ميدوني از اون مدلا شدم که مخصوصآ و با قصد قبلي يک کارهايي رو ميکنم که هيچ جوري بهشون اعتقاد ندارم...از اون خريتهايي که هيچ جور منطقي نداره...يه جوري چهارنعل به خودم و اعتقاداتمو و همه چي ميتازم و همشو زير پاهام له ميکنم ...
هي هرچي ميگذره منتظرم يه اتفاقي پيش بياد و يک پس گردنيِ محکم برم گردونه سر اون راه اصلي...عين اين بچه هايي که از خونه فرار ميکنند و بعدش خدا خدا ميکنند که تاشب نشده يکي پيداشون کنه و برشون گردونه خونه...اما خير مثل اينکه اصلآ از اين خبرها نيست!!!
انگار آدمهاي دور و برم کلي باورشون شده که من بزرگ شدم و خودم راهو بلدم...بدبختي اما اينه که تازگيها شک کردم که نکنه راه همينه که دارم ميرم و اون فکرها و حرفها و اعتقادات همه اش الکي بوده :(
سهشنبه، آذر ۱۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2004
(199)
-
▼
دسامبر
(25)
- What are you doing on New Year’s Eve?!?!
- مونا
- تمام روز را در آئينه گريه می کردم بهار پنجره ام ر...
- Somewhere Only We Know
- آدمها
- Last Chrismas
- من امشب بجاي نوشتن روي تخت نشستم و فنجان چاي نعن...
- دلچسب ترين يکشنبهء ابري
- انار يعني عشق
- Life
- ترافيک
- معامله
- هوارتا مرسي!!
- کمتر ترسيدن و اميد رسيدن٫ کمتر خوردن و بيشتر جويدن...
- خودي/نخودي
- ...
- نوشي: مادری حرفه نیست. شغل نیست. وظیفه نیست، مادر ...
- حالا راه تو دووووووووووووووووووورررررررررررررررررر...
- شب يلدا
- فرصت شمار صحبت کز اين دو راهه منزل چون بگذريم ديگر...
- ميدوني از اون مدلا شدم که مخصوصآ و با قصد قبلي يک ...
- در گور خود نشسته و به شما فکر می کنم...
- بسه٫بسه٫بسه...
- من دلم کنسرت عليرضا عصار ميخوااااااااااااد:(
- An Iranian Girl in Vienna*
-
▼
دسامبر
(25)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر