An Iranian Girl in Vienna*
سه شنبه شبها براي من و دخترهاي همخونه ام شب خاصيه! ساعت از هشت که ميگذره يکي يکي دزدکي از لاي در اتاق سرک ميکشند که بريم؟؟سرم را از روي کتاب بلند ميکنم و ميپرسم: شروع شد؟ميگن الاناست که شروع بشه بعدش همه مون جمع ميشيم توي آشپزخونه هرکدوم براي خودمون قهوه اي ٫شيرکاکائويي چيزي درست ميکنيم و فنجان بدست راهي تي وي روم در طبقهء پائيني ميشويم...تا ما در اقصي نقاط اطاق جابجا بشيم و اطلاعاتمون رو دربارهء قسمتهاي قبلي وشخصيتها و غيره دوره کنيم آگهي ها هم تموم ميشه و سريال محبوب ما شروع ميشه: Sex and The City نميدونم چند درصد از شمايي که اينجا رو ميخونيد اسم اين سريال بگوشتون خورده يا بينندهء اون هستيد : Sex and The Cityداستان زندگي و ماجراهاي چهار زن نسبتآ جوان و موفق نيويورکي است...زناني که از تجربه هراسي ندارند...زناني که دائم در حال تجربه کردن هستند ٫ از روابط و مردان مختلف گرفته تا آرايش و لباس و بعضآ غذا و نوشيدني...
تماشاگران سريال دوگروهند يا مخالف سرسخت يا شيفتگان سينه چاک ِCarrie & Co...
من از سالي که اومدم اينجا از مشتريهاي پروپا قرص اين سريال هستم...قسمتهاي مختلفش را بعضآ چندين بار ديده ام و هنوز هم ديدنش برايم جذابيت روز اول را دارد...بنظر من Sex and The City بيشتر از آنکه به روابط جنسي بپردازد به روابط بين آدمها ميبردازد...هرچه از قسمتهاي نخستين سريال فاصله ميگيريم مفاهيمي مثل دوستي٫عشق ٫تفاهم و...بيشتر مطرح ميشوند...براي من سريال کري و دوستانش! کم کم به يک انجيل روابط اجتماعي بدل شده چون در هر زمينه حرفي براي گفتن دارد!!!
داستان امشب اما يکجورهايي نقطهء عطفي در بين تمام قسمتهاي سريال بود;
Carrie تصميم ميگرد علي رغم همهء مشکلات آتي بهمراه مردي که به او علاقمند است به قصد زندگي به پاريس برود٫ دوستانش با اصرار ازش ميخواهند که دربارهء تصميمش عاقلانه تر فکر کند ميراندا به کري ميگويد: کجا ميري؟ تو با بودنت در نيويورک است که وجود داري و در پاريس هيچ کس نيستي!! اما اون قبول نميکنه و با ذوق و شوق شروع ميکنه به زبان ياد گرفتن و اميدواره که عشق بتونه جاي دوستاشو٫کار مورد علاقشو و حتي زبان و فرهنگ و شهري که بهش تعلق داره رو براش پر کنه...
دردناکترين بخش اما اونجايي بود که براي فرار از تنهايي (مرد مورد علاقه اش هنرمند معروفيه که اغلب براي همراهي کري دچار ذيق وقت است)به تنهايي در خيابانهاي شهر به قدم زدن ميپردازه و از پشت پنجرهء يک کافه در پاريس به چهارزن جواني خيره ميشه که باهم به گفتگو مشغولند و ياد گپهاي خودش و دوستانش ميفته...
اگر براي خيليها فيلم پدر خوانده مرجع زندگي است براي من Sex and the City چنين نقشي رو ايفا ميکنه...اونجايي که کري در اوج دلتنگی از يک تلفن عمومي به ميراندا زنگ ميزند و ميگويد گردنبندي که يکروز چهارنفري شان باهم براي خريدش رفته اندگم شده و ميراندا ميگويد واي چه بد! و کري ميگويد ولي مثل اينکه اينجا توي پاريس اين هيچ اهميتي ندارد ! هم توي اين قسمت ديالوگ مورد علاقهءمن است...
کري براد شو توي اين قسمت يکجورهايي من رو بازي ميکنه و آدمهايي مثل من رو ...آدمهايي که به بهانهء امکانات تحصيلي بهتر ٫کار پر درآمدتر٫آزادي بيشتر وخيلي روياهاي ديگه زمانِ حالشون را قرباني ميکنند...کري يکجورهايي مائيم که هر روز پشت پنجرهء رستورانها٫کافه ها ٫توي مهماني ها و حتي در اوج شادي و خوشبختي اون ته ته قلبمون حسرت اون جمع يکدلي رو ميخوريم که دور هم جمع شده اند اون جمعي که ما ازش دورافتاده ايم...
اين حرف من رو شايد خيلي از اونهايي که ايران هستند نتونند بخوبي درک کنند ولي اغلب کساني که براي تحصيل يا زندگي بطور موقت يا دائمي در خارج از کشور زندگي ميکنند با اين افکار غريبه نيستند...حرفم اين نيست که تحصيل يا کار يا پيشرفت و آزادي مهم نيست بلکه بحث من درصد اهميت هريک از اونهاست...وقتي به پشت سرم نگاه ميکنم عشق زندگيم رو ميبينم که با رفتن من رنگ باخته٫ حلقهء دوستان همدلي رو ميبينم که از جمعشون دور افتاده ام...هزار ويک دلمشغولي رو ميبينم که از پرداختن بهشون وامانده ام...محبت پدر و مادر که فرسنگها ازش دورم...گرماي جمعهاي خانوادگي که سرماي غربت جاشو گرفته...
غرض هم صحبت نيست که فراوانند آدمهايي که ساعتها با تو گفتگو کنند غرض همدل است که نيست ٫حرف از سخن گفتن نيست که زبان دانستن کاري از بيش نميبرد سخن از حرف دل گفتن است که نميشود...براي همدلي تنها زبان آلماني و انگليسي و فرانسه و...را دانستن کافي نيست... پشت هرکلمه دريايي از فرهنگ و تاريخ و مذهب و...قرار دارد و اينها بايک و دو و ده جلسه بدست نميايد...
وقتي نگار ميگويد عشق قلبم ميلرزد اما براي ترجمهء عشقي که کريستيانه به زبان مياورد بيش از يک لغت نامه لازم دارم...ارکيده که از ايران ميگويد انگار از دل من سخن گفته باشد اما براي دانستن منظور سونيا از اسلام بحث چندين ساعته لازم است...
غرض دانستن ارزش گردنبندي است که با هم از يک دستفروش خريده ايد يا خواندن کتابي که توي مدرسه قدغن بوده يا پياده رويهاي توي خيابون ولي عصر يا جلسات فيلم حوزهء هنري يا کوهپيماييهاي درکه و...
ميفهميد چه ميگويم؟ حرف از نبودن آن چيزي است که هستيم براي دستيافتن به آن چيزي که ميخواهيم بشويم...
نميدانم قسمت بعدي سريال چه ميشود؟آيا کري به نيويورک برميگردد و دوباره نوشتن مقالاتش رو دربارهء زندگي در نيويورک از سر ميگيرد يا اينکه به اميد ساختن آينده اي با مرد مورد علاقه اش زندگي حالِش را فراموش ميکند...
اما ميدانم که من همچنان و هرروز صبح بهنگام از خواب بلند شدن اين سوال را تکرار ميکنم که آيا از بين بردن خوشيهاي امروزم بهاي دستيابي به خوشبختي فرداست؟
*به تقليد از نام اين قسمت از سريال:An american Girl in Paris
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر