه میشود در نوشیدن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن...
که توی اغلب خونه ها موزیک ملایمی در پس زمینه شنیده میشه که از سازهای شرقی تا موسیقی کلاسیک را در بر میگیره...
که گریل پارتی در تابستان برای اینجایی ها حکم بساط کباب جمعه های ما را دارد ...
که...
امشب با دوست مامانم که در سوئد زندگی میکند و برای تعطیلات در تهران است تلفنی حرف زدم...میگفت که دوست پیدا کرده اید؟ با درس و دانشگاه چه میکنید؟ جا افتاده اید؟
نور فانوسی که ایوون آپارتمان روبرویی را روشن میکندامشب حس آشنایی داشت یه حسی که بهش میگن حس جا افتادن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر