پنجشنبه، آذر ۷

اون شب که از ترس نموندنش تا صبح توي تخت بخودم پيچيدم...اون صبح که تا ظهر منتظر شنيدن زنگ تلفنش شدم...اون ظهر که تا عصر به اميد ديدن اسمش تو ميل باکسم هزار بار پله هاي دانشگاه رو بالا و بائين رفتم...فکرش رو نمي کردم که هنوز غروب نشده به دنيا بازم چهرهء مهربونشو رو ميکنه و بازم اسمش توي ميل باکسم بهم چشمک ميزنه و شب صداي مهربونش از اونور دنيا دلمو ميلرزونه که: ديوونه!!! فکر کردي من تو رو ترک ميکنم؟؟؟دخترّ خل من عاشقتم....
و بازم من ديوونهء خودشم...ديوونهء اخم کردنش...ديوونهء خنديدنش...هنوزم دوستم داره ...
و بازم مثل هميشه صبحها زنگ ميزنه که صداي خوابآلودمو بشنوه و قربون صدقم بره...که صداشو بشنوم و دلم مثل هميشه براش ضعف بره...براي هميشه....

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ