جمعه، مرداد ۱۱

آخي اينقدر دلم براي اون يکي قلم تنگ شده......
البته ما همچين دوقلوي دوقلو هم نيستيم وفقط با يکسال و يکماه فاصله بدنيا اومديم،پس بهم حق ميدين که احساس قُل گم کردگي!!! داشته باشم...آخه غير از اون اولها که با يکسال و يکماه تاخير به من ملحق شد تا حالا اينهمه از هم دور نبوديم ...
تازه هشت-نه ماه اخير هم توي ديار غربت هم اتاقي بوديم و اصلآ حسابي پسر خاله شده بوديم که بي معرفت طي يک ضدحال اساسي خبر داد که براي تابستون با من نمياد ايران....
الان دقيقآ دوماه و۱۴روزه که قُلم رو گم کردم،حالا از من که دلم براي دعوا کردن و قهر و آشتي و اذيت کردنش يه ذره شده گذشت اما شما لطفآ از اين به بعد وقتي ميخواهيد تصميمهاي به اين مهمي بگيريد فکر احساساست و لطايف روحي طرف مقابلتون رو هم بکنيد....

پ.ن: بابا پاشو بيا ديگه،حوصلم سر رفت.....

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ