پنجشنبه، آبان ۲۳

پارسال وقتي براي نخستين بار به اطريش آمدم دانشجوي روزنامه نگاري کله خشکي بودم که پدر و مادرم از ترس شرکت در تظاهرات وميتينگها و برنامه هاي گروههاي سياسي بقول خودشان از مهلکه دورم کردند...شب قبل از آمدن به حد مرگ گريه ميکردم و حاضر نبودم حتي يک قدم از ايران دور بشم...شديدآ به تغيير اوضاع و خاتمي و اين حرفها اعتقاد داشتم...به تغيير يکباره اوضاع...به دمکراسي يک شبه...
وقتي به اينجا آمدم کارم شده بود چرخ زدن توي سايتهاي خبري از گويا و سلام ايران گرفته تا کيهان سلطنت طلب و امروز...هر روز روزنامه ها را پرينت ميگرفتم و واو به واو ميخواندم...اگر راستش را بخواهيد بيشتر از خيلي از دوستان داخل کشورم از اخبار مطلع بودم...پارسال وقتي براي اولين بار در تمام عمرم از خانواده ام جدا شدم فقط دو بار گريه کردم و هر دو بار نه بخاطر مادر و پدرم بلکه بخاطر ايران بود و آنحه به سرش ميايد...
دوستي دارم که يکي دو سال پيش از من اين اوضاع را تجربه کرده بود و هر بار هيجان مرا در دريافت اخبار جديد از ايران ميديد ميخنديد که فلاني سال ديگه به وقتي که از دست داده اي غبطه ميخوري و به کارهاي امسالت ميخندي...
امروز بعد از حدود شش ماه بخاطر اخبار درگيري و تظاهرات دانشگاه کنجکاو شدم که به سايت گويا سري بزنم...تحصن...درگيري...سخنراني...انگار که اخبار کوي دانشگاه را ميخواندم...يا مطالب مربوط به دستگيري عبدالله نوري...نثر آشنا...کلمات تکراري...حملات تکراري...تصاوير تکراري...
نسبت به اوضاع ايران بي تفاوت نشده ام...هنوز هم از اسم ايران قلبم به طبش درميايد...امسال هم شب پروازم به حد مرگ گريه کردم... اسم خاتمي در حافظه تاريخي ام حاي ويژه اي دارد از آنحا که عشق به وطن را در ياد و خاطر نسل من زنده کرد...
اما حالا که باتجربهء دوسال زندگي و تحصيل در غرب سعي ميکنم از دريچهء تازه اي به دنيا...مردم و وطنم نگاه ميکنم...بدون ساده انگاري و بدون ايده آل گرايي...
دريافته ام که دموکراسي يک شبه بديدار نميشود و حکومت ايده آل سرابي بيش نيست...تلاش مردمم را براي برقراري دموکراسي ميستايم اما حسي در درونم ميگويد که اين راهش نيست....

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ