اولین شب زمستان
کافی است که یکی دو شب دیرتر از همیشه به رختخواب بروی و بعد عقربه های ساعت بیولوژیکت در تمام هفته گیج و منگ دور خودشان بگردند...در این حال حتی گذراندن تمام بعد از ظهر توی خیابانهای شلوغ و همراه شدن با مردمی که آخرین خریدهای کریسمس را به انجام میرسانند هم نمیتواند از پا بیندازدت...
اینجور وقتها جان میدهد برای ولو شدن جلوی تلویزیون و تماشای یک فیلم کلاسیک سیاه و سفید و یا خواندن یک رمان خوشدست...اسم همنام نوشتهء جامپا لیری را از روی نوشته های وبلاگی امیر مهدی حقیقت به ذهن سپردم و تابستان امسال از کتابفروشی دنجی توی پاساژ گیشا خریدم و سرنوشتش این بود که تا همین امشب توی قفسهء کتابها کنار بقیهء کتابهای غیر درسی توی نوبت بماند...عنوان کتاب خوش دست واقعآ برازندهء این رمان است که به مهاجرت و زندگی یک خانوادهء بنگالی در آمریکا میپردازد...
خواندن همنام مثل مزمزه کردن چای خوش عطرو طعمی است که دلت نمیخواهد به این زودی تمام شود...جناب مترجم ممنون از انتخاب و ترجمهء گیرایتان...
جمعه، دی ۲
اولین شب زمستان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر