سه‌شنبه، آذر ۵

ميگه عوض شدي...ميگه حرفامو گوش نميکني...ميگه اگه منو نميخواي بهم بگو از زندگيت ميرم بيرون...
صبح زنگ زد مثل هميشه...مثل همه صبحهايي که با صداي زنگ تلفنش از خواب بيدارم ميکنه که صداي خواب آلودم رو بشنوه و قربون صدقم بره...که صداش رو بشنوم و هنوز بعد از سه سال دلم براي صداش...براي قربون صدقه رفتنهاش ضعف بره ...درست مثل سه سال پيش وقتي براي اولين بار صداش رو شنيدم...که اولين بار ديدمش...که دلم براي خنده هاش...براي اخمش...حتي براي دعوا کردنش ضعف ميرفت...حتي وسط بدترين دعوا ها هم ميدونستم که نيم ساعت هم طاقت دوري ازش رو ندارم...غم رو تو صورتش نميتونستم تحمل کنم...اما امروز وسط دعوا شک کردم...به لحن حرفاش...به آهنگ صداش...هميشه تو بدترين موقعيت هم عشق تو صداش بود ...اما امروز بدجوري ازم دور شده بود...خودش نبود...اون پسر قد بلند درشت هيکلي که که روز اول اونجوري منو عاشق خودش کرد امروز خيلي منو ترسوند ...ديگه ميترسيدم باهاش حرف بزنم...کسي که سه سال تموم نزديکترين کسم بود ٫امروز صبح يکدنيا ازم دور شده بود...کلماتش حرفاي عاشقانه اي نبود که هميشه توي گوشم زمزمه ميکرد...
عوض شده بود...حرفامو گوش نميکرد...حتي اگر بخوامش هم داره از زندگيم ميره بيرون...
نميدونستم که دوري اينجوري عوضمون ميکنه...خودمونو...عشقمونو...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ