ديروز که اين
عکسه را توي وبلاگ احسان ديدم حالم وحشتناک گرفته شد...
بعدشم خاطرات روزهاي جمعه
ءپژمان دشتي را خوندم که ديگه هيچي...
امروز رفتم براي خودم گشتم و اين عکس رو از يک کلبهءرويائي توي يک صبح خنک وقشنگ پائيزي پيدا کردم...
اينقدر نگاهش کردم و توي ذهنم براش سناريو نوشتم و شخصيت پردازي کردم که الان حالم خوب خوب شد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر