دوشنبه، آذر ۴

خيلي وقت بود که ميخواستم در مورد اين نوشتهء شاهين بنويسم اما هر بار به دليلي جور نشد تا امروز که اتفاقآ روز جهاني مبارزه با خشونت عليه زنان است...مطلبم يکذره به مطلب شاهين ربط داره و يک کم به مناسبتي که امروز داره ولي در کل شخصيه ٫اگر خوشتون نيومد يا باهاش مخالف بودين ميتونيد راحت نديده بگيريدش:
نوشتهء شاهين خيلي به دلم نشست٫بنوعي شرح حال اغلب ماهايي است که اينقدر به اون دور دورها خيره شديم که خوشيهاي دور و برمون رو نديديم يا بهش اهميت نداديم...
اما الان که يکي دو ساله بدون نگاه کردن به حرف« خ » توي لغت نامه راست دماغمو گرفتم و اينور آبي شدم( آخه ما هم مثل خيلي هاي ديگه تو خونمون لغت نامه نداشتيم عوضش کتابخونمون بر ديکشنري بود)...
وقتي به خودم نگاه ميکنم قلب دو تکه اي ميبينم...توي يک تکه شهري است که توش به زندگي چشم باز کردم٫شهري که روزهاي کودکيم٫خاطرات نوجواني و سرکشيهاي جوانيم را در کوچه پسکوچه هاش جا گذاشتم....
شهري که هوايش از نفس شاداب همسن و سالهايم سرشار است٫شهري که فضايش انعکاس غم و شادي مردم وطنم است...شهري که توش عاشق شدم...که اميد و آرزوهام توش جوانه زد...که ترسها و دلهره هام رو تو خودش داره...
طرف ديگه سرزميني غريبه است با مردمي از فرهنگ ديگر...شهري است که کوچه پسکوحه هايش معبر عابراني است که از من فرسنگها فاصله دارند...هوايش از نفسهاي غريبه سرشار است و فضايش آرزوها و روياهاي ديگري را در خود دارد ...آسمانش دلگير است ...شهري که صداي نفسهاي عشقم را در خود ندارد...زوايايش از اندوه دوري او پر شده و دانوب زيبايش شاهد هق هق گريه هايم است....
يکسو سرزميني است با تمدن چند هزارساله که زنانش بي پناهترين بي پناهان هستند٫که تحقير ميشوند٫شکنجه ميشوند...که جوانانش به جرم جواني محکوم ميشوند که آزادي آرزوي گمشدهء نسلهايش است....
سوي ديگر لکهء کوحک و بي اهميتي است در نقشهء جهان که زنانش ناقص العقل نيستندکه از بدو تولد موجب شرمساري خاندان شمرده نميشوند...که جواني... شادي...سرزندگي جرم نيست...که خيابانهايش قلمرو مفلوکاني نيست که براي لقمه اي نان بدنشان را به دست نامردمان ميسپارند...
از اين سرزمين بهشت بريني در رويا نساخته ام چه بسار روزهايي که از غربت اشک ريخته ام و بسيار بوده اند مردماني که غريبه ام نگريسته اند و از موطنم جهنمي در سر ندارم چرا که هنوز قلبم به يادش ميطبد....
بيست و يک بهار را در سرزمين مادريم سبري کرده ام و دو زمستان طولاني و سخت را در سرزميني غريبه اما:امروز که به راه رفته ام مينگرم بعنوان يک دانشجو...يک جوان...يک زن...يک انسان اين خاک غريب را به سرزميني که در آن مزد گورکن از جان آدمي ارزنده تر است ترجيح ميدهم...

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ