دوشنبه، بهمن ۹

مزاحمت ارکاتی



لینکدونی : وقتی رفتی
نوشتهء خواندنی بهزاد بلور


مزاحمت ارکاتی


اینهایی که سی دفعه آدم رو توی ارکات اد میکنند و آدم دعوتشونو رد میکنه و بعد با کمال اعتماد به نفس برای دفعهء سی و یکم ادت میکنند خودشون یه ژانر محسوب میشن یا فقط زیر گروهند؟

شنبه، بهمن ۷

مثل یک سطل آب یخ

مثل یک سطل آب یخ

هوممم...مسافرت حس خوبی دارد مخصوصآ مسافرتهای کاری, کاری که دوستش داری و انجامش بهت حس خوبی میده...
میتونم حال فرنازسیفی رو درک کنم وقتی دیشب چمدانهایش را میبسته...و امروز صبح وقتی حاضر میشده تا به پروازش برسه...بعد جلوی گیت فرودگاه راهتو سد میکنن و چمدونت رو میگیرند خودت رو هم بازداشت میکنن...این یکی رو فقط میتونم تصور کنم...فکر میکنم مثل سیلی خوردن باشه...یا یک سطل آب یخ که یکباره و بی هوا روی سرت خالی میکنند تا بدونی اونجا همه چیز میتونه جرم باشه...همه چیز جرمه...مسافرت کاری...پرداختن به کاری که دوستش داری...نوشتن...فکر کردن...بودن!!

آخرهفتهء طوفانی

آخرهفتهء طوفانی

میخواستم در مورد فیلم الماس خونین بنویسم که همین دیشب بعنوان استراحت بین دوتا امتحان!! دیدمش اما بخاطر بادی که دیشب وقت بیرون اومدن از سینما بهم خورد از دیشب با تب سی و نه و نیم درجه توی تخت افتاده ام...الان هم جاتون خالی! یک طوفان برف از سمت شمال سیبری برامون اومده که حتی فکر بازکردن پنجره را هم منتفی میکند چه برسه به بیرون رفتن...

پنجشنبه، بهمن ۵

کارناوال عاشورا!


کارناوال عاشورا!







پرزنتیشنِ فردا را هم که انجام بدهم فقط میماند امتحان هفتهء آینده و مقاله هایی که باید تحویل بدهم ( اگر از حجم کارهای این ترم خبر داشتید میدانستید که جملهء بالا چقدر آرامش دهنده است)...میخواستم این هفته بروم ایران حتی چمدانم را هم نصفه نیمه بسته بودم اما وجدان دانشجویی بر شور مذهبیم غلبه کرد!!...حس و حال روزهای عاشورا و تاسوعا را خیلی دوست دارم...نمیدانم به این مراسم چه میگوئید, حسین پارتی, کارناوال خیابانی یا اهانت به شعائرِ اسلامی, هرچه هست از معدود روزهایی است که چهرهء جامعهء امروز ایران را کاملآ عریان میبینید...خیابانهای تهران که در حالت عادی پر از اتومبیل و دود و سرو صداست توی این دوروز مسیر رفت و آمد دسته های عزاداری است...مردم از پیرو جوان , داراو ندار, زن ومرد این روزها را در خیابان میگذرانند...از صبح تا شب و تا صبح...توی همین خیابانهایی که در روزهای عادی بعد از تاریک شدن هوا و حتی قبل از آن امنیت چندانی نداری...
سال گذشته ایام محرم را تهران بودم...حس و حال عجیبی است...دیدن آدمهایی که هرکدام به سبکِ خودشان در این مراسم شرکت میکنند...جوانانی که در ماشینهای مدل بالا صدای نوحه هلالی و حاج محمود کریمی *را بلند میکنند همانطور که آهنگهای دی جی الیگیتور را...
زنجیر زنهای پشت مو بلند جین پوش...علمدارهایی با ابروهای تمیز شده! دختران جوانی که با آرایش و استایل کامل دنبال دسته به راه میفتند!!
روضه خوانهای کراواتی و خانم جلسه ای های مدرن...
با این گزارش رادیو فردا موافقم که مراسم عاشورا در ایران به یک کارناوال عظیم بدل شده...آدمها هرکدام به سلیقهء خودشان در این کارناوال شرکت میکنند این را حتی از مدلِ نذری دادنهای این مراسم میشود تشخیص داد: قیمه و قرمه دیگر از مد افتاده است و جایش را به پیتزا و ساندویچ داده...و شربت های رنگین جای تخمِ شربتی را گرفته...
پارسال شبِ شامِ غریبان توی دوساعتی که در خیابانهای دوروبر میرداماد دنبال جای پارک میگشتیم و بعد از آن وقتی خودمان را به موجِ جمعیتی سپرده بودیم که کماندوهای پلیس را هم به وحشت انداخته بود فکر اینکه بازهم مردم کوچه وبازار موفق شده اند تفسیر خودشان را از مذهب و مراسم مذهبی بجای قرائتِ رسمی و حکومتی آن بنشانند لبخندی را بر لبانم نشانده بود......

*لینک نوحه از طریق حسام

وایسا دنیا

وایسا دنیا

من فعلآ به مناسبت ایام امتحانات در غیبت صغری بسر میبرم...عجالتآ شما این آلبوم جدیداستاد رضا صادقی رو داشته باشید که چندی است همنشین شب بیداری هایم شده و زندگی میکنیم باهم کلی...

دوشنبه، بهمن ۲

از کرامات شیخ ما

از کرامات شیخ ما

اندر احوالات ارائهء بودجه به مجلس: "رييس‌جمهور گفت: هم‌چنين سرمايه‌گذاري ايرانيان در خارج از كشور نيز افزايش پيدا كرده !"

البته ما که هیچ ادعایی در زمینهء اقتصاد نداریم آنهایی که دستی درکار دارند توضیح بدهند آیا این نکته ای که جناب الف نون با افتخار ازش یاد میکنند همون فرار سرمایه ها نیست؟؟؟

یکشنبه، بهمن ۱

وبلاگنویسی در دوران انقلاب

وبلاگنویسی در دوران انقلاب


مریم می­گوید که آخوندی به نام خوینی یا خوینیها در محوطهٌ رو به روی در سفارت نماز جماعت گذاشته است. از دفتر خمینی با این افراد در تماسند. سوای موسوی خوینی یا خوینیها دو آخوند دیگر، آیت­الله منتظری و آیت­الله طاهری، از گروگان گیری حمایت کرده­اند.

می­گویم، «پس در واقع مقامات رسمی آدم دزدی کردن!»

«اینطور بوش میاد.»

می­پرسم، «خبرا که موثقه؟ از کجا گیرشون آوردی؟»

می­گوید، «پنج دقیقه که دم سفارت وایسی، همه برات میگن. هنوز اونجا غلغله اس.»

با اعتراض می­گویم، «پس بالأخره رفتی اونورا!»

می­خندد و می­گوید،‌ «ولی می بینی که صحیحو سالمم. یکدونه تیر ام کسی در نکرده - فقط چند تا گاز اشک آور تو کار بوده. برای همین ام مردم با خیال تخت اونجان و کرکری میخونن!»

«سربازای گارد سفارت چی شدن؟»

مریم می­گوید، «اونام جزو گروگانان.»

«خیال می­کنی عکس العمل امریکا چی باشه؟ این اولین باره که یه دولت، یه کشور، یه رژیم - که خود امریکا اونطوری با عجله به رسمیت شناخته - علناً گروگانگیری کرده. کیا رو؟ یه عده دیپلماتو که به هر حال باید مصونیت سیاسی داشته باشن!»

مریم می­گوید،‌ «حتماً عکس العمل شدید نشون میدن - حرف توش نیست.»

«یعنی کار به بمباران و جنگ و این حرفام فکر می­کنی بکشه؟»

«تا فردا که تو قراره بری که نه!»


نام مهشید امیر شاهی را اولین بار در یکی از برنامه های جمعه شبهای رادیو آمریکا شنیدم...معرفی کتابهایش بود و گویندهء برنامهء ادبی صدای آمریکا با صدای گرمش قسمتهایی از کتاب در حضر و در سفر امیر شاهی را میخواند که یکی روزنگاریهای نویسنده در روزهای انقلاب است در ایران و دیگری حکایت سالهای هجران است در خارج از کشور...لحن نویسنده در هردو کتاب بسیار روان و پرکشش است...در حضر را که میخواندم باخودم فکرمیکردم که اگر وبلاگنویسی در دوران انقلاب باب بود وبلاگ روزنوشته های امیر شاهی پرخواننده ترین میشد.

زنی میانه سال و مقنعه به سر و بد شکل، از داخل اطاقکی که جلوش پردهٌ مشمعی آویزان است بیرون می­آید و می­گوید، «بعله؟ برادر با من بودین؟»

ریشو می­گوید، «این توها چیزی نداره - خودشو بگرد.»

دنبال زن به درون اطاقک می­روم. صدای پای مسافرین دیگری را، که پشت سر من گذرنامه­ها را گرفته­اند و برای بازرسی چمدان­ها وارد هال شده­اند، می­شنوم و صدای فریاد پاسدار را که به کسی می­گوید، «اهوی! کجا؟ صبر کن! هنوز نگشتمت! همینطور سرشو انداخته پائین داره میره! انگار اینجا طویله اس!»

کیف­ها و کتاب و پالتو را ناگزیر زمین می­گذارم - چون جای دیگری نیست - و منتظر می­مانم. زن تفتیش را از پشت سر شروع می­کند. از روی بلوز پشمی، کش پائین پستانبندم را می­کشد و رها می­کند و می­گوید،‌ «اینو وا کن!» و خودش روی پاشنهٌ پا می­نشیند و لبهٌ دامنم را سانتیمتر به سانتیمتر دستمالی می­کند.

برای باز کردن قزن قفلی­های سینه بند، در حال کلنجارم. یکی از قلاب­های نر که باز شده به نخی از بلوزم گیر کرده است و جدا کردن قزن­های نر و مادهٌ دوم را غیر ممکن ساخته است. در تلاشی که، با عصبانیت برای رها کردن بلوز از قلاب و قزن از پستانبند،‌ می­کنم دست­ها و حواسم در هم گره خورده است.

ناگهان انگشتان زبر زن را روی ران­هایم حس می­کنم و بلافاصله در دو طرف زیر جامه­ام و قبل از آنکه بتوانم واکنشی نشان دهم حرکت سریع دست­ها شورت را تا روی قوزک پایم پائین کشیده است، با مهارت دست آزموده­ای که پانسمانی را از روی جراحتی می­کند - ولی نه به منظور تعویض تنظیف بلکه با بی رحمی پرلذتی فقط برای مشاهدهٌ آن لحظهٌ درد شدید و به قصد بی پناه و بی حفاظ گذاشتن زخم...

فیلم در رادیو

فیلم در رادیو

عاقبت زیاد فیلم تماشا کردن ما به یک دردی هم خورد...فردا در برنامهء رادیو صدای آشنا بخشی را هم من به معرفی فیلمهای جدید در سینما خواهم پرداخت...

جمعه، دی ۲۹

یاهو

یاهو

این روزا از رادیوی مسنجر یاهو ( راک آلترناتیو و چیل آوت به تناوب!) به شدت راضیم ( کپی رایت مریم مومنی) حتی از شبکهء دو بی بی سی هم بیشتر* تازه خوبیش اینه که آهنگهای محبوبتو میتونی ستاره بدی و خودش بعدآ هی آهنگهایی توی اون تم پخش میکنه البته بچم یه ذره هم خنگوله و آهنگهایی که دایره دادی قبلآ بهشون ( یعنی مزخرف بودن و اینها) رو هم چند وقت به چند وقت باز تکرار میکنه!!!

*خانومای با سلیقه میدونن من چی میگم!
پانوشت : مریم نمیخوای این کلمات قصارت رو ثبت کنی؟

اخبار پیش از طوفان

اخبار پیش از طوفان

حتمآ شما هم اخبار طوفانی که کارو زندگی را در اروپای شمالی مختل کرده و خسارات میلیونی ببار آورده را شنیده اید!
قرار است امشب ماهم افتخار میزبانی طوفان مزبور را داشته باشیم و به همین مناسبت از کلهء سحر که ازخواب بیدار شده ایم تا همین الان رادیو و تلویزیون کله مان را با توصیه های ایمنی شان کچل کرده اند...جالبیش اینجاست که امروز هوا بقدری بهاری و گرم بود که روی تمام روزهای گرم هفتهء گذشته را که سفید کرد هیچ حتی رکورد گرمای بهار سال گذشته را هم اندکی بهبود بخشید... الان هم با اینکه باد تقریبآ شدیدی میوزد ولی هوا نسبتآ خوب است و منهم لای پنجره را باز کرده ام و شوفاژها را هم خاموش کرده ام...
خواهره از شهر خون و قیام مونیخ اس ام اس زده که قراره از اون طوفانهایی بیاد که توی کارتون جادوگر شهر اوز آمده بود و آلمان حرکت قطارها رو امروز متوقف کرده و توصیه شده که مردم از شش بعد از ظهر به بعد از خانه خارج نشوند و مدارس هم فردا تعطیل هستند...منهم حالا کلی ذوق دارم ببینم بالاخره این طوفانی که میگویند در سالهای گذشته بی سابقه بوده و سرعتش صدوهفتاد کیلومتر در ساعت است چه شکلی است:)

پینوشت: البته ته ته دلم هم به رسم روزگار کودکی امید دارم که طوفانش اینقدر سهمگین باشد که فردا مدرسه مان را تعطیل کنند!!!
پینوشت دو: ما بطور کلی مثال مجسم اون ضرب المثلی هستیم که طرف میره لب دریا, دریا خشک میشه...یعنی فکرشو بکنید این طوفانه از سوئد راه افتاده و سرراهش هرچی شهر و ده و روستا بوده زیرو رو کرده و هفده نفر کشته داشته و میلیونها یورو خسارت...بعد به ما که میرسه تبدیل میشه به نسیم ملایم محلی!!!!
الان ساعت دو نیم شب به وقت وین هوا ملس,به همراه نسیم بهاری...دریغ از یک درخت سرنگون شده و یا یک اتومبیل برعکس شده و اینها...
پینوشت سه: وسط این هیروویر بی طوفانی یکی از بچه های سمینار برنامهء اتمی ایران ایمیل زده که شنیدم توی ایران قیمت بنزین پنج سنت است! و از دوستی که از اینجا تا بمبئی را با موتورسیکلت رفته نقل قول میکند که ترافیک ایران حتی از بمبئی هم وحشتناک تر است و مردم ایران بیشتر از آنکه مشکل سیاسی داشته باشند مشکل ترافیک دارند!! میخواستم بگویم کجای کاری تازه گوجه فرنگی* هم شده سه هزار تومان ( این قیمت گوجه فرنگی را این هفته من از سه چهارنفر شنیده ام و گویا تازگی خیلی مد شده که مردم برای تشریح وضع اقتصادی بجای قیمت سکه قیمت روز گوجه فرنگی را میپرسند)!!!

* لیلی لولیان قیمت یک کیلو گوجه قرمز تپلی مخصوص املت را نوشته دوهزارو پانصد تومان و نیما نامداری نوشته سه هزارو پانصد تومان من هم قیمت وسطش را گرفتم و نوشتم سه هزارتومان خیرش را ببینید!

چهارشنبه، دی ۲۷

وسواس شب امتحان

وسواس شب امتحان

یکی از رفتارهای شایع در ایام الشیطان امتحانات ( کپی رایت مریم مومنی) که در وبلاگهای بسیاری روایت شده ( به غیر از آپدیت کردن بی وقفهء وبلاگ البته ) وسواس شب امتحان است...این وسواس به دو شکل کلی و جزئی بروز میکند...در شکل کلی آن فرد درست در ایامی که حتی یک ثانیه هم غنیمت شمرده میشود و یادگیری حتی یک نکته هم نجات دهنده است به شکل کاملآ خودجوش شروع به شست و شو ورفت و روب میکند و در این راه حتی از برق انداختن سرامیکهای کف آشپزخانه و حمام و دستشویی هم نمیگذرد!!!
در حالت جزئی فرد مزبور با درک موقعیت خطرناکش به مرتب کردن قفسهء کتابها و میز کارش و احیانآ شستن فنجانهای قهوه و چای ردیف شده در ظرفشویی رضایت میدهد!
در راستای بالا در ساعت چهارو سی و پنج دقیقه صبح در اقدامی تحسین برانگیز به جمع آوری لباسها از کف اتاق و کتابها از روی تخت و مرتب کردن جزوه های درسی پرداختم...حین مرتب کردن کمد لباسهایم این سوال فلسفی در ذهنم بوجود آمده بود که من اصولآ اینهمه کیف ( دقیقآ پانزده تا کیف در اندازه ها و طرحها و رنگهای مختلف )رو به چه منظوری جمع کرده ام؟

Via di San Giovanni in Laterano*

Via di San Giovanni in Laterano*

یکی از مضرات‌ مسافرت رفتن برای آدم نوستالژیکی مثل من این است که به این ترتیب لیست مکانهایی که دل آدم براشون تنگ میشه طول و درازتر میشه...بعد فکرشو بکنید که یه همچین آدم نوستالژیکِ مستعدی پاشه بره رم که کلآ همهء کوچه پسکوچه هاش نوستالژیِ مجَسمه اونوقت حال الان منو درک میکنید ... شبِ امتحانی یکساعت تمام است نشسته ام دارم با گوگل ارث یک خیابونی رو سرچ میکنم که از کلیسای سن جووانی به سمت کلوزئوم میرفت و مثل خیابون ولی عصر درختاش سایه انداخته بودند و یک کافهء نقلی داشت که ما یه ساعت تموم نشسته بودیم بیرونش داشتیم کاپوچینوی کرم دار میخوردیم و درمورد تاثیرات تحریم ایران حرف میزدیم!! تازه خیابونه یک کفش فروشی هیجان انگیز هم سر نبش داشت که چکمه هاش در حد خدااا بود...بعد همینجوری میرفتی میرسیدی به یک میدونی که وسطش یک عدد چشمه داشت به سبک فیلمهای هیجان انگیز ایتالیایی قدیمی و پر از کبوتر بود بعد همینجوری دست چپ رو میگرفتی و سرازیری یک کوچهء خلوت رو میرفتی پائین میرسیدی به یه رستوران نقلی دیگه که باز توی پیاده رو میز و صندلی چیده بود و گارسونشم اینقدر مهربون بود که گذاشت ما باتری دوربینمونو شارژ کنیم اونجا و اسپاگتی هاشم خوب بودن کلی...بعد همین خیابونه رو یه کم که پائین تر میرفتی دست چپ میپیچیدی یه دفعه کلوزئوم با همهء عظمتش جلوی چشمت سبز میشد...اما خوب من الان اینقدر که برای این خیابونه احساسات نوستالژیک دارم برای خود کلوزئوم ندارم:)

پانوشت: دارم فکر میکنم که اگر بخوام شروع کنم به نوستالژی نویسی برای رم میتونم حتی یک کتاب منتشر کنم...

سه‌شنبه، دی ۲۶

کلمه های دونفره

کلمه های دونفره

هر رابطه‌ای ادبيات خاص خودشو داره. تو هر دوستی دو نفره‌ای، بعد از يه مدت يه سری کلمه‌ها اختراع می‌شه. کلماتی که بچه‌های
اون رابطه‌هه‌ن. فقط همون دو نفر می‌تونن معنی‌شو بفهمن. من دوست دارم اين کلمه‌ها رو، کلمه‌های دو نفره رو. اين يعنی که رابطه‌هه خلاقه. رابطه‌هه عميقه. زياد سالشه، نه از لحاظ زمانی‌ها، از لحاظ نوع رابطه. رابطه‌ی بچه‌دار يعنی که اين مدل دوستيه کاملن ساخته‌ی دست شما دو نفره و چندتا بچه دارين که خود خودتون به دنيا آوردينشون. يعنی که يه چيز مشترک دو نفره دارين که لزوما نفر سومی نمی‌تونه ازش سر دربياره يا براش جالب باشه.
اما بعضی رابطه‌ها هم هستن که علی‌رغم طولانيتشون، بی‌کلمه می‌مونن. يا اگرم کلمه داشته باشن، عاريه‌اين. محصول مشترک هر دو نفر نيستن. اين‌جور رابطه‌ها نه که بد باشنا، نه، ولی از قيافه‌شون معلومه که آدماش اشتباهی افتادن تو رابطه‌هه. معلومه که آدماش به درد داشتن يه رابطه‌ی خاص نمی‌خورن، بنابراين بهتره تو فاز رابطه‌ی عام باقی بمونن!
بعضی رابطه‌ها هم هستن که از اساس ادبياتشون کلمات دو نفره‌ن! يعنی اصولن جمله‌ی فعل و فاعل داری توشن به چشم نمی‌خوره. اين مدل روابط درجه‌ی هات بودنوشن بالاست، اما زود عرق می‌کنن!!


آیدا
*


*وبلاگش همیشه از خوندنی ترین وبلاگها بوده برام...وقتی وبلاگ اولیشو بست آدرس وبلاگ دوم رو یکی از خواننده هام برام فرستاد و لینک وبلاگ سومیشو از توی وبلاگ فروغ پیدا کردم...امروز توی لینکای نازلی باز دوباره پیداش کردم...هنوز هم به سبک آیدایی خودش مینویسه...سبکی که خیلی ها تقلیدش کردن...تو وبلاگش نوشته میخواد کماکان ناشناس بمونه برای همین بهش لینک نمیدم اما اسمشو مینویسم که کپی رایتش یا بقول خودش کپی لفتش رو رعایت کرده باشم:)

دوشنبه، دی ۲۵

روزگار ما

روزگار ما

راستشو بخواهید این ترکیب دانشجوی ایرانی در خارج از کشور کلآ ترکیب خطرناکی است وای به حالتون اگر رشته تون علوم سیاسی باشد اون وقت دیگه کارتون حتمآ ساخته است...
امروز عین این دانشجوهای پزشکی که پای جسدهای در حال تشریح ساندویچ هاشونو گاز میزنن موقع نهار نشسته بودیم داشتیم با دوستان علاقمند به مسائل ایران در مورد انگیزه های آمریکا از حمله به کنسولگری ایران و گروگان گرفتن دیپلماتهای ایرانی در عراق صحبت میکردیم...جونم براتون بگه که غیر از یک نفر که معتقد بود این عمل بیشتر برای ترساندن ایران است بقیه کاملآ متقاعد بودند که این مقدمه یکسری تحرکات فیزیکی بر علیه ایران است...تازه بعد از اینکه تکلیف جنگ را روشن کرده اند از من میپرسند راستی خانواده ات در صورت وقوع جنگ به کجا فرار میکنند؟


پله های کتابخانه را که بالا میروم کسی از پشت سر صدایم میکند, رویم را که برمیگردانم میبینم از همکلاسی هاست...میپرسد آمریکا به ایران حمله کرده؟ سرم داغ میشود میگویم نه چطور؟ میگوید همین الان توی اخبار خواندم...و چشمهای من گرد میشود...
بعد تازه کاشف به عمل میاید که از همکلاسی های سمیناری است که در آن بحران اتمی ایران را شبیه سازی میکنیم و منظورش از اخبار هم مطلب گروه نشریات سمینار است...
گفتم که ترکیب جالبی نیست این دانشجوی علوم سیاسی در خارج از کشور!!!!

شنبه، دی ۲۳

بوی خوش زن

بوی خوش زن

بعضی از فیلمها را باید دید یعنی ندیدنشان باعث میشه که آدم از فرهنگ مدرن دنیا چیزی کم داشته باشه...بوی خوش زن با بازی عالی آل پاچینو از همین دسته فیلمها است...از آن فیلمهای ارزشمندی که آدم بعد از دیدنشان چیزی یاد گرفته و حس خوبی به حسهای خوبش اضافه شده...
وقت دیدنش هم اتفاقآ همین شنبه شبی بود که تمام روز فقط پای کامپیوتر چیز نوشته بودم و سرچ کرده بودم و مخم علنآ هنگ کرده بود!
اسم فیلم را زیاد شنیده بودم و اگر اشتباه نکنم حتی موسیقی متنش را هم میشناختم اما با اینهمه وقتی سی دی اش را توی لپ تاپم میگذاشتم و چای بدست روی تختم لم میدادم انتظار خیلی زیادی از فیلم نداشتم...در همین حد که سرم گرم بشود...شروع فیلم هم اتفاقآ خیلی پرآب و رنگ نیست...ماجرای چارلی دانشجوی فقیر که قرار است برای تامین هزینه سفر به خانه در ایام کریسمس یک آخر هفته را به مراقبت از کلنل بازنشستهء ارتش بپردازد...
داستان فیلم دقیقآ از جایی پرکشش و جذاب میشود که آل پاچینو در نقش کلنل بداخلاق و زورگو که از قضا در جنگ نابینا شده تصمیم میگیرد آخر هفتهء مزبور را در نیویورک سیتی سپری کند...سفری که برای چارلی محافظه کار و جوان دریچه ای به دنیای دیگر است...دنیایی که در آن لذت بردن هدف غایی زندگی تصویر میشود...لذت از نوشیدن و آشامیدن, معاشرت و رقص و البته زنان...برای کلنل هیچ چیزی لذت بخش تر از تماس و مراوده با زنان نیست...رایحه شان,لمسشان, بوسیدنشان...
صحنه های درخشان فیلم فراوان هستند و دوتا هنرپیشه اصلی فیلم کریس اودانل در نقش چارلی و آل پاچینو در نقش کلنل اسلیت یکی از بهترین بازیهایشان را ارائه میکنند...
یکی از زیباترین صحنه های فیلم برای من سکانس رقص تانگو بود که آل پاچینو با مهارت و ظرافت یک استاد تمام عیار میرقصید و البته سکانس آخر توی کالج وقتی که با صدای خش دار و جذابش یک مونولوگ طولانی را در ستایش از حقیقت و شجاعت بازگو میکند...
بعد از دیدن این فیلم یکی از آرزوهای من دیدن آل پاچینو روی صحنهء تئاتر است...از بس که صدا و حرکاتش جذاب و مسحور کننده است...

پینوشت: راستی چرا دیگه نمیشه ویدئوهای یوتیوب را روی وبلاگ پست کرد؟

جمعه، دی ۲۲

ایام امتحان به روایت یک خرچنگ

ایام امتحان به روایت یک خرچنگ

دستکم سه تا دوست صمیمی تیرماهی دیگه دارم که اغلب کارهایشان را عینآ مثل خودم در دقیقه نود یا بقول یکی از بچه ها توی پانزده دقیقهء اضافی انجام میدهند...هربار که زیر فشار یک ددلاین جدید و یک برنامهء عقب افتاده قرار میگیرم باخودم میگویم که فقط همین یکبار و از دفعهء بعد وقتم را بهتر تقسیم میکنم و زودتر به برنامه هایم سرو سامان میدهم اما باز هم همین آش و همین کاسه است...توی همین ترمی که دو سه هفتهء دیگر به حول و قوهء الهی تمام میشود به اندازهء تمامی سالهای تحصیلم بیخوابی داشته ام...این ماجرا وقتی جالب میشود که بدانید من کلآ آدم شب بیداری هستم و معمولآ عصرها یا نزدیک صبح دو سه ساعت میخوابم و طی ترم جاری همین امکان هم نداشتم و چه بسا مجبور میشدم دو شب متوالی به ضرب و زور قهوه وچای سیاه بیدار بمانم...
این هفته هم به مناسبت شروع سال جدید دستکم هفتاد درصد کلاسهایم را بای نحو کان دودر کرده ام و یا توی خانه مشغول مقاله نوشتن بوده ام و یا توی کتابخانه مشغول درس خواندن...البته از این شرایط اصلآ ناراضی نیستم و به شخصه در زیر فشار استرس کارایی ام هم بالاتر میرود مشکل اما آنجاست که در این مدت اخلاقم به هیچ وجه به آدمیزاد نمیرود و ناخودآگاه از همه میبرم و ارتباطات انسانی ام را به صفر میرسانم چون در غیر اینصورت آدمهای اطرافم را با گیجی و حواس پرتی هایم و بی توجهی ام میرنجانم...
تازگی ها اما دارم به توصیه ای که کوزه توی یکی از پستهایش کرده بود عمل میکنم و در ایام تعطیلات و آخر هفته کمتر به درس و مشخ میپردازم و سعی میکنم کمی استراحت کنم و باید اذعان کنم که این روش چندان هم ناموفق نیست...حداقلش این است که آخر هفته ها سراغی از دوستان و خانواده میگیرم و فیلم میبینم و کافه گردی میکنم و انرژی میگیرم برای اینکه طی هفته توی کتابخونه سنگر بگیرم...

پانوشت: الان که فکرش را میکنم میبینم طی دستکم سه ترم گذشته ایام امتحان را به اتفاق همین دوسه تا دوست تیرماهی ام توی کتابخانه گذراندیم ( به استثنای یک فروردین ماهی دوست داشتنی که حتی توی استرس ایام امتحان هم آرامشش را از دست نمیدهد!)

پانوشت دوم: برنامهء جدید آخر هفته ها فعلآ ورق بازی توی کافهء محبوب من روبروی دانشکاه است!

پنجشنبه، دی ۲۱

احمدی نژاد اتریشی ها

احمدی نژاد اتریشی ها!

اگر امشب بجای سریال باغ مظفر یه سری به یورو نیوز میزدید همون صحنه هایی رو میدید که من امروز از ساعت یک و دو بعد از ظهر جلوی دانشگاهمون دیدم یعنی تظاهرات دانشجوهای خشمگین در اعتراض به ائتلاف دو حزب سوسیال دمکرات و دمکرات مسیحی...
شاید براتون جالب باشه که علت این تظاهرات تقریبآ همون کاری است که رئیس جمهور محبوب ما هم در انجامش ید طولائی داره واونهم زیر پا گذاشتن شعارهای انتخاباتی است...
جونم براتون بگه که جناب گوسن بائر رهبر حزب سوسیالیست توی شعارهای انتخاباتی اش چندتا وعدهء مهم داشت که برچیدن شهریهء دانشجویی ( که تازه دوسه سالی است به همت دولت قبلی به راه افتاده) از پرسروصدا ترین شان بود...خود من خیلی ها را میشناسم که به صرف همین یک شعار در انتخابات پارلمانی اخیر شرکت کردند...مساله اما این است که اگرچه حزب سوسیال دمکرات بیشترین رای را آورده اما نتوانسته به اکثریت آرا دست پیدا کنه و به این ترتیب برای تشکیل دولت مجبور به ائتلاف با دیگر احزاب است...
ائتلاف با حزب دمکرات مسیحی ( که در دودورهء گذشته اکثریت مجلس و بالتبع دولت را در دست داشت ) بهتیرن گزینه برای تشکیل یک دولت اکثریت است...مشکل اما آنجایی شروع میشود که برنامه های این دو حزب کاملآ در تقابل با یکدیگر قرار دارند یعنی در جایی که دمکرات مسیحی ها دنبال کاهش خدمات اجتماعی و درمانی و خصوصی سازی هستند سوسیال دمکراتها از برداشتن شهریه ها و افزایش میزان خدمات درمانی و بیمه بیکاری صحبت میکنند و به این ترتیب شاهد هستید که ترکیب این ها چه آش شله قلمکاری میشود...
خلاصه این که موقع دیدن صحنه های تظاهرات امروز و شنیدن شعارهای تظاهرکنندگان که توی ویدئوی یو تیوب هم قابل شنیدن است : کی به ما خیانت کرد؟ سوسیال دمکراتها! کی بهشون کمک کرد؟ دمکرات مسیحی ها!, این فکر ته ذهنم رو قلقلک میداد که کمابیش به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است و گویا رای دهنده جماعت همیشهء خدا بازنده است حالا یک جا کمی بیشتر و یک جای دیگر کمی کمتر...
البته اگر از حامد بپرسی حتمآ میگوید که رای دهنده خوش خیالی که فکر کند در دوران محدودیت منابع میتواند بازهم از خدمات دولتی نامحدود استفاده کند حقش است که اینطوری ناامید شود و رودست بخورد!

هراس

هراس

وحشت برانگیز است که احساسات آدم چقدر تغییر میکند...آدمی که روزی عاشقانه میپرستیدی بعد از گذشت چند سال ناقابل همهء جذابیت و اهمیتش را برایت از دست میدهد و از یک آشنای دور هم دورتر میشود...فکر میکنم هیچ وقت دیگر نتوانم آنطور دیوانه وار و بی چون و چرا کسی را بخواهم و عجیب این است که این اصلآ اذیتم نمیکند...خودخواه شده ام یا عاقل؟

یکشنبه، دی ۱۷

زنگ تفریح

زنگ تفریح

وسط این هیروویر درس و امتحان رسیدن به فعالیتهای غیر درسی از اهم واجباته...چک کردن ارکات و وبلاگنویسی هم که توی لیست کلآ در ردیف نخست قرار داره...
در همین زمینه امروز یه آقای نسبتآ سن و سالداری تو ارکات منو اد کرده که جدا از همهء عکسهای مکش مرگ مایی که تو آلبومش گذاشته توی اون قسمتی هم که مخصوص نوشتن مشخصات است در بخش چه چیزی در نخستین نگاه آدم رو بهش جلب میکنه نوشته my Lipps :)
تازه اینکه چیزی نیست پارسال یه پسره ادم کرده بود که تو آلبومش یه عکس داشت با پیراهن آستین حلقه ای چسبون قرمز در حالیکه روی تخت صورتیش با سگ پودل سفید پز گرفته بود!!!

پانوشت: هیچ اصرار نکنید که لینکشو نمیذارم ;)
پانوشت دوم: مریم گلی فکر میکنی اینو بشه بعنوان کار کلاسی ارائه کرد؟

شنبه، دی ۱۶

خوددرگیری

خوددرگیری

فکر کنم دیگه متوجه شده باشین که من خیلی وقته وبلاگم نمیاد یعنی دست و دلم به وبلاگ نوشتن نمیره که نمیره...
اولش فکر کردم از کمبود موضوعه اما حتی ایتالیا رفتن هفتهء پیش هم دردی رو دوا نکرد...خدائیش با شرح همهء اون ساختمونها و آدمهایی که توی سفر دیدم وتجاربی که کسب کردم میشد یه سفرنامهء دویست سیصد صفحه ای نوشت اما من حتی به اندازهء یک پست سه چهار خطی هم نتونستم بنویسم...انگاری که قلمم خشک شده باشه...هی این چند روزه اومدم بنویسم ولی فقط آه و نالهء امتحانام بود و درسای نخونده بعد فکر کردم خواننده هام چه گناهی کردن که فقط باید شرح ناراحتی ها و استرس هامو بخونن و هیچی از خوشگذرونیهام براشون نگم!!
بعد تازه غیر از غم وغصه های درسی هیچی دیگه رو نمیتونم تو وبلاگم بنویسم چون دوست و آشناها وبلاگمو میخونن و همین باعث میشه همه چیزو از بیخ و بن سانسور کنم و به این ترتیب لطف دردودل کردن هم از بین میره...
هی نشستم باخودم فکر کردم که یه وبلاگ جدید باز کنم و هرچه دل تنگم میخواد بگم اما از اونجایی که کهنه پرستم دلم نمیاد از وبلاگی که پنج ساله در خوشی و ناخوشی شریکم بوده دل بکنم و برم یه جای غریبه!!!
خلاصه اینکه فعلآ خوددرگیری دارم...نتیجه اش احتمالآ یا این میشه که بالکل در وبلاگو تخت کنم یا اینکه دست از خودسانسوری بردارم و عین آدم وبلاگ بنویسم!!!

بايگانی وبلاگ