شنبه، دی ۱۰

Guter Rutsch...

Guter Rutsch...




اینروزها هرکجا که بروید اصطلاح بالا همراهیتان میکند ... "rutschen" در زبان آلمانی به معنی سر خوردن و لیز خوردن است و بعضی از وینی های شوخ طبع به هنگام آرزوی سرخوردن یاداوری میکنند که مواظب باشید زمین نخورید :"Aber rutschen Sie dabei ja nicht aus !"
اما این کلمه اصلآ با سر خوردن کاری ندارد و در حقیقت از زبان عبری میاید..."Rosh Shana" به عبری یعنی روز اول سال و "Rosh" به معنی سر و اصل و شروع است که در زبان "Jiddisch" و در میان یهودیان آلمانی الاصل تبدیل به "Rutsch"شده است...در واقع آلمانی زبانها به این ترتیب شروع موفقیت آمیز سال جدید را برای یکدیگر آرزو میکنند...

منهم به این ترتیب برای همهء شمایی که امشب آغازسال نو میلادی را در کنار دوستان و خانواده تان جشن میگیرید تبریک میگویم و امیدوارم همگی سالی سرشار از موفقیت و شادی را آغاز کنیم...

استرس نصف شب سال نو

استرس نصف شب سال نو




از بعد ازظهر هی دچار ناآرامش تر روحی* بودم...هی فکر کردم ببینم مسببش چیه...بالاخره بعد از تماشای یک فیلم تریلر اروپایی...دوتا قوری چای سبز و حین گوش کردن یک آهنگ از ام کلثوم و به مناسبت شروع سال جدید شروع به جمع آوری میزم کردم و همهء جزوه های درسی ام را به ترتیب اهمیت ردیف کردم و همهء کاغذهایی که طی ماه گذشته روی میز انبار شده بودند را روانهء سطل آشغال کردم...حالا دیگه میتونم با خیال راحت سراغ مجموعه داستانی برم که قاصدک جان به مناسبت تولدم هدیه داده بود:)

*همان استرس و ناآرامی روحی با لهجهء وینی; )

پنجشنبه، دی ۸

مرض احمدی نژادی

مرض احمدی نژادی

بعد از ظهری که دیدم سرماخوردگیه دیگه شوخی سرش نمیشه و آدالت کلد و آموکسی سیلین هم جوابش نمیکنه رفتم نزدیکترین دکتر داخلی که اتفاقآ توی ایام تعطیلات باز بود...
آقای دکتر که خیلی هم مهربون بود به فارسی بهم سلام کرد و خیلی ریلکس حال و احوالپرسی کرد و حین معاینه برام تعریف کرد که ایام دانشجویی همراه همسرش و دوستانش با ماشین شخصی شون چندین بار به ایران سفر کرده اند و از علاقه اش به فرش ایرانی و فرهنگ ایران و بخصوص شیراز و اصفهان(قابل توجه قاصدک جان) گفت و اینکه چقدر حیف است که عنان چنین کشور بافرهنگ و متمدنی همواره به دست مردهای احمقی از قبیل شاه و ملاها بودهو البته از اظهارات رئیس جمهور هفتاد میلیونی اظهار تعجب کرد و آرزو کرد که حکومت به دست زنان سپرده شود!!!
منهم بعد از اینکه بهش قول دادم که چای فراوون بخورم و قرصهامو فراموش نکنم و البته یه روزی رئیس جمهور ایران بشم اجازهء مرخصی گرفتم و پشت در مطب به شاه و احمدی نژاد و ...لعنت فرستادم که توی مطب دکتر داخلی هم دست از سر آدم برنمیدارن...

چهارشنبه، دی ۷

سه شنبهء بعد از کریسمس

سه شنبهء بعد از کریسمس

آدم که سرحال باشه از تب کردن و سرماخوردگی خودش هم لذت میبره...یه سوپ مرغ سفارشی به سبک مامانش میپزه...پرده های اتاقو میکشه و تا سوپه حاضر بشه روی تخت لم میده و مجله های مد رو ورق میزنه...بعد از سوپ هم یه چای کم رنگ با عسل برای خودش میریزه و همینجوری که رادیوی آنلاین بی بی سی رو گوش میکنه (که الحق این چند روزه سنگ تموم گذاشته و آهنگهاش یکی از یکی بهترن) کتاب خاطرات یک گیشا رو میخونه...

پانوشت اساسی:دیدم آشپز باشی پز غیرتمندی آسمون پاریس رو داده گفتم منم از آسمان وین تعریف کنم که کم غیرتمند نیست و امسال مارو کلی روسفید کرده و از دیشب یکبند داره میباره و فقط داخل شهر حدود ده دوازده سانت برف نشسته...
تب و سرماخوردگی همچنان ادامه داره...در فاصله ای که تبم کمتر میشه از جام پامیشم و موهامو شونه میکنم...لاک میزنم...لباس عوض میکنم...دورو برمو جمع میکنم...آهنگ شاد میگذارم...فیلم میبینم...از پشت پنجره خیابون برفی رو عکاسی میکنم و بعد باز توی تختم دراز میکشم و میذارم خواب منو ببره...فکر کنم این روحیه مو از مامانم دارم...یک بار برام تعریف کرد که توی تابستونی که دیپلم گرفته بود مریضی سختی گرفته بود و چون عزیز کردهء عمه اش بود حدود سه چهارهفته را خانهء آنها گذرانده بود...میگفت که تب و لرز داشت و کلی لاغر و ضعیف شده بود ولی با اینهمه تا تب و لرزش کم میشد از جا بلند میشد و موهاشو شانه میکرد و میبافت و رادیو را روشن میکرد و با آهنگهای شاد میرقصید...

یکشنبه، دی ۴

لیلی مارلین

لیلی مارلین




فیلمهای مربوط به جنگ جهانی اول و دوم در ردیف فیلمهای مورد علاقه ام جایگاه خاصی دارند...یکجورهای وجه انسانی دارند...از آن جلوه های ویژه و افه های پرهیبتی که در فیلمهای جنگی سالهای بعد از آن جای بازی هنرپیشه ها و دیالوگهای پرمعنا را گرفته هیچ دل خوشی ندارم...ویژگی خاص دیگری که فیلمهای آن دوران را از فیلمهای بعدی متمایز میکند موسیقی خاص آن دوران است...موسیقی ناب و صدای خش دار خواننده های فیلمهایی که در آن سالها از صدا و سیما پخش میشدند و قطعاتی که از زیر سانسور رادیو تلویزیون ایران جان سالم بدر برده بودند بخش بزرگی از خاطرات موسیقایی دوران کودکی و نوجوانیم را بخودش اختصاص داده...
امروز از طریق مریم به لینک آواز لیلی مارلین اثر هانس لايپ برخوردم و اینجا ورژنهای مختلفی با صدای خوانندگانی مثل مارلنه دیتریش، لوسی مانهایم و...به زبانهای مختلف برخوردم که صبح روز کریسمسم را ساخت...من از ورژن فرانسوی زبان اش با صدای Suzy Solidor و ورژن آلمانی با صدای اندرسن خوشم آمد...

شنبه، دی ۳

کریسمس

کریسمس





قبلآ هم گفتم که این آرامش و سکوت موقع کریسمس رو خیلی دوست دارم...اینکه سی دی فرانک سیناترا رو بذاری و توی این هوای ابری و سرد توی گوشه کنار خونه شمعهای عطری روشن کنی و بوی خوش شیرینی های وانیلی دستپخت همخونه ای ات رو به مشام بکشی...
اینکه روی مبل ولو بشی یا جلوی تلویزیون و فیلمهای عهد دقیانوس ببینی...اینکه آخر شب راه بیفتی و بری کلیسا تا کنسرت نیمه شب کریسمس رو گوش کنی...
اینکه کادو بگیری و کادو بدی...کارت تبریک بفرستی و کارت تبریک بگیری...از اینکه توی همهء این رنگهای سبز سیر و قرمز آتیشی خودتو قایم کنی...از هیاهویی که روزهارو با خودش میبره...
کریسمس مبارک...

جمعه، دی ۲

اولین شب زمستان

اولین شب زمستان

کافی است که یکی دو شب دیرتر از همیشه به رختخواب بروی و بعد عقربه های ساعت بیولوژیکت در تمام هفته گیج و منگ دور خودشان بگردند...در این حال حتی گذراندن تمام بعد از ظهر توی خیابانهای شلوغ و همراه شدن با مردمی که آخرین خریدهای کریسمس را به انجام میرسانند هم نمیتواند از پا بیندازدت...
اینجور وقتها جان میدهد برای ولو شدن جلوی تلویزیون و تماشای یک فیلم کلاسیک سیاه و سفید و یا خواندن یک رمان خوشدست...اسم همنام نوشتهء جامپا لیری را از روی نوشته های وبلاگی امیر مهدی حقیقت به ذهن سپردم و تابستان امسال از کتابفروشی دنجی توی پاساژ گیشا خریدم و سرنوشتش این بود که تا همین امشب توی قفسهء کتابها کنار بقیهء کتابهای غیر درسی توی نوبت بماند...عنوان کتاب خوش دست واقعآ برازندهء این رمان است که به مهاجرت و زندگی یک خانوادهء بنگالی در آمریکا میپردازد...
خواندن همنام مثل مزمزه کردن چای خوش عطرو طعمی است که دلت نمیخواهد به این زودی تمام شود...جناب مترجم ممنون از انتخاب و ترجمهء گیرایتان...

پنجشنبه، دی ۱

رگ جوادی

رگ جوادی

یه دوست جون خارجکی یه برنامهء توپس بهم معرفی کرده که باهاش میشه رادیوهای آنلاین مختلف رو گوش کرد و تازه خودشم آهنگهای باکیفیت رو ضبط میکنه...من بی جنبه هم از بین هزارتا رادیوی فرهنگی سیاسی آنلاین پنج شش تا ایرانیشو جدا کردم و همینجوری رندوم از رادیو درویش میزنم به رقص ایرانی و از بندری به داریوش و الی آخر...بالاخره هرکی یه رگ جوادی داره دیگه!!!

چهارشنبه، آذر ۳۰

اراده به خوشبختی

اراده به خوشبختی

یه موقعی یعنی تا همین شش هفت سال پیش خیلی آدم خیالپردازی بودم...مدام به آینده و کارایی که قرار بود بکنم فکر میکردم...به پروژه های بزرگی که بدست میگیرم و موفقیتهایی که کسب میکنم آدمهایی که باهاشون آشنا میشم... یک موقعی یعنی تا همین هفت هشت ماه پیش خیلی آدم نوستالژیکی بودم و مدام به گذشته و دوران خوش و آرامش و شادی اون دوران فکر میکردم...الان که فکر میکنم میبینم هیچ وقت به اندازهء الان از زندگی ام راضی نبودم و احساس خوشبختی نکرده ام... دلایلش متعدد است اما مهمترینش شاید این باشه که تا قبل از این خوشبختی و شادی ام رو به عکس العمل این و حرف آن گره میزدم...اگر فلانی از فلان حرف راضی باشد...اگر بهمانی مرا به فلان مهمانی دعوت کند...اگر فلان کار درست بشودوووو...
اما از هفت هشت ماه پیش تنها کسی که شادی و خوشبختی ام را تامین میکند دخترک شاد و سرحال درونم است که بعد از مدتها دوباره کشفش کرده ام...حرفها و عکس العملهای دیگران و نتایج فعالیتهایم البته که برایم اهمیت دارد اما دیگر هیچ وقت اجازه نمیدهم روحیه ام را کسل کند و شادی ام را زایل...
از همان هفت هشت ماه پیش وقتی بین دوستان و اطرافیانم کسانی را میبینم که به بهانهء بودن یا نبودن فردی یا موقعیتی زندگی را به کام خودشان تلخ میکنند و حسرت خوردن مدام چشمانشان را بروی آنچه که دارند بسته است دلم میخواهد در آغوششان بگیرم و بگویم چیزی را که در پی اش هستند در وجود خودشان است...که هیچ کس به اندازهء خودمان قادر به شاد کردنمان نیست...که تنها کافی است چشمانت را از راه رفته برداری و به افقهای جدید نگاه کنی...که ترک کردن آنچه پشت سر گذاشته ای بهایی است که برای کشف چیزهای جدید میپردازی...تنها کافی است که اراده کنی...

یکشنبه، آذر ۲۷

یک پست کافی شاپی

یک پست کافی شاپی


Niavaran Palace2



یه وبلاگ جدید و خیلی خواندنی دیدم که پروژهء کافه گردی منو تو تهران دنبال میکنه...راستشو بگم این تعریف از کافی شاپها و رستورانهای تهران برای منی که چهارساله از اون حال وهوا بیرون اومدم خیلی لذت بخشه...بعضی وقتا اسم و آدرس بعضیهاشو توی دفتر یادداشتم مینویسم...کنار اسم کتابها و سی دی هایی که باید بگیرم و بعد موقع مسافرت تابستونی به تهران یه روزایی رو دودر میکنم و به کشف مکانهای جدید مشغول میشم...از جمله کافی شاپهایی که تو تابستون امسال یه جورایی پاتوق بودند کافه هفتادو هشت بود که تعریف ساندویچ ها و آبمیوه هاش رو تو خیلی از وبلاگها خونده بودم تا جاییکه فکر میکردم وبلاگر درست و حسابی کسی است که دستکم هفته سه چهارساعتشو پشت میزای کافهء مزبور گذرونده باشه...من البته از تست دوست جونم امتحان کردم که بدک نبود و یک چای نعنا هم خوردم که خوب بود...دستاورد مهمم اما کشف فورمول رنگ موی دخترک خوش برخورد سرخ مویی بود که توی کافه کار میکرد...
کافه رئیس توی خیابون جم هم یکی از کافی شاپهای محبوب من شد...شیکهای کافه و البته کافه ایلی اش ارزش این را دارد که دوساعتی از وقتت را پشت صندلی های ناراحتش سپری کنی...
کافی شاپ عکس توی مجتمع اسکان که بطور کاملآ اتفاقی توسط من کشف!!! شد هم بخاطر فضای خودمونی و خوش اخلاقی صاحبان کافه مورد ارادت قلبی من قرار دارد...
اما گل سرسبد کافی شاپهای امسال:
کافی شاپ کاخ نیاوران که فضای سبز فوق العاده و چشم انداز زیبای کوشک احمد شاهی امتیاز ویژه ای براش فراهم کرده...فضای کافی شاپ که تابستانها در محوطهء باز جلوی کوشک و زمستانها درون ساختمان کلبه مانندش پذیرای ملت همیشه در صحنه است بقدری دنج و دلنشین است که حتی سرویس نسبتآ نامرتب کافی شاپ هم مانعی برای دیدار دوباره و چندباره را فراهم نمیکند....

گزارشی از دنیاهای پراکنده

گزارشی از دنیاهای پراکنده

وبلاگ بهترین وسیله برای نویسنده هایی است که میخواهند جدا از تعریف و تمجیدهای اغوا کنندهء خانواده و اطرافیان و یا انتقادات بی رحمانهء منتقدین حرفه ای بدانند خواننده های معمولی در مورد اثرشان چه فکری میکنند...یه جور گوش کردن دزدکی موقعی که بقیه فکر میکنند کسی به حرفهایشان گوش نمیکند...

جمعه، آذر ۲۵

مبارزهء منفی

مبارزهء منفی

راستش را بگویم مهمانیهای کریسمس از سال اول چندان بدلم نمی نشست...اینکه چندتا آدم جمع شوند و تا جاییکه جا دارند بلمبونند و سعی کنند در مورد هدیه هایی که تهیه کرده اند و آنهایی که هنوز وقت نکرده اند تهیه کنند حرف بزنند و برعکس مهمونیهای ایرانی که نیمی از میهمانی به بحثهای جدی سیاسی میگذرد و کل برنامه ها هم به بزن و برقص ختم میشود در اینجا اینکه اغلب زمان میهمانی به خوردن و نوشیدن والبته گپهای بی هدف بگذرد کسل کننده است...اما خوب الان بعد از سه چهارسال کم کم یاد گرفته ام که از اینجور مهمانیها هم لذت ببرم...از چند ساعتی که با نزدیکترین دوستانم دورهم مینشینیم و سعی میکنیم فارغ از افکار و مشکلات روزمره...فارغ از اخباری که روی اعصابت راه میروند از حرف زدن در مورد هدایای سرگرم کننده ای که سال گذشته گرفته ای و یا کیک شکلاتی مادر بزرگ این و ماجرای دلباختگی آنیکی در تور اسکی لذت ببری...فارغ از حرفهای تمام سیاستمداران احمقی که همهء فکر و ذکرشان از بین بردن فرصت این لذتهای کوچک است...

چهارشنبه، آذر ۲۳

پادشاه رمانتیک

پادشاه رمانتیک

خبرگذاری میراث فرهنگی با طراحی زیبا و ترکیب جالب مطالب سایتش در میان سایتهای خبری مربوط به ایران یک استثنا است...در میان اخبار مربوط به میراث فرهنگی همیشه خبرهایی مربوط به نمایشگاههای جدید و سفرنامه های خواندنی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست...
به غیر از این از سبک نوشتاری مطالبش میشود حدس زد که خبرنگاران این خبرگزاری از جمله خبرنگاران خشک و جدی معمول خبرگزاریها نیستند و گاهی حتی میشود لبخند شیطنت آمیز خبرنگار مربوطه را موقع تنظیم خبر از لابلای سطرهای نوشته اش دید شاهد هم خبری است در مورد نامه های عاشقانهء ناصرالدین شاه قاجار به یکی از زنهایش...
یکجورهایی این خبر وجه انسانی و قشنگی به شاهی میدهد که در کتابهای تاریخمان به زنبارگی و عیش و نوش بی مرز متهم بود و دوران پنجاه سالهء سلطنتش در یک صفحه و نیم خلاصه شده بود...

"عايشه خانم جانم حاجي سرور آمد كاغذ شما را رساند
سرداري و قبا و غيره فرستاده بوديد رسيد از سلامتي احوال شما بسيار بسيار خوشحال شدم بخدا قسم براي تو آنقدر دلم تنگ شده است كه حساب ندارد
التفات قلبي من نسبت به تو زياده از حد است البته خودت هم ميداني چقدرها ترا مي‌خواهم
هيچوقت از يادم فراموش نمي‌شدي (نمي‌شوي؟)
هميشه در خاطرم بودي و هستي
انشاءالله تعالي ديگر هيچوقت از ما دور نشوي (نشويد؟) انشاءالله
هميشه در حضور باشيد
پس فردا انشاءالله شما را ملاقات مي‌كنم
و آسوده مي‌شويم"

یکشنبه، آذر ۲۰

رئيس نظميه

رئيس نظميه

پروندهء روزنامهء شرق به مناسبت سالگرد علی حاتمی آدم رو یاد پرونده های موضوعی عالی و خواندنی مجلهء فیلم میندازه...صمیمی...دلنشین...انگار که همهء نویسندگان محبوبت سرمیزی نشسته باشند و توهم از گوشه ای شاهد گفتگویشان باشی...
نوشتهء مسعود بهنود که به سبک خاص خودش خاطرات سالهای دور آشنایی با علی حاتمی را مرور کرده و گفتگو با عزت الله انتظامی بازیگر محبوب علی حاتمی را از دست ندهید...

پ ن: اگر عصر یکشنبه ای حوصلهء درس خوندن ندارید و تلویزیون هم برنامهء جالبی نداره میتونید برای سرگرمی هم که شده سری به سایت تهران آونیو بزنید و آهنگهای گروههای زیرزمینی روگوش کنید و اگر خوشتون اومد رای هم بدید...

شنبه، آذر ۱۹

هنر نزد ایرانیان است و...

هنر نزد ایرانیان است و...

نویسندهء روزنامهء استاندارد چاپ اتریش در مقاله ای درمورد اظهارات اخیر رئیس جمهور هفتاد میلیونی پرسیده: رئیس جمهوری که کشور دیگری را غدهء سرطانی میخواندو خواستار پاک شدنش از نقشهء جهان میشود و یا جایگزین کردن یهودیان در استانهای اطریش و آلمان را چارهء قطعی بحران خاورمیانه میداند تا چه اندازه شعور سیاسی دارد؟
نکتهء جالب اما یکی از کامنتهای این نوشته بود که خواننده ای پرسیده بود: سوال اصلی در مورد میزان شعور سیاسی مردمی است که چنین فردی را به رئیس جمهوری خود برگزیده اند !

زندگی

زندگی



Autumn is coming!


توی نوشته های این چند وقته که نگاه میکنم میبینم هیچی از خودم ننوشتم...از زندگی این چند ماهه ام و البته از شهری که یواش یواش یه گوشهء دلمو بخودش اختصاص داده...
از پائیز قشنگ و رنگارنگ اینروزها هیچی ننوشته ام...توی ایران که بودم پائیز و زمستون رو از فصلهای دیگه بیشتر دوست داشتم...از آفتاب مورب و طلایی پائیزی و بوی برف که توی هوا میپیچید بیشتر از هرچیز لذت میبردم...اینجا که اومدم اما پائیز خاکستری و دلگیر بود...سبزها یکباره زرد میشد و زمستانش هم برفی نداشت...الان اما دوسالی است که برف حسابی داریم...از آن برفهایی که هوس بچگی و برف بازی و آدم برفی میکنی...و امسال هم که اوضاع جوی و آسمان و زمین دست بدست هم داده اند و یکی از طلایی ترین پائیزها و دلنشین ترین روزها رو فراهم کرده...

چهارشنبه، آذر ۱۶

یک روز معمولی پائیزی!

یک روز معمولی پائیزی!

دوستی زنگ میزند و میگوید تهران راشنیدی؟ ناگهان تهران در ذهنم معادل میشود با جنگ...با زلزله...با ایستادگی هوا...اینبار اما سقوط هواپیمای حامل خبرنگاران است داخل آپارتمانهای نیروی هوایی...
دوست یونانی در فلیکر پیغام میدهد که ماجرای سقوط هواپیما چیست؟...مینویسد امیدوارم که خانواده ات سلامت باشند...همین هفتهء پیش بود که پیغام تسلیتش به مناسبت زلزلهء قشم را دریافت کرده بودم...
دونفر از دوستانش در هواپیما نشسته بودند...اشکهای آدمک یاهو رو گونه هایش میغلتند و من خشمگینم از ناتوانیم در گفتن کلامی که غم دوستم را تسلی ببخشد...میگوید کاش اینجا بودی...و من در خودم میپیچم از خشم فاصله ای که بینمان افتاده است...
دوست اطریشیم میپرسد مگر هرکولس هواپیمای مسافربری است؟؟ و من به سرزمینی میاندیشم که هوایش برای تنفس نیست و هواپیماهای باریش گور مسافرانش میشود و آدم در چهاردیواری خانه اش هم امنیت ندارد...
خسته ام...خشمگینم...ناامیدم از سرزمینی که بوی مرگ گرفته است...

جمعه، آذر ۱۱

جذابیتهای رفتار ایرانی

جذابیتهای رفتار ایرانی

دیروز و امروز در وین کنفرانس آکادمیکی برقرار بود که بحثهایش حول محور سیاستهای اتحادیهء اروپا و ایالات متحده در زمینهء موضوعات مختلف بین المللی از قبیل جنگ افغانستان و عراق و البته برنامهء مشهور اتمی ایران بود...
فارغ ازبحثهای مطرح شده در این نشست, موضوعی که توجه من و البته تعداد زیادی از شرکت کنندگان را جلب کرد رفتار هیات ایرانی وابسته به جمهوری اسلامی بود...
در حقیقت با مشاهدهء رفتار این گروه متوجه واقعیت دردآوری شدم که اکبر اعلمی نمایندهء مجلس در پاسخ به ادعاهای اخیر رئیس جمهور به پاره ای از آنها اشاره کرده است ....
آقایان وابسته به جمهوری اسلامی دیروز در پانل مربوط به برنامهء اتمی ایران شرکت داشتند با دقایقی تاخیر و با سرو وضعی که آنها را از دیگر شرکت کنندگان حاضر در جلسه مشخص میکرد سرو صدا وارد جلسه شدند و و بجای اینکه از کنار ردیف صندلی ها رد شوند...با دبدبه و کبکبهء تمام درست وسط سخنرانی یکی از سخنرانان ردیف وسط صندلیها را گرفتند و با سرو صدای هرچه تمامتر بالاخره در جای خود ساکن شدندو بعد هم موقع پرسش و پاسخ ابتدا با تبختر هرچه تمامتر از ته سالن به ردیف اول نقل مکان کردند...و البته نقطهء اوج رفتار غیر دیپلماتیک جناب وابستهء سفارت زمانی شکل گرفت که مجری برنامه با ذکر اینکه مدت کمی از زمان جلسه باقی است میکروفن را بدستش داد و او با بی توجهی دستکم پنج دقیقهء تمام به سبک سخنرانیهای معمول در ایران به آسمان ریسمان بافتن مشغول شد و بطور ضمنی از مسئولان جلسه گلایه کرد که چرا هیات ایرانی را بطور رسمی دعوت نکرده اند( در حالیکه اصولآ برای شرکت در برنامه بایستی نامنویسی میشد و به جز سخنرانها از هیچکس دعوت بعمل نیامده بود) سپس با ذکر اینکه هدفش از شرکت در کنفرانس اصولآ دفاع از منافع ایران نیست شروع کرد به ایراد سخنرانی سیاسی در دفاع از منافع ایران آنهم با انگلیسی دست و پا شکسته...
اگر رئیس جمهور محبوب در جلسه حضور داشت حتمآ میتوانست بی اغراق ببیند که حاضران در جلسه به اتفاق سخنرانان جلسه با چشمان گرد شده و دهان باز محو حرفهای جناب وابستهء سفارت شده بودند که یک کنفرانس آکادمیک را با جلسهء شورای حکام اشتباه گرفته بود و سعی در اثبات صلح اآمیز بودن برنامهء اتمی ایران داشت!!!
شاید لازم به تذکر نباشد که دیروز و امروز در زمان تنفس بین جلسات موضوع صحبت من و شرکت کننده هایی که موقع نوشیدن قهوه و صرف نهار از ملیتم باخبر میشدند چه بود!!!
نکته ای که اما برایم در این میان تا حدودی روشن شده است این است که چقدر رفتارهای خشن و غیر مودبانهء اصحاب قدرت که در ایران جزو استانداردهای رفتاری این گروه شده است در مجامع جهانی منفور است و البته بیش از پیش منظور اکبر اعلمی را میفهمم وقتی میگوید:"عدم رعايت پروتکل های رايج، حرکات و اظهارات خلاف شئون ديپلماتيک، اقدامات نامتعارف و مغاير با عقايد مانوس، ترکيب دور از انتظار يک هيئت يا مشاهده آداب و رسوم جديد و متفاوت با واقعيت‌‏ های موجود نيز می‌‏تواند اسباب بهت و حيرت جماعتی که برای نخستين بار با چنين صحنه ‌‏هايی مواجه شده ‌‏اند را فراهم سازد."

جمعه، آذر ۴

یوگی و دوستان

یوگی و دوستان


اگر تا همین هفتهء پیش ازمن در مورد ورزشهای مورد علاقه ام میپرسیدید احتمالآ یوگا آخرین نام توی لیست میشد اما از اونجایی که در طی دو سال گذشته انواع و اقسام ورزشها از ایروبیک و تای بوکسینگ و غواصی و غیره را امتحان کردم دیگه کم کم دارم به نتیجه میرسم که هیچ ورزشی نیست که ازش لذت نبرم و البته از هفتهء پیش تا حالا یوگا یا بهتر بگم بیکرام یوگا در بالای لیست قرار گرفته...
بیکرام یوگا در حقیقت سبک هندی یوگا است و توسط بیکرام کودهوری ابداع شده و در حال حاضر یکی از جدیدترین و پرطرفدارترین سبکهای یوگا در دنیا است...
این ورزش در مجموع از بیست و شش حرکت تشکیل شده که در دمای سی و هشت درجه انجام میشوند...بیکرام یوگا به نام هات یوگا هم خوانده میشود و علتش هم گرمای هوای داخل استودیو است که به تعرق زیاد منجر میشود...
توی سایت اصلی بیکرام میتونید نزدیکترین استودیو به محل سکونتتان را پیدا کنید و ساکنین خوشبخت ال ای این شانس رو دارن که کلاسهای خود بیکرام رو از نزدیک تجربه کنند.

پ.ن: برای همشهریهای وینی هم چند تایی استودیو وجود داره که البته من فقط یکیشو دیدم که هم از لحاظ امکانات و مربی و هم از لحاظ اتمسفر فوق العاده است...

نتایج سحر

نتایج سحر

نتایج مثبت سفر کوتاه امسال به ایران برای من خیلی بیشتر از آن بود که تصور میکردم...
انرژی و ایده های مثبتی که از دوستان و اطرافیانم گرفتم...آدمهای جالبی که در طی این مدت باهاشون آشنا شدم همه و همه اثرات عمیق و مثبتی در من بجا گذاشتند...

یکی از مثبت ترین تغییراتی که علی رغم و یا شاید بدلیل تمامی مشکلات سالهای اخیر در ایران بین جوونهای همسن و سال من اتفاق افتاده زندگی و لذت بردن از لحظه است...
به جرات میتونم بگم که روحیهء نوستالژیک و حسرت خوردن برای گذشته ها و از دست داده ها کمتر چیزی است که بین دوستان همسن و سالم دیدم...در تمام طول سفرم به آدمهایی برخوردم که با اشراف به مشکلات کاستی ها بدنبال راه حل و موفقیت بودند...یکجور روحیهء لجبازو یکدنده که احترام عمیقی را در من برانگیخت...
از نتایج این سفر یکی هم این بود که از دنیای مجازی فاصله بگیرم و بیشتر و بیشتر با دنیای واقعی و بین آدمهای واقعی زندگی کنم...
حالا که حدود دوماهی است از ایران برگشته ام میبینم که این روش جدید چقدر بر زندگی و روحیه ام اثر گذاشته...اینکه چقدر واقع بین تر شده ام و البته چقدر از زندگیم بیشتر لذت میبرم...

پ.ن:این نوشتهء سلمان در حقیقت تئوریزه شدهء همین حرفهای منه!

برای خالی نبودن عریضه

وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا

گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

جمعه، آبان ۱۳

New Moon


عید مبارک:)

شنبه، آبان ۷

سفیر مهرورزی

سفیر مهرورزی

این یکی دوروزه شدیدآ توی فکرم که اگر بعد از تموم شدن درسم کار پیدا نکردم برم سفیر جمهوری اسلامی یا دستکم سخنگوی دولت مهرورزی بشم از بس که این چند روزه توی خونه و دانشگاه و به هر آشنا و غریبه ای در مورد سیاستهای جمهوری اسلامی و جناحهای مختلف و حماقتهای رئیس جمهور هفتاد میلیونی و... توضیح و تفسیر ارائه کردم...در این راستا لازم است که مراتب همدردی خودم رو با سفرای جمهوری اسلامی در اقصی نقاط جهان اعلام میکنم که از این به بعد یکپایشان توی سفارت است و یک پای دیگر در وزارت امورخارجه کشورهای مختلف تا اینکه گندکاریهای استاد اعظم را ماستمالی کنند!!!

پنجشنبه، آبان ۵

نوستالژی های من

نوستالژی های من




یکجورهایی دلم نمیاید بعد از این پست نوستالژیک آخری با تصویر تهران محبوب و خاک آلودم چیزی بنویسم...اما زندگی همچنان ادامه دارد...هرچند که من دلم میخواهد که زمان را توی ساحل شنی و داغ چابهار متوقف میکردم و یا توی صبح خنک پائیزی که توی بالکن خانه به منظرهء خاکی شهر مینگریستم و در پس زمینه صدای مادر و پدر و مریم حس خوب و امن خانه را در جانم میریخت...یا توی همان غروب شلوغ روزهای اول پائیز و پشت همان میزو صندلی های پلاستیکی همانطور که تو از خودت میگفتی و از زمین و زمان و من بازویت را نوازش میکردم...یا توی آخرین شب که از بالاترین نقطه شهر به دریای نور زیر پایم نگاه میکردم...یا...

اما زندگی ادامه دارد...درس و تحصیل و گرفتاریهای کوچک و بزرگ...آدمهای خوب و بد میایند و میروند...تکالیف کوچک و بزرگی که باید انجام بشند و باید جلو رفت هرچند که قلبت جایی بین روزهای داغ شهری خاک آلود و شلوغ مانده باشد...

پنجشنبه، مهر ۱۴

سندرم هفتهء اول

سندرم هفتهء اول



من برگشتم...
هنوز از حال و هوای ایران در نیامده ام و تقریبآ دارم دپرشن هفتهء اول را از سر میگذرانم...باید بگم که هربار که به ایران میروم تصمیمم برای بازگشت قویتر میشود...گرچه هرکدام از دوستان و آشنایان هربار لیستی از کاستی ها و بدیها برایم ردیف میکنند ولی باید بگویم که از نظر من که چهارسال را خارج از ایران و در سومین شهر جهان از لحاظ کیفیت زندگی سپری کرده ام چیزهایی هستند در زندگی که بیشتر از سیستم حمل و نقل منظم و ترافیک روان و...در انسان احساس خوشبختی میکنند...
توضیح این چیزها سخت است...آنهایی که تجربه زندگی در خارج را دارند حرف مرا میفهمند و آنهایی که در ایران زندگی میکنند میتوانند احساس زندگی در خارج از کشور را با احساس مهمان بودن در خانهء لوکسی که مال تو نیست مقایسه کنند...اجازه داری از همه چیز استفاده کنی اما دلنگرانی اینکه چیزی را خراب کنی هم همراهت است...نمیتوانی مثل خانهء خودت پا روی پا بیندازی و فرمان برانی...نمیدانم که آیا این مسایل با گذشت زمان حل میشود یا نه اما دیدن آشنایان و دوستان فراوانی که سالهای سال اینجا زندگی میکنند وهنوز خودشان را در خانه حس نمیکنند حکایت دیگری میگوید...

چهارشنبه، شهریور ۳۰

و اما وبلاگ

و اما وبلاگ

وبلاگ نوشتن توي کافي نت کولر دار توي چابهار هم عالمي دارد:)

ب.ن: تازشم اينجا هيچ سايتي سانسورنيست سرعتش هم ازتهران خيلي بهتره!!!

یکشنبه، مرداد ۳۰

رای اعتماد!

رای اعتماد!

آقا رادیو مجلس رو دارین؟

دوشنبه، مرداد ۲۴

بسیار سفر باید...


Nordrhein-Westfalen




اهالی استان شهید پرور نوردراین وستفالن و حومه, مهمون نمیخواین؟

جمعه، مرداد ۲۱

مازوخیسم تربیتی

مازوخیسم تربیتی

هر چند وقت یکبار تصمیم میگیرم یک کاری رو که به شدت ازش بدم میاد رو انجام بدم تا یکم مثلآ خودمو تربیت کنم!!!! در راستای این منطق مازوخیستی امروز بعد از ظهر رو به خونه تکونی,کاری که در تاپ تن کارهای نفرت انگیز قرارداره اختصاص دادم و الان اتاق به شکل وحشت انگیزی بهم ریخته است و البته درجهء مازوخیسم خون من هم اینقدر بالاست که تا همین امشب تمومش نکنم ول کن نیستم...
یک عادت عجیب غریب دیگه ام هم اینه که موقع گوش انجام کارها باید موزیک توی گوشم باشه و البته برای هرکاری هم موزیک مخصوصی دارم...موقع مقاله نوشتن و درس خوندن آهنگهای کلاسیک و آروم...موقع ورزش آهنگهای هیپ هاپ و رگی...موقع آشپزی و جمع و جور کردن و خونه تکونی آهنگهای جواد ایرانی....
حالا قیافهء همخونه ایهای منو مجسم کنید که تا دیروز صدای چهار فصل ویوالدی و والس یوهان اشتراوس رو از اتاق من میشنیدند و امروز از ظهر صدای رضا صادقی و افشین و کامران و هومن و... را تحمل میکنند!!!
پ.ن یک: فکر میکنم موقع خونه تکونی و مسافرت بیشتر از هر موقع دیگه ای آدم میتونه ببینه که پولش رو معمولآ خرج چه چیزهایی میکنه و توی خونه چه وسایلی بیشتر از همه جا میگیرند...در مورد من اتاقم بطور تقریبآ مساوی بین کتابها و جزوه هام و کفش و لباس و البته کیفهام تقسیم شده...در مرحلهء بعدی هم وسایل تزئینی و کارت و گل خشک و شمع های محبوبم قرار دارند...

پ.ن دو: موافقم شدید...

چهارشنبه، مرداد ۱۲

دغدغه های تابستانی

دغدغه های تابستانی

و سوالی که در این زمان اذهان بشریت رو به خودش مشغول کرده این است که:
این R.A.B دیگه کیه؟

پ.ن یک: هری پاترخونهای خوش سلیقه میدونن من چی میگم!

پ.ن دو: اگر مثل من اصل رمان رو خوندین و از حالا برای خواندن کتاب بعدی روزشماری میکنید میتونید برای وقت کشی سری به اینجا بزنید و ترجمهء دست و پا شکستهء فارسیشو دانلود کنید...یا اینکه عضو اینجا بشید و خودتون متن رو به سلیقهء خودتون ترجمه کنید...

پ.ن سه : یک خبر دیگه هم اینکه فیلم هری پاتر و جام آتش که بنظر من کتابش بهترین کتاب این مجموعه است نوامبر اکران میشه...

سه‌شنبه، مرداد ۱۱

درد

درد

سردرد که میاد همهء پنجره ها رو میبندم...پرده هارو کیپ میکنم و سرم رو بین دوتا بالش فشار میدم...درد که توی شقیقه هام میپیچه از لای چشمهای نیمه بازم به تیغه های قیچی که روی زمین کنار تختم افتاده نگاه میکنم و با خودم میگم یک حملهء دیگه و من همهء موهامو از بیخ میبرم!!!

جمعه، مرداد ۷

قرتی بازی

قرتی بازی

تا اونجایی که یادم میاد هیچ وقت تا حالا دلم نخواسته پسر باشم علت اصلیش شاید این باشه که هیچ وقت توی خانواده نشنیدم که تو چون دختری اجازهء فلان کار را نداری و هیچ وقت جنسیتم سد راه خواسته هام نشده ولی یکی از دلایل فرعیش اینه که عاشق و شیفتهء قرتی بازی های دخترونه هستم و کشته مردهء لباس های خوشگل و لوازم آرایش و لوازم زینتی و...

الان هم بعنوان جایزهء درسخون بودن و زرنگ بودن این هفته موهامو مش موقت کردم و بعد تا رنگش خشک بشه ناخنهامو مانیکور کردم!!!خلاصه که دل آقایون محترم شدیدآ کباب که امکان وقت گذرونی های لذت بخشی از این دست طبیعتآ ازشون سلب شده...

چه میکند این مهدی کروبی!!!

چه میکند این مهدی کروبی!!!

مهدی کروبی: اگر پس از 27 سال نتوانسته‌‏ايم در كشور حكومت اسلامي تشكيل دهيم، به طور قطع در آينده نيز موفق به انجام چنين كاري نمي‌‏شويم چرا كه در اوايل انقلاب كه از يك سو نيروهاي بسيار مخلص، ساده‌‏زيست، فداكار و قانعي وجود داشتند و از سوي ديگر كسي در رأس كار بود كه همه اذعان دارند او فردي استثنايي بود و مردم عاشقانه سخنانش را قبول داشتند، بنابراين اگر در آن زمان نتوانسته‌‏ايم حكومت اسلامي تشكيل دهيم، اكنون با وجود شرايط پيچيده اجتماعي و خواست‌‏هاي متفاوت و گاه معارض، امكان چنين امري وجود ندارد.

سه‌شنبه، مرداد ۴

دستهایی پر از هندوانه

دستهایی پر از هندوانه



Sunrise


از واگذاری همهء کارها به دقیقهء نود یکی هم اینکه توی چهارگوشهء اتاق چهار سری جورواجور کتاب و دفتر دستک تلمبار شده و روی لپ تاپم چهارتا فایل ورد باز است و با اینهمه بازهم از رو نرفته ام و همچنان از گشت و گذار در هوای ملس تابستانی وین و فیلم دیدن و هری پاتر خواندن و ناخنک زدن به غرور و تعصب خانم جین آستین دست برنمیدارم...

پ.ن: لابلای سطور رمانهای کلاسیکی مثل همین اثر شاهکار خانم جین آستین جادویی نهفته است که گاهی طرفدار سرسپرده ای مثل مرا هم از صرافت هری پاتر خوانی و دلنگرانی برای دامبلدور مجروح وامیدارد!!

پ.ن 2:سرم که خلوت شد باید یه مقاله بنویسم در باب وعده هایی که آدم موقع درس خوندن به خودش میده و سر خودشو گول میماله تا سر کتاب و درس بمونه...از یه طرف به دلم وعدهء آلبالو خوشگل و درکه و مهمونی میدم و از یه طرف دیگه با مونا و کریستیانه قرار مسافرت به ایتالیا و آلمان رو میگذارم...

شنبه، مرداد ۱

تکه های از واقعیت

تکه های از واقعیت



شصت و چهار میلیون نفر جمعیت...یک میلیون و ششصدو چهل و هشت کیلومتر مربع مساحت...چهل و شش میلیون نفر واجد شرایط رای ...یک سوم آنها زیر سی سال...مشهور به نام پرشیا و دارای تمدن کهن هزار ساله...
اما همهء این اعداد و ارقام چه چیزی را بازگو میکنند؟

نمایشگاه گروهی عکاسان جوان ایرانی با عنوان تکه ها/ قطعات و واقعیتها (تصاویری از ایران) تلاش دارد تا چهرهء واقعی از ایران به بازدید کنندهء اروپایی نشان دهد.


مکان: فوتو گالری وین واقع در وک(Wuk)
زمان: بیست و پنجم جولای تا بیستم آگوست

جمعه، تیر ۳۱

درددلهای یک جهان سومی

درددلهای یک جهان سومی

از روزی که پایم به اینجا رسید نیمی از وقت و انرژی ام صرف این شده که به دوستان و اطرافیانم نشان دهم که بین ما و اینها تفاوت چندانی نیست...تصاویر ایران را نشانشان میدادم که ببینند ما هم اتومبیلهای مدرن سوار میشویم و شتر سواری مدتهاست رواج ندارد...ما هم آپارتمان نشین هستیم...روزنامه میخوانیم...کامپیوتر و اینترنت را میشناسیم و ...
حالا اما بعد از چهار سال میبینم که زمانم را در چه بیراهه ای صرف کرده ام...میبینم که نه تنها ما با اینها تفاوت داریم که صدها سال دیگر هم به پای جهان امروز نخواهیم رسید...

اینجا شهردار شهر مسابقه میگذارد تا مردم مکانهای محبوب شهرشان را معرفی کنند و آنجا شهردار شهر کمر به نابودی معدود مکانهای محبوب بازمانده از تاراج سالیان دراز بسته...
اینجا به مناسبت دهمین سالگرد جشن همجنسگرایان خیابانهای مرکزی شهر را میبندند و همهء شهر در این جشن شرکت میکنند و آنجا دو نوجوان را به جرم لواط اعدام میکنند...

اینجا پیرزن سرایدار ساختمان با انواع مریضیها صبح روز انتخابات تاکسی میگیرد تا در رای گیری شرکت کند و آنجا دکتر مهندسهای مملکت توی خانه نشسته اند تا هخا و اعلی حضرت جوان و ...بیایند و با عصای جادویی سرنوشتشان را عوض کنند...

اینجا بیست سال پیش راکتور اتمی که با هزینهء فراوان ساخته شده است را بعلت مسائل محیط زیستی بکار نینداختند و آنجا تازه دنبال استفاده از انرژی اتمی هستند...

اینجا ساعت چهار صبح به خانه میایی بدون ترس و لرز...آنجا توی روز روشن از وحشت مردان بیمار آسایش نداری...

اینجا به هنرمندانشان مدال اهدا میکنند و آنجا هنرمند و نویسنده بخاطر چک برگشتی کتابی که اجازهء انتشار نگرفته و فیلمی که اکرانش ممنوع شده در گوشهء زندان یا تنگ خانه هایشان میپوسند...
اینجا دختران و پسران جوان هفتهء پس از امتحانات دیپلمشان را از طرف دبیرستان محل تحصیل به مسافرتهای تفریحی اعزام میشوند و از زیبایی و جوانی شان لذت میبرند و آنجا زیبایی و جوانی بزرگترین گناه آدمها میشود و سلب لذت نخستین وظیفهء دستگاه عریض و طویل آموزش و پرورش...
اینجا پلیس و قاضی و...نمایندهء امنیت و قانون هستند و بیش از دیگران ملزم به رعایت قانون و آنجا دیوانه های خودسری هستند که به اتکای یونیفرم و سلاح قانون را به هیچ میگیرند...
اینجا دانشگاه میروی چون به درس خواندن علاقمندی...آنجا به دانشگاه میروی چون راه دیگری برای وقت گذرانی نداری...
اینجا به هر اداره و سازمانی مراجعه میکنی با روی خوش و حوصله به مشکلت رسیدگی میشود...آنجا برای مراجعه به هر کارمند ساده ای بایستی لباس رزم بپوشی و التماس کنی و رشوه بدهی و...
اینجا نمایندهء پارلمان به مسائل کلی کشور رسیدگی میکند و آنجا بااصطلاح نماینده های مجلس در مورد لباس زیر مردم هم اظهار نظر میکنند...
اینجا استاد دانشگاه و پژوهشگر مورد احترام هستند و آنجا حتی فکر کردن هم جرم محسوب میشود و متفکر جنایتکار بالقوه است...
اینجا بحث بر سر این است که تابلوهای رانندگی را هم از لحاظ جنسی خنثی بنویسند و آنجا کم مانده ردیف قبرها را هم زنانه مردانه کنند...

اینجا اساس کار بر تعامل و همکاری با جهان گذاشته اند و آنجا پشتشان را به دیوار کرده اندو بنا دارند با یک شمشیر پلاستیکی با دنیا بجنگند ...


اینجا جهان مدرن است و آنجا جهان سوم....

یکشنبه، تیر ۲۶

هری عزیز ما

هری عزیز ما



جلد ششم هری پاتر از دیروز در دستهای مشتاقانش جا خوش کرده و علاقمندان به دنیای جادویی جی کی رولینگ حالا میتوانند در ماجراهای پر رمز و راز هری پاتر و شاهزادهء نیمه اصیل/ دورگه شریک شوند...
از آنجا که برای خواندن نسخهء آلمانی کتاب میبایست تا اکتبر صبر کرد خواننده های بیصبر آلمانی زبان هری پاتر در سایتی بنام هری پاتر به آلمانی خودشان به ذوق آزمایی میپردازند و پس از نامنویسی در فوروم ترجمه های آزادشان را از متن کتاب آنلاین قرار میدهند...تقریبآ یک پروژه ای شبیه کارگاه ترجمهء جناب مترجم وبلاگستان :)

شنبه، تیر ۲۵

خونه

خونه




خونه اونجاست که صداته...

جمعه، تیر ۲۴

ایرانی خُلّص

اینروزها وبلاگستان بوی گند میدهد درست مثل زندگی واقعی...اینروزها وبلاگستان را به گند کشیده ایم مثل خود زندگی واقعی...همان زندگی که اغلب برای فرار از آن به دنیای مجازی پناه آورده ایم...
یکنفر...یکنفری که ما سه سالی است میخوانیمش به مشکلی برخورده...بعد یکسری آدم جمع میشوند وبه دو گروه تقسیم میشوند :دوستانش و دشمنانش...فصل مشترک این دو گروه هم این است که صرفآ حرف میزنند له یا علیه اش ...از دور مینشینند و میگویند لنگش کن...باز صد رحمت به آنهایی که سکوت میکنند یا سعی میکنند با کلامشان مرهمی بر دردی باشند...دیگران اما با زبانشان زخم خورده ای را بیشتر زخمی میکنند و گرگهایی را میمانند که گوسفند زخمی را تنها گیر آورده اند...
روش ها هم واقعی است...هم در طرفداری و هم در مقابله...هردو خاله زنکی یا بهتر بگویم ایرانی خُلّص...
این آدمهایی را دیده اید که توی ختم دم در کنار خانوادهء مصیبت زده می ایستند و خودشان را بهش نسبت میدهند...در حالیکه دردشان اصلآ دلداری دادن به مصیبت دیده نیست...میخواهند خودشان را مطرح کنند...
الان هم نوشی و ماجرایش بهانه شده تا یکی پز بدهد که ما اینقدر پارتی مان کلفت است که هر ایمیلی که میزیم طرف جواب میدهد و مثلآ به ایمیلهای بقیه محل نمیگذارد...آن یکی پس از شرح عشقبازیش در آنطرف دنیا( دوبی) از تلفنی حرف زدن با قربانی اصلی میگوید و از این طریق تحسین و تعجب حضار را از شدت بچه معروفی بخود جلب میکند...از جبههء مقابل هم حسادتها و رقابتهای خاله زنکی صفحات وبلاگ روشنفکرهای!!!! وبلاگستان را رنگین میکند و بهانه های بدنام کردن طرف هم همان هایی است که در جامعهء نکبت زدهء امروز ایران بوفور یافت میشود...طرف دوست پسر اطلاعاتی داره...دستش با رژیم توی یک کاسه است...با دوستان ما آبش توی یک جوب نمیرفته پس ناراحتی روحی دارد و صلاحیت نگهداری بچه ها را ندارد!!!!
یک نگاه به دوروبرمان بکنیم...این همان رفتاری نیست که در جامعهء واقعی هم پیش گرفته ایم؟؟همان جامعه ای که از شدت دروغ و دورویی حالمان را بهم میزند؟؟؟

خراب کردن هرکس که از ما نیست؟؟؟انگ زدن و برچسب چسباندن به این وآن؟؟؟یا از آنطرف چسباندن خودمان به انحاء مختلف به مرکز حادثه برای جلب توجه بیشتر...

یکی از دوستان اروپاییم تعریف میکرد که محال است در جمعی حرفی از موضوعی و ماجرایی بشود که ایرانیهای حاضر در جمع خودشان را به نحوی با آن مرتبط نکنند...انگار که ما ملت عقدهء جلب توجه و جنون خودبزرگ بینی را درخونمان داریم...

پانوشت:لابلای فحش و تهمت هایی که اینروزها بر سر گوسفند زخمی تنها افتادهء مورد حسادت معروف باریدن گرفته بود یکی هم این بود که طرف زندگی زناشویی خیلی از وبلاگ نویسها را به باد داده وغیره وغیره...خوب بو بکشید بوی گند تفکر پلاسیده را میشناسید که معتقد است زن موجودی شیطانی است و مرد را به فساد میکشد؟؟؟همانکه در هر فتنه ای دست زنی را در کار میبیند؟ ؟؟

چهارشنبه، تیر ۲۲

ای وای بر ما!!!

دوشنبه، تیر ۲۰

باران وسط تابستان

باران وسط تابستان


Lilypads


وین اینروزها عاشق شده...
همهء دیروز حال مریض تبداری را داشت...یا عاشقی که دلتنگ معشوق است...سکوت سنگینش رو هیچ صدایی نمیشکست...بیحال و تبدار... یک جورانتظار عجیب ته چشمهاش موج میزد...
از خانه که خارج شدم دیدم زمین خیس خیس است در حالیکه همهء روز باران نباریده بود...بعد دیدم که چهرهء شهر عرق کرده...دونه های درشت عرق روی آسفالت خیابون...روی بدنهء ماشینهای پارک شده توی خیابون...روی برگها و حتی بدنهء درختها رو پوشونده بود...همونطوری که ترس دوری معشوق عرق به تن عاشق مینشونه...
امروز از صبح بغض شهر سر سبز عاشقمان چندباری ترکیده است...چهره اش خیس خیس است...در میان اشکهایش گاهی لبخند میزند واین وقتی است که چهره اش در نور آفتاب میدرخشد و بعد باز چشمهایش را پرده ای از اشک میپوشاند...

یکشنبه، تیر ۱۹

"We`re not afraid"

"We`re not afraid"



این برخورد میان فرهنگها نیست, تروریستها اصلآ فرهنگ ندارند...این پیام یکی از دهها فوتوبلاگر اروپایی است که پس از حملات تروریستی در لندن و بمنظور ابراز همدردی با بازماندگان حادثه و نشان دادن عدم ترس و تزلزل در مقابل خشونت تصاویرشان را در اینترنت به نمایش درآورده اند...این گروه از فوتو بلاگرها که روزنامهء استاندارد اتریش تعدادی از تصاویرشان را گرد آورده معتقدند که هدف اصلی ترورها نه تنها کشتار مردم بلکه ایجاد ترس و وحشت در میان مردم است و آنها با عکسهایشان میخواهند نشان دهند که به تروریستها اجازهء ایجاد وحشت عمومی را نخواهند داد...

شنبه، تیر ۱۸

اپوزیسون اتفاقی

یکبار با هیجان برای ادیتا دوست لهستانی ام تعریف کردم که نام لهستان برای ما ایرانیها تداعی کنندهء لخ والسا رهبر جنبشی است که از کارخانجات کشتی سازی گرانسک شروع شد و به آزادی لهستان از کمونیسم منجر شد...با نگاهی خالی از هر احساس افتخاری گفت که لخ والسا از جملهء کم سواد ترین رهبرانی است که لهستان بخود دیده و متاسفانه در جریان شور وهیجان مقطعی به قدرت رسید و اینکه بسیاری از تصمیمات اشتباه او لهستان را دچار مشکلات جدی کرد...
میگفت انقلاب نقشهایی را به آدمها تحمیل میکند که غالبآ با دانش و توانایی هایشان مطابق نیست ...

این تحمیل نقش اتفاقی است که در مورد بسیاری از اعضای گروههای اپوزیسون خارج از کشور هم رخ داده...
آدمهایی که سعی میکنند نقشی که در جریان انقلاب سال پنجاه و هفت بهشان تحمیل شده را بازی کنند بدون اینکه در اندازه های این نقش باشند ...
دخترها و پسرهای جوانی که تصادفآ در جریان انقلاب در سنین شانزده هفده سالگی بوده اند و در طی انجام تجربیات گوناگونی که همهء جوانهای همسن و سالشان در همه جای دنیا انجام میدهند وارد گروههای سیاسی شده اند...آدمهایی که به سبب یک اعلامیه یا عکس یا روزنامه و...به زندان افتاده اند و یا تبعید شده اند...آدمهایی که شاید اگر مجبور به تبعید و مهاجرت نمیشده اند شاید امروز اصلآ گرد سیاست هم نمیگشتند...آدمهایی که میتوانستند زندگی معمولی داشته باشند...
در مواجهه با بسیاری از این آدمها میبینی که مخالفت با جمهوری اسلامی به هویتشان تبدیل شده... بدون اینکه حتی ماهیت آن را بشناسند...آدمهایی که همانند بهم زنندگان کنفرانس برلین تصور میکنند که مخالفت یعنی فحش و ناسزا گفتن و گوجه پرت کردن و ....آدمهایی که حتی سعی نکرده اند خودشان را در مسیری که در آن افتاده اند تکامل بدهند...
افرادی که معتقدند که مشکلات ما همه اش زیر سر حکومت است ولی حتی برای تغییر این وضع هیچ برنامه ای ندارند...کسانیکه صرفآ فریاد زدن را آموخته اند و هیچ گوش شنوایی برای شنیدن صدای مخالف ندارند...دیکتاتورهای کوچکی که داعیهء دموکراسی شان گوش فلک را کر کرده...

مادر

مادر

صداش که توی گوشی تلفن میپیچه و جزء به جزء که از کارو درسم سوال میکنه از لابلای حرفهاش میفهمم که دوری ما براش چه خلاء بزرگیه...دوستام هر چند وقت یکبار به خونه تلفن میزنند و احوالپرسی میکنند...پرستو میگفت مامانت خیلی دلتنگ شماست...مژده میگفت مامان من غصهء مامان توهم به نگرانیهاش اضافه شده...
هربار که میام ایران نگاهش از پشت شیشه های مهرآباد میخکوبم میکنه...ما اینقدر سریع بزرگ میشیم یا اون داره به سرعت پیر میشه؟؟؟
بچه های نوشی هنوز برنگشته اند و میخوام یه چیزی بهش بگم...یه چیزی که دلشو آروم کنه...به مامانم زنگ میزنم...میگه مادرجان خدا کسی رو مادر نکنه!!!

پنجشنبه، تیر ۱۶

امثال و حکم

میگویند یک دیوانه سنگی را به چاه میندازد که تمام دستگاه دیپلماسی اتریش به اتفاق هلیکوپتر امداد باید جمع بشن و درش بیارن حالا حکایت اظهارات پیتر پیلز نمایندهء حزب سبزهای اتریش است که دوپایش را در یک کفش کرده و میخواهد ثابت کند که زمین گرد است و با این کارش دولت اتریش را به زحمت انداخته و هرچی این خانم کارین میکلاوچ وزیر دادگستری نصیحتش میکند که بابام جان این ملت بزرگ وآگاه ایران با آرای سهمگینشان طرف را به ریاست جمهوری انتخاب کرده اند و تو لازم نیست کاسهء داغتر از آش بشوی و شریک تجاری عزیز ما را برنجانی طرف عین خیالش نیست که نیست که نیست!!!

دوشنبه، تیر ۱۳

هومم...

هومم...

میگن عاشق یکی دیگه هستی...

یکشنبه، تیر ۱۲

چیزی که عوض داره...

چیزی که عوض داره...

طی هشت سال گذشته و بویژه در دورهء اول ریاست جمهوری خاتمی بارها از زبان اصلاح طلبان میشنیدیم که محافظه کاران هر چهل روز بحران ایجاد میکردند...حالا با توجه به روی کار آمدن محافظه کاران در ایران... آمریکا و بعضی از سیاستمداران اروپایی این وظیفه را به عهده گرفته اند و هر هفته یک بامبولی سر رئیس جمهور محبوب قلبها در میاورند و نمیگذارند که آب خوش ریاست جمهوری از گلویش پائین برود...اول که به تقلب گسترده در انتخابات اعتراض کردند و هفتهء پیش از شرکتش در اشغال سفارت آمریکا سخن گفتند و حالا هم یکی از نماینده های حزب سبزهای اطریش ادعا میکند که جناب دکتر عزيز ما در ترور عبدالرحمان قاسملو رهبر مخالفان کرد در وین دخالت داشته...
باز صد رحمت به جناح راست خودمان این خارجیهای چشم سبز نمیگذارند طرف حداقل عرق مبارزات انتخاباتی اش خشک شود!!!

شنبه، تیر ۱۱

تولدم مبارک!

تولدم مبارک!




بیست و هفت سال پیش درچنین روزی:)


پ.ن: با تشکر از همهء تبریکات تلفنی، ایمیلی،کامنتی و اس ام اسی ملت قهرمان :)

پنجشنبه، تیر ۹

Have a Break

Have a Break

آخرین امتحان این ترم هم داده شد...فقط دوتا تحقیق باید تحویل بدم و تا تعطیلات تابستانی فقط چند روزی باقی است...با یک کیت کت و یک لیوان شیر گرم میشینم سر اولین رمان از سری کتابهایی که ماههاست حسرت زده نگاهشان کردم و وقتی برای ورق زدنشان نبوده...زندگی گاهی به هیجان انگیزی کتابی است که هنوز شروعش نکرده ای:)

باغ وحش در چمدان

باغ وحش در چمدان





تنها موجودات وحشى در طول مسير اشوبى پروانه ها بودند و اينها به وضوح كتاب هاى مناسب را نخوانده بودند و هيچ رغبتى نداشتند به ما حمله كنند هر وقت راه به يك دره كوچك سرازير مى شد جويبار كوچكى ته آن قرار داشت و در طول كناره مرطوب و سايه دار آب هاى زلال، پروانه ها دسته دسته نشسته بودند و بال هاشان به آرامى باز و بسته مى شد و براى همين قسمت هايى از كناره جويبار از دور جلوه اى همچون قوس و قزح داشت و هنگامى كه به نظر مى آمد اين حشرات- در نوعى خلسه- با بال زدن هايشان براى سايه خنك كف مى زنند، رنگ آن از سرخ آتشين به سفيد و از آبى آسمانى به ارغوانى روشن و بنفش تغيير مى كرد. پاهاى عضلانى و قهوه اى رنگ باربرهاى بهت زده به سنگينى در ميان آنها فرود مى آمد و وقتى پروانه ها دور و برمان بالا و پايين مى رفتند و مى چرخيدند ناگهان تا كمر در ميان گردابى مواج از رنگ ها فرو مى رفتيم و بعد وقتى رد مى شديم دوباره روى خاك سياه رنگى كه مثل كيك ميوه اى مغذى و آبدار و به همان اندازه معطر بود مى نشستند...


باغ وحش در چمدان اثر جرالد دارل نویسندهء انگلیسی و صاحب اثر جذاب خانوادهء من وبقیهء حیوانات است... خطو ط نوشته های دارل بواسطهء قریحهء بیمانندش در به کارگیری کلمات ، پر از تصاویرجذاب و سرشار از رایحه های دل انگیز و نورها و رنگهای جادویی است... جرالد دارل در حقیقت جانور شناس است و در زندگینامه اش مینویسد که از همان دوران کودکی کشش عمیقی به طبیعت و حیوانات داشته...عشق سرشار دارل به طبیعت و نیز آگاهی و اطلاعات وسیعش در مورد انواع و اقسام جانوران و گیاهان خواننده را بخود جلب میکند و از لابلای نوشته ها سرایت میکند و دید و نگاه آدم را تغییر میدهد...پس از خواندن آثار جرالد دارل درخت بید تنها درخت بید نیست و کرم شبتاب را هم صرفآ به چشم یک کرم کوچک و بی اهمیت نگاه نمیکنیم...نوشته های این نویسنده و دانشمند انگلیسی چشمهای مارا بروی رنگها و نورهای جادویی طبیعت میگشاید و زندگی عجیب و هیجان انگیز دیگر موجودات ساکن که دوروبر را به تصویر میکشد...

یکشنبه، تیر ۵

امروز

امروز

بعد از یک هفته دوری از زندگی عادی دوروزی است که دارم زندگی میکنم...انجام کارهای عادی و معمولی که ذهن آشفته ام را سامان میبخشد و روح نگرانم را آرامش...دیروز را به خرید گذراندم و از معجزهء رنگها و گم شدن در میان مردمانی از رنگها و نژادهای گوناگون بهره گرفتم تا بیاد بیاورم که ما تنها نیستیم...که بشریت در مسیری پرتلاطم قدم برمیدارد...که کریستینای رومانیایی و کاتارینای اسلواک همانقدر نگران دست اندازی دیکتاتورهای دیروز بر پروسهء نوپای دموکراسی در کشورهایشان هستند که من و ما...که ماجرای فرار هزاران جوان از آلمان شرقی...داستان زندانی و کشته شدن صدها هزار آدمی که همین ده پانزده سال پیش رویای نوع دیگری از زندگی را در سر داشتند ...که حکایت جنایات حکومتهای کمونیست اروپای شرق به غمگینی وقایع دههء شصت ما است... که خاطرات آنای کروات از جنگ یوگوسلاوی سابق همانقدر وحشتناک است که صدای انفجار بمبها در خاطرات من...که همهء اینها باعث نمیشود که زندگی ادامه نداشته باشد...که باید چشممان را باز کنیم و ببینیم که تنها نیستیم...که همدلی اینروزهایمان فراموش شدنی نیست...که هیچگاه انتخابات در سرزمینمان چنین موجی را برنیانگیخته بود...که تجربهء این روزها فراموش نمیشود اگر ما نخواهیم...

امروز را اما به رفت و روب و آشپزی گذراندم...پخت و پز مثل خلق اثر هنری است یک جورهایی...جوری که رنگها و طعمها را بهم میامیزی...نمک و فلفل و زردچوبه و کاری...گوشت و لوبیا و روغن...ورونیکا از در میرسد و میگوید این انصاف نیست بوی غذایتان همهء ساختمان را پر کرده...لبخند میزنم و بشقابش را پر میکنم...
هفتهء سختی را پشت سر گذاشته ایم...موسیقی ملایمی بگذارید...آشپزی کنید...خرید کنید و زندگی...فردا روز دیگری است اما امروز را باید زندگی کرد...این اولین قدم است در برابر قومی که میگویند با زندگی سر جنگ دارند...

شنبه، تیر ۴

دموکراسی ایرانی کمی هیجان، کمی تنوع

دموکراسی ایرانی کمی هیجان، کمی تنوع

عنکبوت:در مجموع اگر مردم به احمدی‌نژاد رأی بدهند جای تعجب نيست. احمدی‌نژاد يک خطيب است که بخوبی آسمان و ريسمان به هم می‌بافد، و از لحاظ حرف‌های قشنگ و بی‌پشتوانه زدن خيلی شبيه خاتمی است (اگر چه انديشه‌اش کاملاً برعکس اوست) و همچون خاتمی، از هيچ برنامه‌ای صحبت نمی‌کند. هاشمی يک چهره‌ی خسته‌کننده و آشناست، با برنامه‌های مشخص، چيزی که اصلاً خوشايند ايرانی‌های جويای هيجان نيست. ظاهراً ايرانيان از دموکراسی ايرانی هيجان و تنوع می‌خواهند، و احمدی‌نژاد بهترين نوع‌اش را به آنها ارائه می‌کند! حتی شايد از نوع اکشن و جنگی‌اش.

پنجشنبه، تیر ۲

وضعیت: بدتر

وضعیت: بدتر

آنهایی که تا دیروز از بیحوصلگی و خستگی میگفتید دیدید که کنار کشیدنتان دارد چه برسرمان میاورد؟ آنهایی که ایران رابا سوئیس اشتباه گرفته بودید و رئیس جمهور خوش عطرو رنگ میخواستید استاندارد جامعه دستتان آمد؟ آنهایی که با رای ندادن میخواستید رژيم را گوشمالي دهيد دیدید چه زهر چشمی دارند ازمان میگیرند؟ آنهایی که فحش دادن به خاتمی کار صبح و عصرتان بود خفقان جامعه را حس میکنید؟آ نهایی که صفحات سفید شناسنامه تان را به رخ این آن میکشید سیاهی روزافزون فضای جامعه را نمیبینید؟
عاشقان سینه چاک جرج بوش صدای غرش هواپیماها را میشنوید؟
اصلاح طلبان نازکدل وضعیت اسفناک زندانیان سیاسی را میبینید؟ روشنفکران از آدم بدور گرامی بازهم از عامه رودست خوردید؟
کنار گود نشینان محترم چند وقت است که رادیو تلویزون جمهوری اسلامی راندیده اید؟
فعالین اجتماعی عزیز کی میخواهید بفهمید که سررشتهء همهء مشکلات این مملکت به سرانگشت سیاست گره خورده؟

روزگار غريبی‌ست آقای احمدی‌نژاد

روزگار غريبی‌ست آقای احمدی‌نژاد

عباس کيارستمی: پسرم وقتی ۵ساله بود روزی مشغول خوردن بيسکويت بود، دوستی از او بيسکويت خواست و من هم از او خواستم که بيسکويتی به من بدهد. اما بهمن يک بيسکويت بيش‌تر نداشت. بلاتکليف به هر دوی ما نگاه کرد که تنها بيسکويتش را به کدام يک از ما دهد. دوست من مشکل را ساده کرد و به او گفت: "بيسکويت را به کسی بده که بيش‌تر دوستش داری." بهمن نگاهی به هر دوی ما انداخت و به من گفت: " بابا من تو را بيش‌تر دوست دارم اما دلم می‌خواهد بيسکويتم را به او بدهم."

هنوز نمی‌دانم آن روز، آن بيست چند سال پيش در ذهن پسر ۵ساله‌ام چه گذشت که بيسکويتش را به آن ديگری داد، که کم‌تر از من دوستش می‌داشت. ولی من دليلی دارم که چرا رأی‌ام را به ديگری خواهم داد. آقای احمدی‌نژاد، برای من دلايل بسيار ساده‌ای وجود دارد که تو را بيش‌تر از او دوست دارم.

تو برای من يادآور سال ۵۷ هستی. در آن زمان اخلاق، آرمان و از خودگذشتگی برای تغيير زندگی مردم مفاهيمی انتزاعی نبودند؛ چيزهای طبيعی و جزيياتی زنده از روحيه و عملکرد ميليون‌ها جوان معتقد و سالم و راستگويی بودند که می‌خواستند از انقلاب فرصتی فراهم آورند تا طبقه‌ی محروم جامعه شرايط بهتری برای زندگی داشته باشند. بعد از بيست و چند سال نگاه که می‌کنم به وضوح آن اعتراض را همراه با افسردگی درونی تو را درک می‌کنم. تو هم‌چنان بی‌دروغ «ما»ی سال ۵۷ را زنده می‌کنی.

من تو را دوست دارم چون نمی‌توانم به خودم راست نگويم که می‌دانم آن‌چه می‌گويی راست می‌گويی. اين واقعيت است که در جهان کنونی قله‌های ثروت با دست‌اندازی به پله‌های قدرت جايی برای رشد مردم باقی نمی‌گذارند. در اين ميان، آقای احمدی‌نژاد اما چيزی وجود دارد که تو را در دنيای ۲۰۰۵ ما وصله‌ی ناجور می‌کند. پس اکنون با کمال تأسف تو تنها به درد آن می‌خوری که از دنيايی چنين آرمان‌باخته و بازيگر، افسرده شوی. دنيايی که در ۲۷ سال ساخته شده است و ما هم جزيی از اين دنيا هستيم. دنيا شرايط دشواری برای برای بازي راستگويان آفريده است اما هم‌جنسان قادرند دست يکديگر را بخوانند و...

دوست عزيز، به‌سادگی بگويم ما نمی‌توانيم خود را در سال ۵۷ متوقف کنيم. ديگر آن آن باورها از زندگی واقعی رخت بربسته است و در معادلات سخت کنونی، ما تنها تصميم‌گيرندگان بازی کنونی نيستيم. تو درست‌تر از آن و اصولگراتر از آن هستی که بتوانی در بازی پيچيده‌ی سياستگزاران آلوده به قدرت بازی کنی، پس به قول مدرس " اکنون کسی لازم است که قاعده‌های بازی اين جهان را آموخته باشد."

برای همين من رأی‌ام را به کسی می‌دهم که او را کم‌تر از تو دوست دارم اما کسی توانمندتر از تو در درک .اقعيت‌های امروز زندگی است. همه‌ی اميدم آن است که او لااقل اين‌بار با عطف به آرای تو بداند هنوز مردم محروم ما چشم به راه‌اند. پس گوشه‌چشمی به طبقه‌ی محروم داشته باشد و به سلامت اداره‌ی جامعه بها دهد. دوست عزيز من، تا کنون دو بار رأی داده‌ام و هر دو بار پشيمان. اين بار با آمادگی بيش‌تر بار ديگر پای صندوق رأی خواهم رفت و اما رآی‌ام را به ديگری خواهم داد که او را به اندازه‌ی تو دوست نمی‌دارم. روزگار غريبی است برادر.

(به نقل از شماره‌ی فوق‌العاده‌ی شرق ـ ۱تيرماه ۱۳۸۴)

چهارشنبه، تیر ۱

۵ >۷

۵ >۷

پنج میلیون از هفت میلیون بیشتر است!

حال من بي تو

حال من بي تو

اين حال من بي توست
بغض غزلي بي لب
افتاده ترين خورشيد
زير سم اسب شب
اين حال من بي توست
دلداده تر از فرهاد
شوريده تر از مجنون
حسرت به دلي در باد
پيدا شو که مي ترسم
از بستر بي قصه
پيدا شو نفس برده
مي ترسه ازت غصه
بي وقفه ترين عاشق
موندم که تو پيداشي
بي تو همه چي تلخه
بايد که تو هم باشی

بد و......... بدتر

بد و......... بدتر

میگه : خسته شدیم اینقدر بین بد و بدتر انتخاب کردیم...مگه اصولآ از این بدتر هم میشه...
میگم: مسئله اینجاست که آدمهایی مثل احمدی نژاد و جنتی و مرتضوی و...چنان ایده هاو افکار ارتجاعی دارند که به عقل جن هم نمیرسه... وقتی به قدرت میرسند هم ذره ای در تحقق ایده هاشون تردید نمیکنند مثل مادهء قانونی که مرتضوی براساس اون روزنامه های اصلاح طلب رو فله ای تعطیل کرد و یا ایدهء استفاده از بسیجیها برسر صندوقهای رای که از طرف شورای نگهبان اعمال شد و نتیجهء مستقیمش رو در نتایج انتخابات میبینیم ...و اینجاست که آدم میفهمه که تفاوت بین بد تا بدتر چقدره...

اینهم شاهدش...

سه‌شنبه، خرداد ۳۱

تراژدی انتخابات

تراژدی انتخابات

میگه رای دادن به رفسنجانی مثل اینه که آدم استفراغ خودشو بخوره...میگم رای آوردن احمدی نژاد مثل اینه که آدم استفراغ بقیه رو لیس بزنه...

شنبه، خرداد ۲۸

تحریم, ترحیم آزادی شد.

تحریم, ترحیم آزادی شد.

جملهء من که رای نمیدهم ولی امیدوارم که معین برنده انتخابات باشد مسخره ترين جمله اي ایست که اينروزها و بویژه از زمان شروع شمارش آرا از دهان طرفداران تحریم در وبلاگستان و ازاطرافیان شنیدم...این مثل آنست که درس نخوانده بر سر امتحان حاضر شویم و امیدوار باشیم که با سه دور آیت الکرسی خواندن نمرهء قبولی را بیاوریم...

میدونید...نتیجهء انتخابات هرچیزی که بشود امیدوارم مردم ایران در هر جای دنیا این اولین درس دموکراسی را آموخته باشند که حتی در یک انتخابات دموکراتیک هم یک اقلیت منسجم و هدفدار میتواند یک اکثریت بیحوصلهء نا امید طرفدار تئوري توطئه را شکست بدهد...همانجوری که طرفداران کم سواد و گروههای مذهبی طرفدار احمدی نژاد توانستند با بسیج نیروهایشان بار دیگر قشر تحصیل کرده و مدعیان روشنفکری و منورالفکری و احساساتی که قيافه و شکل و شمايل معين دلشان را زده بود و معتقد بودند ایران میتواند یکشبه به سوئیس خاورمیانه تبدیل شود...آدمهاي کتابخوانی!! که دوبار رای دادن کل فعالیت سیاسی زندگی شان را تشکیل میدهد و مبارزهء منفی را هم صرفآ در رای ندادن میدانند ...آنهاییکه از اوضاع فعلی راضی نیستند ولی برای تغییر اوضاع بهترین راه را در خانه ماندن و تماشای هخا دانسته بودند را انگشت به دهان برجای بگذارند...

دومین درسی که امیدوارم مردم عادی از ماجرای انتخابات گرفته باشند این است که از نجات بوسیلهء اپوزیسیونی که در طی بیست و هفت سال گذشته با وجود دسترسی به امکانات فراوان نه تنها یک طرح عملی عاقلانه برای اصلاح اوضاع ارائه نکرده که روزبروز از ایران وواقعیات سیاسی اجتماعی آن فاصله گرفته و برخي از آنها در طي سالها به موجودات وحشي بدل شده اند که جز فحاشی و شعار کاری بلد نیستند دل ببرد و نیز چشم امید از کشورهای خارجی بردارد و بداند که :
تنها کسانی موفق می شوند که به انتظار دیگران ننشینند.

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

شعله روشن این خانه تو باید باشی

هیچ کس جز تو نخواهد تابید

سرو آزاده این باغ تو باید باشی....

جمعه، خرداد ۲۷

مثل جام جهانی

مثل جام جهانی

مثل بازیهای انتخابی برای جام جهانیه...یا بازیهای سرنوشت ساز برای رفتن به دور دوم...همونجوری که مینشستیم و انگشتهامون رو گره میزدیم و زیر لب اینقدر نذر و نیاز میکردیم تا بالاخره در آخرین لحظات یه پاس خوشدست میافتاد جلوی پای خداداد یا علی دایی و یا کریم باقری و اونوقت بود که غوغا میشد...دستهامو بهم گره زدم و زیر لب نذر و نیاز میکنم تا اینهمه خون دل خوردنهامون بی اثر نشه...

خبرتکمیلی:خبرنگار راديوي وين الان از تهران گزارش داد که میزان استقبال مردم نزدیک به پنجاه درصد بوده که بسیار بیشتر از پیش بینی هاست...علاوه براین رفسنجانی ومعین پیشتاز هستند و انتخابات احتمالآ به دور دوم کشیده خواهد شد...

پنجشنبه، خرداد ۲۶

واگویه

واگویه



ميپرسم در انتخابات شرکت میکنید؟
باصدایی که نفرت از آن میبارد جواب میدهد نه تا وقتی اینها سرکارند رای نمیدهم...میگوید ساده ای تو...نتیجهء انتخابات از پیش تعیین شده...مگر میخواهیم خودمان را مسخره کنیم؟

میگوید موقع فاجعهء سونامی یک پست دسته جمعی فرستادم برای جمع آوری کمک به قربانیان، بعضی از دوستان ایرانیم جواب نوشتند که تا خودمان اینهمه بدبختی داریم جا برای فاجعه های بین المللی نمیماند!
میپرسد ما ایرانی ها اینجوریم یا جهان سومی بودن آدم را سنگدل میکند؟

میگوید توی خیابانهای شهر مردم بی خیالند و بیحوصله...انگار که این انتخابات مال اینها نیست...انگار که اینجا مملکت اینها نیست...

جلوی پایم پسر بچه ای سطل آشغال را با لگد واژگون میکند...صدای پیرزنی از پشت سر بلند میشود که اینها اموال عمومی است...زیر نگاههای شماتت بار رهگذران پسرک خم میشود و سطل را با بی میلی از روی زمین بلند میکند...

تعریف میکند که توی اپرا زن و مرد جوان اتریشی جایشان را گرفته بودند...یک زوج سالمند اتریشی که ماجرا را دیده بودند اینقدر سرشان دادوفریاد کردند که پلیس زوج جوان را از سالن بیرون کرد...

میگوید: من به آقا بالا سر احتیاج ندارم و حقم را خودم میگیرم!
میپرسم: حق آن جوانان پناهنده ای که در اردوگاههای مرگ دولت دمکرات! استرالیا به گور فراموشی سپرده میشود را چه کسی میگیرد؟؟؟

میگوید: تصميم شخصی من اينه که تا وقتی اين وضع هست و انتخابات آزاد به معنی واقعی اون وجود نداره شرکت نميکنم. همين.
میپرسم این وضع چطور شکل گرفته است؟ چطور قرار است تغییر کند؟در بیست و پنج سال گذشته برای بهبود این وضع چه کرده ایم؟

میگوید اینها

میگویم اینها یعنی جمهوری اسلامی...همان سیستمی که چه بخواهیم یا نه به تعداد سالهای عمر من بر آن سرزمین حکومت کرده است...نتیجهء همان انقلابی است که پدرومادرهایمان در آن شرکت داشته اند...همانکه در جنگ هشت ساله اش پسر خالهء سرباز مادرم و پسرک جوان همسایه و صدها هزار جوان این سرزمین پرپر شدند...در مدارس و دانشگاههایش بارها و بارها از بی عدالتی و مقررات احمقانه اشک به چشم آورده ایم...توی خیابانهایش شلاق خورده ایم...در ادارات و سازمانهایش خاله ودایی و دوست وآشنایانمان مشغولند...ماییم که رشوه میدهیم و ماییم که رشوه میگیریم...ماییم که توی خیابانها جلوی ماشینهای هم میپیچیم...ماییم که توی صفها نوبت رعایت نمیکنیم...

اینجا وقتی توی خیابان کسی به اموال عمومی صدمه بزند از پیرو جوان بهش اعتراض میکنند.
آنجا وقتی دونفر گلاویز میشوند بقیه دور می ایستند و نگاهشان میکنند.
اینجا اگر کسی به حق اعتراض کند دیگران حمایتش میکنند .
آنجا اگر کسی صدایش را به اعتراض بلند کند دیگیران از ترس از دست دادن منافعشان دمشان را لای پایشان میگیرند و سرشان را زیر برف میکنند.

اینجا ولی با اینهمه بهشت دموکراسی هم نیست...حزب حاکمش در یک شبانه روز دوپاره میشود و برغم اعتراضات پراکندهء منتقدان به برگزاری انتخابات زود هنگام تن نمیدهد...
آنجا اگر حقوق زنان پایمال میشود اینجا تحقیر هرروزهء رنگین پوستها، خارجیها و این اواخر زنان محجبه بخشی از زندگی روزمره است...

آنجا به زندانی کردن شاعر و نویسنده و روزنامه نگار اعتراض میشود و اینجا به قتل جوان سیاهپوستی که توسط پلیس به قتل رسیده...

اینجا هم کم نیستند پدرومادرهایی که بچه هایشان را از شرکت در تجمعات اعتراضی باز میدارند...اینجا هم آدمهای شرکت کننده در بسیاری از تجمعات عکس برداری میشوند و وارد لیستهای سیاهی میشوند که در آیندهء تحصیلی و شغلی شان تاثیر منفی دارد...

میگویم: بشریت در حال تمرین دموکراسی است...

میگویم: آنجا یعنی خانه...مردمانش خواهران و برادران و دوستانمان هستند...حاکمانش پدرومادرهای زورگویی هستند که نمیخواهند به تغییرات تن بدهند...نمیخواهند باور کنند که خواسته های ما با تصورات آنها زمین تا آسمان فرق میکند...نمیخواهند باور کنند که ملت ایران بالغ شده...اما قهر کردن پاک کردن صورت مساله است...دموکراسی با بیحوصلگی...بی اعتنایی...ناامیدی و بی عملی تحقق نمیابد...

جمهوری اسلامی یعنی ما...عدم مشروعیتش در نخستین مرحله گریبان خودمان را میگیرد...با قرار گرفتنش در حلقهء شیطانی پدرومادر من وتو هستند که جواز دیدار فرزندان غربت نشینشان را از دست داده اند...با تحریم اقتصادیش جوانان شهرستانی سرزمین ما هستند که از ناچاری و در جستجوی لقمه ای نان در کوچه پسکوچه های جهان سرگردان شده اند...همانها که مثل من و تو زبان هم نمیدانند تا بتوانند کاری دست و پا کنند...اعتراض که دیگر جای خود دارد...همانها که به دیدنشان سرمان را برمیگردانیم...همانها که میترسیم رنگ مو و چشممان تعلقمان را بهشان ظاهر کند...همانها که اگر دولت مسئولی داشتیم حالا در شهرهای کوچکشان در کنار خانواده شان مشغول بودند نه اینکه روزهای عمرشان در غربت بسر شود...

میگویم آمدیم و مشروعیت بین المللی ایرانمان از بین رفت...قرار است تحریم اقتصادی بیشتر شود؟ توی هواپیماهایی که بسبب نبود لوازم یدکی سقوط میکنند چه کسانی بغیر ازدوستان وآشنایان ما می نشینند؟
با تخریب چهره اش در میان جامعهء جهانی چهرهء من و تویی تخریب شده که به شناسنامهء سپید مهرنخورده مان مینازیم...من وتویی که همیشه مسئولیت را به گردن دیگران انداخته ایم و نتیجهء هرانتخاباتی را از پیش تعیین شده خوانده ایم...
قرار است بهش حملهء نظامی شود؟ بمبها مگر غیر از خانه های من و تو جای دیگری را هدف میگیرند؟
قرار است کس دیگری به حکومت برسد؟ چه کسی؟ از کجا؟ چه کسی درد مارا بهتر از خود ما میشناسد؟

ما،من و تویی که اینها را مقصر میدانیم...

شرق: فردا روز سرنوشت سازى است براى ملتى كه به دنبال تامين حاكميت بر سرنوشت خويش جنبش مشروطه، نهضت ملى نفت، انقلاب اسلامى، حماسه دوم خرداد ۷۶ را در تاريخ به ثبت رسانده است.

رئیس جمهور :خودمان

رئیس جمهور :خودمان

حسین درخشان:
اگر من و شما نبودیم، آنها هنوز در همان دنیای کوچک و بسته خود زندگی می کردند. تک تک ما جوان هایی که بعد از انقلاب به دنیا آمدیم یا بزرگ شدیم در اینکه الان خانم کولایی روسری رنگی سرش می کند و کنار ابراهیم یزدی کراواتی و عزت سحابی می نشنید و حرف از دموکراسی و حقوق بشر میزند نقش داریم.

ماییم که سالها با صبر و عذاب و گرفتاری آرام آرام چهارچوب های خشک و استبداد سنتی خانواده ایرانی را شکستیم و کم کم پدران و مادرانمان را متحول کردیم. با بلند کردن موهایمان، با کمی آرایش، با گوش دادن به متالیکا، با دیدن قرمز و آبی و سفید کیشلوفسکی. خاتمی را ما آوردیم و روزنامه جامعه و شمس و جلایی پور و نبوی را هم در واقع ما به به آنجا رساندیم -- و بعد هم تعطیل کردیم و به زندان انداختیم!

رای دادن ما به معین، رای دادن به حاصل زحمتی است که خودمان کشیده ایم. ما به خودمان رای می دهیم.

چهارشنبه، خرداد ۲۵

یکشنبه ها

یکشنبه ها

گفته بودم که انتخابات اینجا یکشنبه ها برگزار میشود...از صبح یکشنبه مردم را میبینی که بهترین لباسشان را میپوشند و به اتفاق دوستان و خانواده رهسپار حوزه های رای گیری میشوند...روزهای انتخابات حس روزهای کریسمس به من دست میدهد...حس تنهایی...حس انزوا...حس عدم تعلق به یک حرکت جمعی...حس عدم تحرک ...
حس تلخ عدم تاثیر گذاری در سرنوشت جمعی...

روزهای انتخابات شهر از دوستان و آشنایان خالی میشود...هرکس برای رای دادن به شهر خودش میرود واینجایی هاهم بعد از ظهر پس از رای گیری را به اتفاق دوستان و افراد خانواده در کافه ها و کلوبها و یا در مراکز تبلیغاتی حزب و یا نامزد محبوبشان سپری میکنند...

روزهای انتخابات حس تلخ اینجایی نبودن راه گلویم را میبندد...

راي ميدهم پس هستم...

راي ميدهم پس هستم...



union


به قفل بیهوده خشم میورزی
به قفل بیهوده خشم میورزی.
درهای همهء زندانها از درون بازمیشود.


رافائل آلبرتی

سه‌شنبه، خرداد ۲۴

پس از واقعه

پس از واقعه

اونهایی که هنوز هم به تحریم انتخابات فکر میکنند جواب بدن که برنامه شون برای روز بعد از اتخابات چیه!!!
پای صحبت جماعت تحریمی که مینشینی مرتب صحبت از دلایل تصمیمشون حرف میزنند...که این نظام اصلاح شدنی نیست و رای ما تائید رژیم است و انتخابات فرمایشی است و این انتخابات غیر آزاد باعث ننگ است و الی آخر...ولی بندرت کسی از نتایج این تصمیم حرف میزند...آمديم و همين فرداي صبح انتخابات ساعت دو بعد از ظهر بی بی سی اعلام کردکه ملت ایران با شرکت نکردن در انتخابات مشت محکمی به دهان ملایان فاسد زد و مثلآ احمدی نژاد برای مدت چهارسال آینده با تنها دویست هزار رای انتخاب شد!!!(فرض محال که محال نیست)...
خوب بعدش چه؟چه اتفاقی میفتد؟چه اتفاقی افتاد وقتی احمدی نژاد شهردار شد؟؟؟وقتی چهرهء شهر را با اون نخلهای بدترکیب خراب کرد؟وقتی رفت آمد در پایتخت مملکت دوهفتهء تمام به خاطر بارش برف دچار بحران شد!وقتی کنار در موزه ها توالت ساخت...کسی اعتراض کرد؟مثلآ شما اصلآ شنیدید که سفیر آلمان بیاید و در حمایت از شهروندان تهرانی حرفی بزند و سخنی بگوید؟در داخل چه؟چند نهاد و جنبش مدنی در اعتراض به طرح ساخت قبرستان در وسط شهر براه افتاد؟؟؟؟
غیر از اینکه هربار که چشم مان به طرحهای احمقانهء زیباسازی احمدی نژادی میفتد و از ایده های مزخرفش میشنویم سرمان را به دیوار میکوبیم؟؟؟

آمدیم و بجای احمدی نژاد قالیباف انتخاب شد با سیصدهزار و سیصدو سی وسه رای...آنوقت بجای سر چهارراهها سر هر کوچه و معبر چهارتا پلیس باتوم بدست می ایستند صرفآ برای اینکه نقش چراغ راهنمایی را بازی کنند...و البته که به یک ور سفیر انگلستان و فرانسه نیست که رئیس جمهوری که با اصول بدیهی دمکراسی و حق مردم نا آشناست خون مردم ایران را به شیشه کند...فایده اش این است که حالا امتیاز گرفتن آسانتر میشود چون اولآ با یک آدمی طرفند که از اصول دیپلماسی به اندازهء سرسوزن هم نمیفهمد و ثانیآ با تنها سیصدهزار و سیصدو سی و سه رای مشروعیت بین المللی چندانی هم ندارد...پس پیش به سوی قراردادهای کلان اقتصادی...

فرض سوم این است که گربهء مرتضی علی ملقب به Hashemi برندهء خوشبخت بازی ملت ایران با سرنوشت خودشان باشد...در این صورت تعداد رایش میشود سیصدهزارو سیصدو سی وسه + هشت(آراء خانواده و البته رهبر، رفیق فابریک اکبر) در این زمینه من میخواستم در همینجا از محمودفرجامی عزیز بپرسم که شما اسم آدمی که بخاطر منافع خودش باعث طولانی تر شدن یک جنگ خانمان برانداز شده را بیشتر دیو میگذارید یا پری؟کسی که طوری از نقش خود در دوران انقلاب و جنگ حرف میزند که خواهر کوچک هفده سالهء من هم از معصومیت و پاکدلی و بیگناهی و ایثار به گرد پایش هم نمیرسد...از خودم میپرسم اصولآ تاثیر بین المللی انتخاب رئیس جمهوری که مثل دکتر جکیل و مستر هاید نیمه های وجودش از هم بیخبرند چه خواهد شد؟؟؟
کسی که به رغم قرار داشتن در کلیدی ترین پستهای مملکتی در طول همهء سالهای گذشته آنچنان از فجایع اتفاق افتاده و اوضاعی که مملکت در آن است ابراز تعجب میکند که آدم اصلآ از فکر کردن به موضوع احساس خجالت میکند...

دوستان عزیزم بگوئید برنامه تان برای فردای تحریم انتخابات چیست؟چه کسی از رای ندادن ما قرار است سود ببرد؟ گیرم جمهوری اسلامی مشروعیتش را از دست بدهد...چه کسی قرار است آنوقت سکان شکستهء این کشتی سرگشته را بدست بگیرد؟نقش مردم در این میان چه میشود؟ فکر میکنید که افکار عمومی جهان و یا سردمداران کشورهای خارجی حتی یک سرمو برای آزادی و استقلال و دموکراسی در ایران ارزش قایل هستند؟نامهء شیرین عبادی را نخوانده اید که به سران کشورهای اروپایی برای استفاده از اهرم حقوق بشر به نفع قراردادهای اقتصادی شان اعتراض کرده؟اوضاع دموکراسی را در کشورهای دوروبر نمیبینید؟آمریکا و انگلیس و بقیهء کشورهای اروپایی چه تلاشی در جهت احیای دموکراسی در کشورهای دنیا انجام داده اند؟ کی یاد میگیریم که بجای دست دراز کردن بسوی این و آن خودمان دست به زانوی خودمان بگذاریم و بلند شویم؟ کی؟ چه وقت؟

یکشنبه، خرداد ۲۲

پ.ن دو جالب نیست که دوربین یکربع تمام است که صرفآ خیابان کارگر را نشان میدهد؟



Amirabad




amirabad2



amirabad3

پخش زندهء تجمع اعتراض به نقض حقوق زنان در قانون اساسی

پخش زندهء تجمع اعتراض به نقض حقوق زنان در قانون اساسی

از این تکنولوژی بعضی وقتا استفاده های عجیب غریبی میشه کرد یکیش هم اینکه اگر همین الان برین اینجا میتونین تصاویر تجمع امروز زنان جلوی دانشگاه تهران رو از وب کم سازمان ترافیک تهران بطور کمابیش زنده دنبال کنید!!

پ.ن: این تکنولوژی بعضی وقتها خووووووب چیزی است!!!












جمعه، خرداد ۲۰

هراس

هراس

فقط سه هفته دیگر مونده تا بیست و هفت سالگی....
میدونی این بزرگتر شدن عددها نیست که منو میترسونه...هراس من از بزرگتر شدن دایرهء تجربه هاست...از دست رفتن سادگی و بی آلایشی بیست سالگی ...حسابگر شدن است که میترساندم و از یاد رفتن دیوانگی ها و خطر کردن های روزهای دور...روزهای خیلی دور...

چهارشنبه، خرداد ۱۸

ما و اینها

ما و اینها





هرچه بیشتر با دوستان اینجایی ام میگردم و در لایه های زندگی شان وارد میشوم بیشتر حیرت میکنم ،از اینهمه تفاوتی که میان تصور اغلب ما در ایران از انسان غربی و زندگی سبک غربی وجود دارد...
از جزئیاتی مثل سبک دکوراسیون خانه تا عقایدشان در مورد روابط جنسی آزاد و برهنگی و غیره...
اغلب ایرانیهایی که میشناسم به محض اینکه پایشان به اینطرف مرز رسیده سریع برای گرفتن کردیت کارت اقدام کرده اند و حالا دیگر بین کارت ویزای معمولی و ویزای طلایی باهم چشم وهم چشمی میکنند...اغلب خارجیهای دوروبرم در مورد هر نوع کارت اعتباری به شدت محتاط برخورد میکنند، در لابلای فحات روزنامه ها و مجلات مطالب فراوانی در مذمت کارتهای اعتباری و مصرف گرایی ناشی از خرید بواسطهء این کارتها دیده میشود...

دیوانه تر یک بار نوشته بود که توی دوبی ایرانیها را از شلوارکهای مردها و تاپهای زنها میشود شناخت...قبول دارم که ریشه اش در اجبار به استفادهء از یکنوع لباس خاص است اما با اینهمه پوشیدن تاپ و مینی ژوپ در پائیز این دیار را هیچ جوری توجیه نمیکند!!!آنهم پروپایی که اصولآ پوشیده بماند بهتر است...

میدانم که با گفتن این حرف سیل ناسزا سرازیر میشود اما بخدا این جوی که در حال حاضر در ایران در مورد سکس و رابطهء جنسی بوجود آمده جنون سکس است و نه روشنفکری...کم نیستند دوستان هموطنی که دهانشان از تعجب باز میماند وقتی میشنوند که همهء اروپاییها در پانزده سالگی اولین رابطهء جنسی را تجربه نمیکنند و هفته ای هفت بار سکس ندارند و حتی خیلی شان به رابطهء جنسی پس از ازدواج معتقدند...

حیرت انگیزتر ازهمه تصور زندگی سراسر تفریح و بی دغدغهء غربی از دید بسیاری از خاورمیانه ای های راحت طلب است...لباسهای مد روز...شبانه روز در بارها و دیسکوهای مختلف...مسافرتهای گوناگون و...برای مثال بد نیست که مشاغلی که یکی از دوستان نزدیک من از پانزده سالگی به تناوب و در تعطیلات به آنها اشتغال داشته را نام ببرم:
کارگر ساده در نانوایی
کارگر سوپر مارکت
فروشندهء قصابی
گارسون کافه
گارسون رستوران
تبلیغ غذای حیوانات خانگی
پخش تراکتهای تبلیغاتی
کترینگ
عکاسی از جشنها و مراسم
مدل لباس
شاید فکر کنید که عجب موجود بینوایی بوده و حتمآ خانوادهء درست و حسابی نداشته که مجبور شده در پانزده سالگی روزی هشت ساعت تمام در قصابی کار میکرده و مجبور بوده دائم با امعا و احشاء حیوانات سروکار داشته باشد...با عرض معذرت باید یادآوری کنم که این تقریبآ سرگذشت کاری اغلب دوستان اینجایی من است و اتفاقآ اغلبشان از خانواده های سطح بالا و با درآمد عالی میایند و والدین هم تحصیل کرده و بازهم برخلاف تصور اغلب ما روابط خیلی خوبی با فرزندانشان دارند...مسئله سبک زندگی و روش غربی تربیت است که آدمها را وامیدارد تا از همان سنین نوجوانی و جوانی سهمی از مسئولیت جامعه و تامین بخشی از نیازهای خودشان را بعهده بگیرند...و به این ترتیب آدمها را برای روبرو شدن با شرایط ناخوشایند و سخت در دوره های مختلف زندگی هم آماده میکند...

یکی از برجسته ترین وجوه زندگی غربی که به شکل تعجب آوری از دید کنجکاو اغلب هموطنان ایرانی دورمانده نقش ورزش و البته رابطهء نزدیکی است که این آدمها با طبیعت دارند...اینجا کمتر کسی را میبینید که برنامهء روزانه و هفتگی منظمی برای ورش نداشته باشد...دوچرخه سواری،شنا و به لطف هوای لطیف این روزها دویدن در فضای آزاد جزئ لاینفک زندگی به سبک غربی است...اینکه اغلب دوروبری هایم نه تنها انواع مختلف سگ و گربه و سنجاب و نوع درختهای مختلف و گلها را از هم تشخیص میدهند که حتی چندین و چند نوع پرنده و چرنده را میشناسند برای منی که حداکثر پودل را از هاسکی تشخیص میدهم و گربهء ایرانی را از بقیهء گربه ها و چنار و کاج را از بقیهء درختها واز میان گلها هم رزو آفتاب گردان را میشناسم شوک بزرگی بود...واقعیت این است که خیلی از غربیها برخلاف تصور عامهء ما ارتباط عمیقی با طبیعت برقرار میکنند با کنجکاوی کودکانه ای به دنیای اطرافشان نگاه میکنند و البته شناخت فراوانی هم نسبت به آن دارند که بازهم با تصور ما از سبک زندگی ماشینی در غرب جور در نمی آید...

سیگار کشیدن یکی از آن کارهایی است که بویژه بین گروهی از زنان و دختران جوان در ایران از نشانه های مدرنیته بحساب میاید...گذشته از این بحث که استعمال یک لولهء سفید پر ازمواد سمی و مهلک چطور میتواند مدرن بودن آدم را نشان بدهد سوال بعدی این است که پس همهء زنان و مردان پیرو جوانی که اینروزها در غرب طرفداری خودشان را از ممنوعیت تبلیغ و استعمال دخانیات در مراکز عمومی ابراز میکنند چه جور عقب مانده هایی هستند؟؟؟!!!!

والبته که سیگار فقط با مشروب میچسبد...و مشروب هم یعنی الکل چهل درصد و کسی هم فکر این نیست که مشروب صرفآ نباید تا خرخره خورده شود...و اصولآ در کنار خوش گذرانی مشروب نوشیده میشود نه اینکه مینوشیم که خوش بگذرد...و به والله الکل به خیلی ها نمیسازد و گفتنش هم اصلآ چیپ نیست و اگر کسی از بویش حالت تهوع میگیرد لازم نیست جلوی دیگران نقش بازی کند...و البته که در اینجا همه هم مشروب نمیخورند...و خیلی ها آب معدنی را به شراب بوردو ترجیح میدهند و بوی آبجو حال خیلی هارا بهم میزند...

هر قدر هم سعی کنم که نوشته ام انتخاباتی نشود بازهم نمیتوانم به بحث سر میز صبحانهء امروز اشاره نکنم که کاتارینای اسلواک و ورونیکای آلمانی در یک سمت و ماری فرانسوی در سمت دیگر همه پرسی اخیر در فرانسه را نقد میکردند و دلایلشان را در تائید و رد نتیجهء همه پرسی بازگو میکردند و نگاه تلخ من که به تصاویر جوانان مدرن رنگ و روغن کاری شدهء توی عکسها دوخته شده بود و ابه این فکر میکرد که چند درصدشان تفاوت بین مجمع روحانیون مبارز و جامعهء روحانیت مبارز را میداند!!!

سه‌شنبه، خرداد ۱۷

روابط

روابط



امشب برای چندمین بار پالپ فیکشن را نگاه میکردم...اما اینبار از منظر روابط آدمهای فیلم...روابط عاشقانه...روابط اجتماعی...روابط دوستانه...اثر درخشان تارنتینو مثال خوبی است براي دریافت این حقیقت که پشت ارتباطات بظاهر معمولی و زندگی که عادی و معمولی بنظر میرسد چه پیچیدگیهایی نهفته است... تماشای فیلم این سوال رو در ذهن بوجود میاورد که اصولآ رابطهء عادی هم وجود داره یا اینکه روابط بین آدمها تنها از بیرون عادی و معمولی بنظر میاد و به هرکدومشون که نزدیک بشی به شکل غیر قابل باوری غیر عادی و پیچیده هستند...

پاسبانهای اخلاق

پاسبانهای اخلاق

یکی از عقایدی که به کرات از زبان اقلیتهای قومی و بویژه ایرانیان ساکن در خارج از کشور شنیده میشود این است که درست است که ما الان اینجا هستیم ولی دلیل نمیشود که عقاید و روش زندگیمان را هم بالکل عوض کنیم و بقولی غرب زده بشویم...البته من هیچوقت معتقد به تغییر کل روش و سبک زندگی و اعتقادات آدمها نیستم ولی بنظرم میاید که پیشرفت غرب در مقایسه با کشورهایی از قبیل ما نتیجهء یکسری اعتقادات و تفکراتی است که اتفاقآ اساس زندگی مردم این کشورها را تشکیل میدهد...اصولی همانند احترام به فردیت و حریم خصوصی افراد...به رسمیت شناختن نظریات مخالف...مرزبندی مسئولیتها و حقوق افراد و...بسیاری از آدمهایی که طی سالهای اخیر برای تحصیل یا زندگی خارج از کشور را برگزیده اند یکی از دلایلشان را دخالت دولت در زندگی مردم عادی و فقدان حریم خصوصی برای افراد میدانند و جالب اینکه همین افراد به محض اینکه پایشان به اینطرف مرز میرسد هرکدام نقش پاسبانی محله را بعهده میگیرندو معلم اخلاق اطرافیان میشوندو کل نظریات مربوط به فردیت و حقوق و ...را به لجن میکشانند...

چهارشنبه، خرداد ۱۱

حیرت

حیرت

چرا من این آدمها رو نمیشناسم؟؟؟

یکشنبه، خرداد ۸

دموکراسی ما و دموکراسی اینها

دموکراسی ما و دموکراسی اینها





اینجا یعنی توی قارهء پیر اروپا انتخابات غالبآ در روزهای یکشنبه انجام میشود...انتخاب دولت یا مجلس ایالتی، و دولت و مجلس فدرال...هر چهارسال یکبار هم رئیس حکومت انتخاب میشود بعد انتخابات شهرداری و الی آخر...سرجمع میشود سالانه یکی دوتا رای گیری خورده ریز و چند سال یکبار یکی دوتا انتخابات بزرگ...توی اتریش(با ت بخاطر فتانه جانم) و تا جائیکه میدانم در اغلب کشورهای اروپای مرکزی و شمالی برگه های رای به در خانهء افراد واجد شرایط ارسال میشود...هرکسی در حوزهء مربوط به محل سکونتش رای میدهد یعنی اغلب دوستان من که از شهرهای کوچک و بزرگ کشور هستند بایستی برای شرکت در هرکدام از رای گیری های یاد شده آخر هفته به خانه برگردند و این یعنی صرف دوسه ساعت زمان برای سفر با قطار یا اتوموبیل و البته صرف هزینه...

با آنکه توی تقویمی که هرساله از طرف انجمن دانشجویی چاپ میشود روزهای خاصی را برای برگزاری تظاهرات و حرکتهای اعتراضی نشانه گذاری کرده اند...روز و هفته ای نیست که جلوی در دانشگاه اعلامیه و بروشوری به دستت ندهند که باز خبر از فلان زنجیر انسانی دور دانشگاه در اعتراض به فلان قانون جدید دولت یا بهمان حرکت اعتراضی در مخالفت با تصمیم جدید ریاست دانشگاه میدهد...درو دیوار دانشگاه پر است از اعلامیه هایی که سیاست های نظامی اتحادیهء اروپا، مصالحهء دولت با آمریکا،خرید جت جنگنده توسط دولت و هزارویک مسئلهء دیگر را با انجام تجمع و راهپیمایی و سخنرانی مورد اعتراض قرار میدهد...

برای صحبت دربارهء تحقیق گروهی دور هم جمع شده ایم اما خبرانشعاب یکی از احزاب ائتلافی دولت وقت اتریش باعث انشعاب گروه ما به دو جناحی میشود که خواستار یا مخالف انجام انتخابات زودهنگام برای تشکیل دولت جدید هستند...

دوم خرداد سال هفتادو شش من رای ندادم...حرفهای دختر خاله که از تاثیر مهر شرکت در انتخابات در قبولی کنکور داد سخن میداد هم بی اثر بود چون خودش باوجود شرکت فعال در تمامی رای گیری های سالهای گذشته همچنان پشت درهای کنکور مانده بود...خاتمی را نمیشناختم و حرف پدربزرگم توی گوشم زنگ میزد که دنبال مردم راه نیفت...اینها همان آدمهایی هستند که صبح زنده باد مصدق میکردند و هنوز غروب نشده خانهء مصدق را غارت کردند...مهر شرکت در انتخابات مجلس ششم اولین مهر روی شناسنامه ام بود و تجمعات دوران بعد از دوم خرداد نخستین فعالیتهای سیاسی من و بسیاری از همنسلانم...دوران دانشجویی ام مصادف شد با پررونق ترین دوران تاریخ روزنامه نگاری و یکی از موثرترین دوره های تاریخ معاصر ایران...دوران پس از دوم خرداد هفتادوشش برای تمام کسانیکه آنرا تجربه کردند بنوعی آغاز دوباره و تمرین جدی دموکراسی و مردمسالاری در تاریخ معاصر ایران است...مردمی که تا پیش از این تنها برای دریافت کوپن گوشت و مرغ و کسب جواز ورود به دانشگاه و دست بالا برای بودن در صحنه در انتخابات شرکت میکردند برای نخستین بار دریافتند که میتوانند در تغییر چیزی موثر باشند...باور کردند که حضورشان بی تاثیر نیست...

این روزها با هرکس که حرف میزنی و نوشته های هرکس را که میخوانی از دلزدگی و افسردگی سیاسی گفته...همه از دموکراسی نا امید شده اند و مردمسالاری را دام میدانند...خاتمی شده خیانتکار بزرگ و معین هم که دست بالا یک تدارکاتچی دیگر است...گردنشان را راست میکنند و چشمهایشایشان رامیگردانند که در انتخابات شرکت نمیکنیم دوبار به خاتمی رای دادیم که وضعمان این باشد؟؟ !!!!

وقتی دوستان همگروهم با حرارت از لزوم انجام انخابات زود هنگام سخن میگویند...وقتی کریستیانه و سونیا برای شرکت در انتخابات دولت محلی درست میانهء امتحانات ترم به خانه برمیگردند...وقتی که بچه های انجمن دانشگاه در سرمای زیر صفر و یا گرمای طاقت فرسا و در وقت نهارشان جلوی ورودی دانشگاه جمع میشوند تا برای سومین سال پیاپی بر ضد دریافت شهریه اعتراض کنند،طومار بنویسند و...باخودم فکر میکنم که ما بازی دموکراسی را یک کم ساده نگرفته ایم؟

پنجشنبه، خرداد ۵

حکم حکومتی بلی یا خیر؟!!!

حکم حکومتی بلی یا خیر؟!!!

بنظر من اسم قوم بنی اسرائیل بیخودی بد در رفته چون هرچقدر نگاه میکنم هیچ قوم وقبیله ای مثل ما ایرانیها باریک بین و بهانه گیر نیستند...نمونه اش هم همین انتخابات ریست جمهوری آینده...

یک عده که تکلیف خودشون رو روشن کردن واصولآ معتقدند که ما ملت لیاقت دموکراسی رو نداریم و باید بشینیم دعا کنیم ببینیم که چه وقت منافع آمریکا و اروپا ایجاب میکنه که بیان و آخوندها رو ببرن و یه رئیس جمهور ترجیحآ فکل کراواتی خوشبو و خوش منظره برای ما بیارن...این عده که اغلب هم خارج نشین هستند البته معتقدند که در هردو صورت ایران جای زندگی نیست و این مردم کلآ همه شون افسرده هستند و تا موقعی که آدم میتونه تعطیلاتشو تو ونزوئلا و جزایر قناری بگذرونه ایران باید بره جلو بوق بزنه...

اون عدهء دیگه اول همه یکصدا میگن ما دچار یاس فلسفی شده ایم و توی انتخابات شرکت نمیکنیم تا حال جناح راست رو بگیریم و نشونشون بدیم که یه من ماست چقدر کره داره!!!
انگاری که شرکت یا عدم شرکت در انتخابات براساس اصل روکم کنی است و انگاری که اصولآ برای جناح راست مهم است که بیست و دوهزارنفر رای میدهند یا بیست و دومیلیون...
و اصلآ هم نمیبینند که تصمیم به روکم کنی در انتخابات شوراها و انتخابات مجلس هفتم اول از همه حال اونهایی را گرفته که که صبح به صبح چشمشان به آن نخلهای بدترکیب سرچهارراهها میفتد و هرروز عصر توی ترافیک احمقانهء شهر ساعتها وقتشون تلف میشه وخبرنگار نشریات مورد علاقه شون با مشت و لگد و بدوبیراه پذیرایی میشن و نظرات و تصمیمات عشرتها را را بعنوان نمایندهء ملت باید طی چهارسال آینده شاهد باشند و هرروز هم خودشان را لعنت کنند که اون روز جمعه بعد از ظهرشون رو بجای خط و نشون کشیدن برای اعضای محترم شورای نگهبان و خندیدن به ریش این و اون میتونستند بهتر صرف کنند...

بعدش اون گروهی هستند که از قضا هنوز بکلی از تاثیر انتخابات و دموکراسی و غیره کاملآ ناامید نشده اند اما طوری از رئیس جمهور آینده و انتظاراتشون حرف میزنند که هرکی ندونه انگاری همهء عمرشون رو توی سوئیس و نروژ گذروندند و حالا هم که به ایران برگشته اند هیچ وقت از بلوار میرداماد پاشونو پائین تر نگذاشته اند...اگر آدم این حرفها را از بچه سوسولهای ونک و جردن بشنوه(با عرض معذرت از همهء سوسولهای گرامی) حرفی نیست ولی وقتی میبینی که روزنامه نگارها و حتی آدمهای تحصیلکرده و بااصطلاح مطلع حرف از انتخاب رئیس جمهور سه زبانه و فکل کراواتی و عطر و پودری میزنند باخودت فکر میکنی که....

گروه سوم اما اون گروهی هستند که بوی عرق تن جناب معین و یا قیافهء غیر فوتوژنیکش زیاد تو ذوقشون نزده و احتمالآ از همون گروهی هستند که فکر نمیکنند همهء انگلیساها چشماشون چپه یا همهء خارجیها بلوند و چشم آبی و مدل آرتیستی هستند...اینها احتمالآ از اون دسته آدمهایی هستند که عقلشون به چشمشون نیست و فکر نمیکنند ایران یعنی بالای شهر تهران...آدمهایی که صحنه های خارجی فیلمهای بهروز افخمی رو به سکانسهای داخلی مهمان مامان و زیر پوست شهر ترجیح نمیدن...
آدمهایی که کمابیش با آمار و اطلاعات مربوط به میزان تحصیلات و بیکاری و خشونت خانگی و ازدواج و طلاق و...جامعه آگاهی دارند و فکر نمیکنند دغدغهء رئیس جمهور آینده باید صرفآ آخرین آلبوم گروه Blue باشه...مشکل این گروه سوم اما اینجاست که هنوز یک جایی بین دوراهی لاتها و چهارراه دموکراسی در نوسانند...فکر نمیکنند که کاندیداتوری معین و احتمالآ برنده شدنش در انتخابات هدف است نه حالگیری از شورای نگهبان و شاخ وشونه کشیدن برای جناح راست...این آدمهایی که در فصولی از زندگیشان بخاطر کوپن گوشت و مرغ و قبولی در گزینش فلان ادارهء در پیت هر ذلتی رو بجون خریده اند حالا احساس بی شرافتی میکنند اگر معین ولو از روشی نه چندان قانونی مجاز به شرکت در انتخابات شناخته شود...

خيلي از مشکلاتی که گریبانگیر جامعهء امروز ایران است علتش برخورد میان سنت و مدرنیته است...آدمهایی که با ذهنیتی سنتی با مسائل جهان مدرن روبرو میشوند ...و البته آدمهایی که خواسته های مدرنشان با واقعیات جامعه سنتی ایران سازگاری ندارد...
محمدعلی ابطحی در یادداشت امروزش نوشته...وقتي به ايده آل ها نمي توان رسيد نبايد بي توجه به شرايط ساختاري و واقعي کشور که در هر صورت هست و ما هم در اين کشور زندگي مي کنيم از حداقل ها هم چشم پوشي کنيم.

دوشنبه، خرداد ۲

ابراهیم نبوي :
صندلی قدرت در سرزمین ما همیشه اولین قربانی اش روح مردی بود که بر آن نشسته بود. گویی جانوری مهیب و روح خوار در آن صندلی نهان شده بود تا شرافت و پاکی هر صندلی نشسته قدرت را بگیرد و او را به پلیدی و ناپاکی دچار کند.
هشت سال پیش ما پاک ترین روح ممکن را بر صندلی نشاندیم. خاتمی در این هشت سال می توانست بی حرمت شود، می توانست رودرروی مردم بایستد، می توانست سووال نکند و پاسخ ندهد. می توانست قدرت و ثروت بخواهد. می توانست همچون همه قربانیان این صندلی نکبت و شوم دیگران را خفه کند و از بودن و ماندنش شادمان باشد، اما خاتمی چنین نکرد. خاتمی علیرغم همه آن کارهایی که نکرد، اما کاری کرد که در تاریخ قدرت ایران بی سابقه است. خاتمی هشت سال شریف ماند. فقط روز دانشگاه را در یک سال قبل به یاد بیاوریم که هر کس از آن دانشجویان هرچه خواستند به او گفتند و خاتمی شرافتمندانه پاسخ شان داد. همین یک روز برای همه تاریخ هشت سال حکومت خاتمی کافی است.

مشاغل دبش

مشاغل دبش



رانندهء اتومبیلهای مسابقه ، DJ، طراح بازیهای کامپیوتری،مدل لباس در صدر لیست مشاغل Cool یا بقول هودر دبش دنیایِ مدرن قرار دارند...مشاغلی که در آن واحدسرگرمی و تفریح مورد علاقهء آدم هم هست و چه چیز از این بهتر که یک آدم عشقِ موسیقی یا کامپیوترباز یا یک عشقِ سرعت از سرگرمی مورد علاقه اش پول هم دربیاورد...
در این میان به لطف گزارشهای سایتهای مختلف از لاله صدیق،قهرمان اتومبیلرانی سرعت حرفه یی چند وقتی است که نگاهها به مسابقات اتومبیلرانی سرعت و بالطبع به رانندگان خوش قیافه و دبش اتومبیلهای مسابقه با آن لباسهای جالب و ماشینهای پوشیده از آرم تبلیغاتی شرکتهای گوناگون جلب شده....
رانندگی مسابقات سرعت در ایران، برخلاف بسیاری از کشورهای جهان هیچگاه بصورت یک شغل درنیامده ولی این مانع از روی آوردن بسیاری از جوانان علاقمند به سرعت و البته اتومبیلرانی به این ورزش نشده...
فرشاد یکی از کسانی است که بطور جدی به این سرگرمی جذاب میپردازد و در وبلاگش در مورد دنیای آنطرف میله های حفاظ پیست مسابقه مینویسد و میگوید که پس کلهء این عشاقِ سرعت چه میگذرد و دنیا را از پس کلاه کاسکتهای رنگی و عینک تیره شان چطور میبینند...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹

دلتنگی


عکس از پاکسیما مجوزی


مثل مار در گوشه ای کمین کرده...لبخند که روی لبهایم کمرنگ میشود...دستهایم که یخ میکند...آسمان که میبارد...چراغ روی میز را که روشن میکنم و کتاب به دست میگیرم پیدایش میشود...میاید و باز قلبم را نیش میزند...

Earth from Above

زمین از بالا





حس جالبی است وقتی ببینی تصاویر نفس گیری که يان آرتوس برتران، عکاس فرانسوی از فواصل زیاد از بالای زمین تهیه کرده ... عکسهایی تا چندی پیش در پیاده روی وسیعی واقع در منطقهء توریستی وین در ابعاد بزرگ نصب شده بود و رنگهای چشم نوازش نگاهها را بخود میکشید حالا در پارک پر رفت و آمدی در قلب کابل دیدگان رهگذران را نوازش میدهد...
هنر جهانی که میگویند همین است؟

جا افتادن

پنجرهء پشتی



از آپارتمان روبرویی که پنجره اش رو به باغچه باز میشه تاحالا چیزی نگفتم نه؟
توی طبقهء سوم است و ایوون کوچیک و قشنگی داره که دیوارهاش قرمزه و فضای جالبی داره...تابستون سه سال پیش که به اینجا اومدیم همون شب اول کشفش کردم...آخر شب از پنجرهء عقبی آویزون شده بودم و به آسمون نگاه میکردم که نور فانوس کوچیکی که توی ایوون روشن بود توجهمو جلب کرد...اونموقع هنوز اینجا دوست و آشنای صمیمی نداشتم...چند ماهی بود که توی خونهء معمولی زندگی نکرده بودم...برای اولین بار خارج از کشور و دور از خانواده بودم...زندگی توی خونه های دانشجویی فضای زندگیِ عادی رو نداره...مثل یه جورزندگی قرضی است مخصوصآ که توی یک فضا و فرهنگ جدید هم باشه...شبها موقعی که با مترو از وسط شهر میگذشتم با کنجکاوی به درون پنجره های روشن نگاه مینداختم و سعی میکردم فضای خانه هاي معمولي را تجسم کنم... دکوراسیون خونه ها وسبک زندگی این کشور جدید رو نمیشناختم...نمیدونستم آدمها اینجا چطور زندگی میکنند...بهم چه میگویند...چطور میهمانی میگیرند...وقتی حوصله شان سر میره چه میکنند؟
گاهی اوقات یاد جودی ابوت میفتادم که میگفت زندگی آدمهای خیر نوانخانه را تنها تا پاشنهء در خانه هاشون میتونست تصور کنه...درست مثل من...
از اونموقع کار هرشبم این بود که قبل از خواب، موقعی که برطبق عادت به ستاره های آسمون خیره میشم یه نگاهی هم به آپارتمان روبرویی بندازم و خیالپردازی کنم...

امشب که به صدای شر شر باران و بوي خاک بارون خورده به کنار پنجره آمدم بعد از مدتها باز چشمم افتاد به فانوسی که ایوون آپارتمان روبرویی را روشن میکند...باخودم فکر کردم که چقدر با اون روزها فاصله دارم...الان دیگه میدونم که خونه های اینجا چه شکلی هستند...میدونم که توی آپارتمانهای جوونها همیشه یک دیوار به یه رنگ ِچشم گیر رنگ آمیزی میشه...که دکوراسیون خونه ها ترکیبی از IKEA و مبلمان قدیمی اروپایی است...که پارچه ها و پرده های نقش دار هندی و مجسمه های بودا همونقدر توی آپارتمانهای چوونها طرفدار داره که فرش وقالیچه های ایرانی توی خونه های شیک و پیک آدمهای سطح بالا...
که پودر کاری از معدود ادویه هایی است که در آشپزخانه های اروپایی به غذا عطر و طعم میدهد و قفسه های آشپزخانه های اینجا بجای زردچوبه و زعفران پر است از انواع چای و کورنفلکس و موسلی...
که اروپایی ها همونقدر به دکوراسیون دستشویی و حمامشون اهمیت میدهند که ما ایرانیها به مبلمان استیل اتاق پذیراییمان...
که کارت پستالها و پوسترهای بامزه ای که توی کافه ها و لوکالها پخش میشه سر از دیوارِ دستشوئی خونه های دانشجویی در میاره و ترکیب جالبی میسازه از عقاید سیاسی...جنسی...ادبی...اجتماعیِ صاحبخانه...
که مهمونیهای اطریشی یکجورهایی خلاصه میشود در نوشیدن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن...
که توی اغلب خونه ها موزیک ملایمی در پس زمینه شنیده میشه که از سازهای شرقی تا موسیقی کلاسیک را در بر میگیره...
که گریل پارتی در تابستان برای اینجایی ها حکم بساط کباب جمعه های ما را دارد ...
که...
امشب با دوست مامانم که در سوئد زندگی میکند و برای تعطیلات در تهران است تلفنی حرف زدم...میگفت که دوست پیدا کرده اید؟ با درس و دانشگاه چه میکنید؟ جا افتاده اید؟

نور فانوسی که ایوون آپارتمان روبرویی را روشن میکندامشب حس آشنایی داشت یه حسی که بهش میگن حس جا افتادن...

بايگانی وبلاگ