سه‌شنبه، آذر ۱۷

ميدوني از اون مدلا شدم که مخصوصآ و با قصد قبلي يک کارهايي رو ميکنم که هيچ جوري بهشون اعتقاد ندارم...از اون خريتهايي که هيچ جور منطقي نداره...يه جوري چهارنعل به خودم و اعتقاداتمو و همه چي ميتازم و همشو زير پاهام له ميکنم ...
هي هرچي ميگذره منتظرم يه اتفاقي پيش بياد و يک پس گردنيِ محکم برم گردونه سر اون راه اصلي...عين اين بچه هايي که از خونه فرار ميکنند و بعدش خدا خدا ميکنند که تاشب نشده يکي پيداشون کنه و برشون گردونه خونه...اما خير مثل اينکه اصلآ از اين خبرها نيست!!!
انگار آدمهاي دور و برم کلي باورشون شده که من بزرگ شدم و خودم راهو بلدم...بدبختي اما اينه که تازگيها شک کردم که نکنه راه همينه که دارم ميرم و اون فکرها و حرفها و اعتقادات همه اش الکي بوده :(

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ