چهارشنبه، آذر ۲۱

مبارزه با دیکتاتوری والدین

مبارزه با دیکتاتوری والدین

این نوشته بقدری تاثیر گذار بود که نتوانستم بر وسوسهء گذاشتنش در صفحه ام غلبه کنم:

قضیه از گیر دادن به نوع موسیقی و لباس وانتخاب دوستان گذشته است. ممیزی والدین تنها نمایش کوچک و سطحی از اعمال قدرت نامشروع آنهاست.بیشترین دردسر اتفاقاً از جایی آغاز می‌شود که آنها چشم‌هایشان را ریز می‌کنند ، به گریه می‌افتند ، قلبشان درد می‌گیرد و محبت‌هایشان را در دوران طفولیت یادآوری می‌کنند. همان لحظه‌ای که مجبورید میان انتخاب آنچه خود از راه زندگی‌تان انتخاب کرده‌اید و التماس "خیرخواهانه" آنها یکی را انتخاب کنید. زمانی که چیزی درونتان می‌گوید اگر به آنها پشت کنید بسیار بی‌رحم‌اید و اگر به خودتان پشت کنیدخیانت‌کار.
مشاجره دائم ابتدای وضعیت بغرنجی‌است که به آن دچار شده‌اید و غم و اضطراب و سرگشتگی ثمرات بعدی که به نوبت از راه می‌رسند.
در این وضع است که مبارزه باید آغاز شود.شما به یک راهنمای چریکی نیاز دارید. فیلم ماتریکس را لابد دیده‌اید. مورفیوس دو قرص قرمز و آبی را به نیو نشان می‌دهد و می‌گوید:" اگر قرص آبی رو بخوری در رختخوابت از خواب می‌پری و همه چیز را فراموش می‌کنی ....اما اگر قرص قرمز را انتخاب کنی در سرزمین عجایب موندگار می‌شی ومن بهت نشون که این لونه خرگوش چقدر عمیقه..."

اگه می‌خواهید قرص آبی رو بخورید علامت ضربدر بالای صفحه را کلیک کنید و آن را ببندید.
اما اگه تصمیم به خوردن قرص قرمز گرفتید و از انتخابتان مطمئن هستید... ادامه مطلب را بخوانید:

۱. اخلاقیات: چه کسی حق دارد؟


اگر به جبران زحمات والدین بر زندگی خود پشت می‌کنید ، هیچ گاه فرصت تحقق "خود" تان را نخواهید داشت. تحقق و کشف و ظهور همان موجود ویژه‌ای‌ که بخاطرش به دنیا آمده‌اید. تنها چیزی که حضور شما را میان 6 میلیارد انسان زنده زمین توضیح می‌دهد.اگر قصد ندارید به زامبی تبدیل شوید ،‌به یک مرده رونده ، در مورد توجه کردن به احساسات رقیق والدین با احتیاط برخورد کنید.
اگر درگیری منطقی یا اخلاقی دارید خیالتان را راحت کنم که " زحمات " آنها نمی‌تواند یوغ اسارت باشد.
آنها شما را به دنیا آورده‌اند. بزرگتر کردن شما ، جلوگیری از بیماری یا مرگتان بی‌تردید وظیفه‌شان بوده است. وظیفه انسانی که باید در برابر موجود زنده‌ای ،که باعث وروردش به این جهان پر هیاهو شده‌اند، تکمیل می‌کردند. نگهداری از فرزند میان وحوش هم رایج است. بنابراین حتی اگر این نتیجه کمی خشن به نظر می‌رسد ارزش فکر کردن دارد.


موضع‌گیری منفعلانه در برابر یادآوری "زحمات و مصائب پدر یا مادر بودن" هیچ توجیه اخلاقی ندارد.
اگر خیلی به اخلاقیات معتقدید یادآوری می‌کنم ،شما با قرار دادن "خود"تان در معرض زوال و فراموشی چندان آدم اخلاقی محسوب نخواهید شد.
اگر این نظرات به نظرتان بی‌رحمانه می‌رسد، پس چاره‌ای ندارید جز این‌که بی‌رحم باشید.


۲. سلاح اول: پول

گفته بوبن حقیقت دارد. نباید ستیزه کرد. پس به جای تکرار فیلم‌نامه تکراری شبانه‌ که با صدای کوبیده شدن درها به پایان می‌رسد کمی عمیق‌تر نگاه کنید و ببینید چطور می‌شود از این وضعیت رها شد.
حقیقت غیرقابل انکاری در مورد استقلال وجود دارد: تا زمانی که از آنها پول می‌گیرید نمی‌توانید مستقل شوید. مهم نیست که آنها خودشان پول را در جیبتان می‌گذارند یا درآمد پدرتان چقدر است. اولین پله خروج از شرایط بحرانی ، استقلال مالی‌ست.


نه فقط به این دلیل که امکانات بالقوه‌ شما را برای نافرمانی مدنی افزایش می‌دهد ، بلکه از این رو که اغلب والدین در این شرایط احساس می‌کنند شما " بزرگ " شده‌اید و دیگر نیازی به قیم ندارید.
در بسیاری از موارد، دردسرها در همین مرحله ختم می‌شود و شما با حفظ محل سکونتتان در خانه پدری قادر به تنفس خواهید بود.

بهانه‌های رایج:
درس می‌خوانم وفرصت کار کردن ندارم.
..اوه ، بی‌خیال! خونتان مگر رنگین‌تر از آن همه آدم حسابی است که هم کار کرده‌اند و هم درس‌خوانده‌اند. بلاخره ساعت فراغتی هست. شاید پیدا کردن یک کار دانشجویی کوچک در محل تحصیلتان باعث صرفه‌جویی در زمان شود‌. بر اساس تجربه روی کمک بعضی استادها هم می‌شود حساب کرد.


هیچ تخصصی ندارم و نمی‌دانم چه کار کنم.
هیچی؟ ... خوب فکر کنید. علایق شما راهنمای پول است. تازه یادگرفتن تایپ یا اپراتوری کامپیوتر یا یک نرم افزار پر کاربرد خرج زیادی ندارد. در بسیاری از فرهنگسراها چنین تخصص‌های کاربردی را رایگان آموزش می‌دهند. بعدش می‌‌ماند مراجعه به صفحه آگهی ‌های روزنامه و سفارش به رفیق و آشنا . جوینده یابنده است. صبح زود بیدار شوید. پاشنه‌تان را ور بکشید یک ساندویچ نان‌و پنیر در جیبتان بگذارید و شروع کنید. خیلی‌ها کارشان را این‌طوری شروع کرده‌اند.


۳. هجرت


نه ، قضیه عمیق‌تر از این حرف‌هاست.
دستتان در جیب خودتان است اما مشکلات حل نشد؟
خب ..بعله ، متاسفانه در مورد دختران به‌خصوص، قصه همین‌جا تمام نمی شود.
تازه داریم می‌رسیم به قید و بند سنت. به دهن همسایه‌ها . آه و نفرین مادر و خشم پدر. به سبیل برادران غیرتی.
رهایی از این مرحله کمی سخت است. جامعه‌ایرانی بر دخترانی که بخواهند مستقل باشند سخت‌گیر و

وحشی‌است.گفته بوبن حقیقت دارد: باید رفت.
قبول شدن دانشگاه در شهری غیر محل سکونت ،آرمانی محسوب می‌شود. معنیش این است که اگر لازم است فرم انتخاب رشته را شخصاً پر کنید و زخم‌زبان‌های بعدی را به جان بخرید ،‌حتماً‌همین کار را بکنید که ارزش دارد. گفتن نداردکه بهتر است به شهرهای بزرگ‌ مهاجرت کنید. و اگر ساکن تهران هستید به یک مرکز استان دیگر. اگر رتبه‌تان جای چنین مانوری به شما نمی‌دهد یادتان باشد مسئله اصلی نفس هجرت است.
هجرت( آن هم با بهانه‌های موجه) یک شیوه مسالمت‌آمیز و بدون خونریزی برای رهایی از اعمال اقتدار والدین است.
اما اگر در موقعیت این تغیرمکان موجه و ایده‌آل نیستید، همچنان رفتن از خانه پدری راه حل جدی ماجراست.
در شرایط چریکی شاید یک قطع رابطه کامل لازم باشد. یک گم شدن ناگهانی و بدون رد پا . اما کجا ؟
گیج نزنید. واقع‌بین باشید. اطلاعاتی در مورد قیمت‌های پانسیون‌های سطح شهر به دست بیاورید. اگر درآمد داشته باشید معمولاً از پس هزینه پانسیون بر می‌آیید. گرفتن وام برای رهن یک سوئیت کوچک راه حل قابل مطالعه دیگری‌ست.
سخت است؟ گریه‌تان می‌گیرد؟ مامانتان را می‌خواهید؟بله سخت است. هم سخت و هم ظالمانه اما یادتان باشد چرا چنین راه‌حلی را برگزیده‌اید.هزینه استقلال اگر "خود"ای درمیان باشد، ارزش پرداخت دارد.
در تمام این مراحل همراهی دوستان شفیق و شجاع و دهن‌قرص از نعمت‌هایی‌ست که ممکن است به کسی ارزانی شود.
این راه‌حل شدید‌اللحن به هر حال اولین راه حل نیست.
قانع کردن والدین برای استقلال مکانی گاهی با چند چشمه دلربایی دختر بابا و نمایش اقتدار پسر مامان انجام خواهد پذیرفت.


۴.این صدای یک نوار ضبط شده است


فکر کرده‌اید دیگر تمام شده؟ حالا مبارزه خودتان با خودتان شروع می‌شود. نوارهای ضبط شده "والد" چیزهایی نیست که به‌راحتی نابود شود. گاهی یک عمر برای کم‌رنگ کردن پیغام‌های آمرانه درونی وقت لازم است. خیلی وقتها این شما نیستید که حرف می‌زنید ،‌ شما نیستید که عمل می‌کنید. پیغام‌های سرد و بی‌منطق و اعمال خوابگردانه و هیپنوتیک سرمنشاء روانی دیگری دارند.
فیلم دژ را دیده‌اید؟ زندانیان یک زندان فوق مجهز در بدو ورود مجبور به بلعیدن یک قطعه الکتریکی می‌شوند که اختیار آنها را به دست زندانبانان می‌دهد. زندان آنها میله ندارد. اگر از "خط زرد" عبور کنند دل‌درد وحشتناکی می‌گیرند و اگر از "خط قرمز "عبور کنند منفجر خواهند شد.
خطر نوار ضبط شده والد درون ما گاهی همین قدر وحشتناک است. حجم غیرقابل تحملی از سرزنش درونی که ناگهان هوار می‌شود.یا مسخ تدریجی به همان کسانی که ازشان می‌گریختید از نتایج احتمالی تاثیرات همان قطعه الکتریکی‌ست. غیر فعال کردنش ساده نیست. برای بی‌جان کردن والد درون اول از همه آگاهی و مچ‌گیری لازم است. باید بتوانید صداهایش را تشخیص دهید. باید قادر شوید مچ خود را وقتی درست مثل والدینتان عکس‌العمل نشان می‌دهید بگیرید.
مرجع اولیه برای شناخت "والد" درونی مطالعه دقیق دو کتاب عظیم‌الشان "وضعیت آخر " و " ماندن در وضعیت آخر" تامس هریس و امی هریس است.
روانشناسان "تحلیل رفتار متقابل" راه‌های عملی برای غیرفعال کردن آن قطعه الکتریکی پیشنهاد می‌کنند.
گول پر فروش بودن و چاپ ان‌ام بودن دو کتاب را نخورید. کتاب‌های فوق‌العاده‌ای هستند!



۵. به برهوت واقعیت خوش آمدید!


برگردیم به ماتریکس و نتایج انتخاب قرص قرمز.
تنها خواهید بود . و آزاد خواهید بود . و کمتر کسی می تواند فشار آزادی را تحمل کند. فشار روبرو شدن با همان چیزی که بعضی‌ها به آن گفته‌اند: نگاه کردن در مغاک. بزرگان مذهبی اعتقاد دارند این بار کمابیش همانی‌ست که سایر کائنات از قبولش سرباز زدند و انسان ،یک‌کاره، آن را پذیرفت.
حقیقت این است که آزاد بودن و به عهده گرفتن شخصی حیات انسانی دشوارتر از چیزی‌ست که بتوان تصور کرد.
برای تحمل این فشار باید آموزش دید. اگر دشواری تحمل آزادی برایتان چیز عجیبی به نظر می‌رسد ، کتاب "گریز از آزادی " اریک فروم را بخوانید.توضیح می‌دهد که چطور انسان دستی‌دستی می‌تواند خودش را به یک مرام‌ایدئولوژیک ، یک رهبر توتالیتر ، یک ایسم یا یک والد مقتدر تسلیم کند.
بعد می‌توانید تاریخ را با نگاه تازه‌ای ببینید. درباره قوم‌تان و سرزمین پرگهرش چیزهایی کشف خواهید کرد.
انتظار می‌رود سرخوشی این کشف‌ها ، دردتان را آرام کند.
و می‌فهمید که چطور یک جنگ کوچک چریکی می‌تواند به بینشی درمورد زندگی ، حیات و مرگ منجر شود.


تکمله : چرا کلاهمان پس معرکه است؟

عیسی.ب. گفته :فکر می کنم واقعا به والدین احتیاج داریم ...دوس ندارم ادای بچه های عصیان زده پشت دیوار رو در بیارم ... یک عصیان نمایشی تو خالی که آخرش به جوب آب ختم می شه

سارا گفته :بعد از اين مبارزه و عصيان مي داني آخرش به كجا مي رسي؟ به خلا ! به تزلزل هويت !‌ به حس تعليق!‌ من همه اين راهها را رفته ام اما حالا مي دانم كه ما آدمها براي زندگي سالم به يك سيستم حمايتي احتياج داريم. بدون يك سيستم حمايتي قوي ( مثل خانواده) ما توي جامعه به حالت تعليق درمي يايم.

امید گفته:7 سال پیش به این نتیجه رسیدم که تنها چیزی که تو کل دنیا برام ارزش داره دیدن خوشحالی خانوادمه بخاطر آنچه که از دیدگاه خودشون موفقیت من می دونن.

...

1.فشار مورد حمایت قرار نگرفتن از طرف خانواده خرد کننده و لذت نوازش معنوی‌شان بی مثال است.
یک اصل بدوی بی چون‌و چرا . اما آیا این احساس ایمنی رستگارمان خواهد ساخت؟ اگر بر اساس نظر "امید"تنها قسمت ارزشمند دنیا "رضایت والدینمان" باشد چه آینده‌ای در انتظارمان است؟ فقط باید بنشینیم و امیدوار باشیم که روزی نوادگانمان رضایت اجدادمان را کسب کنند؟
البته آدم عاقل انگشت تو چشم والدینش نمی‌کند. قطعه الکتریکی داخل بدنتان را فراموش نکنید. هر چه باشد آزار دادن ،آنها اغلب صدمه‌زدن مستقیم به خودتان است. بسیار دلپذیر است که بدون از دست دادن حمایت و محبتشان سالم زندگی‌مان را بکنیم. اگر همیشه می‌شد این کار را کرد خوب بود . بهشت بود . ولی نیست و نمی شود.در این مرحله‌است که دیگر ترس از دست دادن حمایت و رضایت والدین اگر بیمارگونه نباشد دست‌کم بی احترامی به وجود خودتان است.
هیچ می‌دانید نظام پدر سالار از همین ترس تغذیه می‌کند؟ و رهبران تمام نظام ‌های توتالیتر مثل همان پدر و مادر وسواسی برای "ملت"شان برنامه‌ خوشبختی زورکی ترتیب می‌دهند و ترس مردم از "طرد شدن "و "تعلیق" آنها را سر پا نگه‌می‌دارد.
این روزها دیگر همه می‌دانند قدرت نظامی و اقتدار تسلیحاتی هرگز نمی‌تواند دیکتاتوری را سر پا نگه دارد و تمکین بندگان است که شاهان را به سواری جری‌تر می‌کند.
متاسفانه تعداد نظراتی که دربست تن دادن به خواهش والدین را می‌پسندیدند نشان می‌دهد ما هنوز میراث‌دار همان ترس‌های قدیمی هستیم. و تا وقتی احساس بلوغ نکنیم و به فردیت یکه مان احترام نگذاریم ، مدار این قبیله همچنان خواهد چرخید که پیش از این.
...

گیوتین مطلبی در بسط این مطلب نوشته که خوب است بخوانید.
او به ثمرات این جدایی برای والدین اشاره می‌کند. چرا پدر و مادران ما "همه عمرشان" را صرف ما می‌کنند که حالا طلبکارش باشند؟ آنها به چه حقی بر پروردن خود پشت‌پا می‌زنند تا پسرها و دخترهای جوانی را "بزرگ " کنند که دیگر نیازی به قیم ندارند. لطفاً بهتان بر نخورد ولی حقیقت این است که بسیاری از آنها به خودشان نمی‌رسند. به همین دلیل بعد 50 سالگی کم کم دچار زوال عقل می‌شوند. لوس و گنگ و مریض‌اند. درست در لحظاتی که می‌بایست پخته ترین تصمیماتشان را بگیرند،گیج و ناشی‌اند. آنها خودشان هم بزرگ نشده‌اند . آنها هم نیمه اول عمرشان در "بله" "چشم" گویی و نیمه دومش در تحویل دادن همان‌ها به جوجه‌هایشان گذشته است. چیزی برای خودشان دارند. تجربه‌بالغانه‌‌ای از زندگی را از سر نگذرانده‌اند که حالا منتظر نتایج آن باشیم. یک زندگی بدوی/ حیوانی که نسل بعد را هم به شکل رقت‌باری شبیه خودش می‌کند.
اریک‌برن در کتاب ارجمندش "بازی‌" ها به نمونه‌ای از بازی زناشویی اشاره می‌کند که در ایران بیشتر میان والدین و فرزندانشان رایج است. بازی به اسم " اگه به خاطر تو نبود .."مثالی که برن می‌آورد این است: زنی با مردی سلطه‌گر ازدواج می‌کند که فعالیت‌های او را محدود می‌سازد و مانع از آن می‌شود که وی با موقعیت‌هایی درگیر شود که از آنها می‌ترسد. در این بازی زن واکنش زن شکوه‌ است برای گرفتن امتیاز بیشتر از شوهر . یا وقت‌گذرانی "اگه بخاطر او نبود .." با زن‌های دیگر.
والدین شاکی‌اند که اگر بخاطر شما نبود چنین و چنان می کردیم( به خودمان بیشتر می‌رسیدیم ) در حالی که آنها اصلاً بلد نبوده‌اند چنین وچنان کنند. لاف می زنند. خودشان را آرام می‌کنند و دل کودکان ساده‌دلشان ر ابه درد می‌آورند .آنها جز همان کارخانه جوجه‌کشی مخوف و زندگی غریزی چشم‌بسته و ترس‌های اجدادی و کلیشه‌های تلویزیونی ، چیز دیگری از زندگی نمی‌دانستند.
بچه‌ها هم همین‌طور . غرزدن های ابتر و (...)ناله‌های الکی نسل جوان متاسفانه تکرار همین بازی است.
" وای که اگر پدر و مادرم ...." وای که چی؟ زمین خدا پهناور و استعداد انسان بسیار . غیر از این است که باید با همان ترس‌های وجودی و نگرانی دائم از تصور جامعه نسبت به خودمان کنار بیایم ؟
رفقا ! این چرخه باطل غرغرها باید روزی بگسلد.تاریخ خوانده‌اید لابد. محض تفریح هر از گاهی سری به فصل " رنسانس" تاریخ تمدن بزنید. به این فکر کنید که واقعاً چه اتفاقاتی افتاد؟ چطور می‌توان این نقطه عطف تاریخ را توضیح داد؟ به عنوان یک سرگرمی هر بار از زاویه‌ای به آن نگاه کنید. گاهی به این نتیجه خواهید رسید یک نسلی به این نتیجه رسیده‌اند که:" غرغر بس است. ما کار خودمان را می‌کنیم. سراغ همان چیزهایی می‌رویم که فکر می‌کنیم درست است. با کسی هم دعوا نداریم. اگر بهمان خندیدند گو بخندند. اگر تکفیرمان کردند گو تکفیرمان کنند. لااقل به خودمان پشت نکرده‌ایم."
...

بله . عصیان هم می‌توان الکی و خاله‌زنکی و کودکانه باشد. شما دلایل الکی و خاله‌زنکانه نداشته باشد تا عصیانتان این جوری نباشد.
بهتر است به والدینمان کمک کنیم تا خودشان را کشف کنند. شاید استعدادی یا علاقه‌ای پر شوری آن زیرها مدفون شده باشد. کمک کنید تا استخراجش کنند.
و به خودمان کمک کنیم تا بدانیم کجاییم و می‌خواهیم چه کار کنیم.

دوشنبه، آذر ۱۹

Fragile Silence

Fragile Silence

شنبه، آذر ۱۷

این روزها

این روزها

هروقت بچه هایی رو میبینم که خسته از کشمکش هرروزه برای دلخوشیهای کوچیک زندگی تصمیم به ترک ایران گرفته اند دلم میگیره...هر آدمی حق داره جایی زندگی کنه که احساس خوشحالی بیشتری میکنه و من میبینم که بچه هایی که توی ایران هستند و بیشتر از دوروبری هاشون میفهمند بیشتر هم درد میکشند و زودتر هم میشکنند اما حقیقت اینه که همین آدمهای حساس و فهمیده هستند که میتونند باعث تغییرات بشن و با رفتنشون ایران هرروز خالی تر و سیاهتر میشه!

توی کلاس زبان با همگروهیم در مورد ترسهامون حرف میزنیم اون از موش و مار میترسه و من از بمباران ایران...دردسرهای جهان سومی بودن یکی دوتا نیست...

الف نون این سر دنیا هم دست از سرمان برنمیدارد...تلویزیون را باز میکنی یا روزنامه را که ورق میزنی با آن قیافهء درب و داغان و لبخند کریه اش روزت را خراب میکند...خوبیش این است که این وری ها هم بالاخره فهمیده اند که بیخودی اینهمه این موجود کم جنبهء بیسواد را جدی گرفته بودند و دیگر کمتر کسی دنبال دلیل و منطق برای اظهارات احمقانه اش میگردد!!!

توی کلاسمان با موضوع تاثیر انتخابات ریاست جمهوری بر سیاست خارجی آمریکا هرکس نقش یکی از کاندیداها را بازی میکند و منهم هیلاری کلینتون هستم...این دوسه هفته هرقدر سعی کردم با دیپلماسی مشکل ایران را حل کنم نشد...برای بدست آورن رای رای دهندگان ( شرکت کنندگان در کلاس) مجبور شدم آپشن راه حل نظامی را هم بعنوان یکی از راه حلها در نظر بگیرم!!!

سرم وحشتناک شلوغ است و روزها پشت سر هم میگذرد...

چهارشنبه، آبان ۲۳

هی میخواستم یه چیزی در مذمت این پسرای خارجی بگم اما نمیدونستم چجوری باید مفهومو برسونم الان توی یه وبلاگی ( همون آیدا دیگه) در مورد گل خریدن آقایون نوشته بود بعد من عین اینهایی که یه دفعه یه چراغ رو سرشون روشن میشه فهمیدم چه چیز پسرای اینجا آزار میده آدمو...
آدم توی وبلاگا زیاد میخونه که این پسرای ایرانی هی تیریپ غیرت میذارن و دوست دخترشونو کنترل میکنن و اینها اما کمتر کسی مینویسه که پسرای ایرانی به نسبت همجنسان خارجیشون به مراتب بیشتر ناز دوست دخترشونو میکشن و دوروبرش هستند و کلآ ابراز محبتشون بیشتر به چشم میاد...پسرای خارجی کلآ خیلی مودب و محترم برخورد میکنند و حواسشون هست که زیاد تو کارات دخالت نکنند و این حرفا ولی از اونطرف هم در زمینهء ناز کشیدن و اینها کلآ اندازهء قورباغه هم شعور و شخصیت ندارن...مثلآ طرف ازت میپرسه فلان روز وقت داری بریم سینما بعدش وای بحالت که ناز کنی و بگی نمیدونم و اینها اونم میگه اوکی هرجور دوست داری...یکی نیست بگه بابا یه کم نازکشیدن یاد بگیر...
مرد ایده آل بنظر من یه ترکیبی از هردوی اینهاست یعنی ناز کشیدن به وقت و حفظ فاصله هم در زمان خودش...

سه‌شنبه، آبان ۲۲

بیله دیگ...بیله چغندر

بیله دیگ...بیله چغندر

دیروز رفته بودم سخنرانی این دوتا که کلی جالب بود بعد آخرای سخنرانی موقع پرسش و پاسخ کلی حرص خوردم از دست این عومل سفارت ایران که برای چندمین بار ثابت کردن شعور و فرهنگ بحث و گفتگو رو ندارن, طرف بلند میشه با کهنه ترین کت و شلواری که داره و بدترین تیپی که میشه تصور کرد میاد توی یک جمعی که اغلب دیپلمات و استاد دانشگاه هستند و به رسم سخنرانیهای رسمی اینجوری کلی مرتب و شیک هستند ( کلآ اساتید اروپایی برخلاف استادهای آمریکایی خیلی به تیپ و ظاهرشون اهمیت میدن)...بگذریم طرف پامیشه با اون تیپش میاد و یه راست میره اون ردیف جلو میشینه بعدش هم موقع بحث بدون توجه به نوبت گرفتن بقیه شروع به داد و بیداد میکنه و وسط حرف دیگران میپره ( ای کاش حداقل زبانشان خوب بود که آدم از لهجهء تابلو و غلطهای گرامریشون دق نمیکرد) خلاصه کار رو به جایی میرسونند که مسئولان برگزاری برنامه مجبور میشن بهشون تذکر بدن که اینجا بیت رهبری نیست ( بروزن همون خونهء خاله) و اگر به رفتارشون ادامه بدن باید سالن رو ترک کنند اونوقت هم اینها بهشون برمیخورد و با قهر جلسه را ترک میکنند...دیشب هم دقیقآ همین سناریو پیش اومد یعنی تا بحث به اینجا رسید که این جملهءاحمدی نژاد که اسرائیل باید از روی نقشهء جهان پاک بشود در حقیقت بد ترجمه شده و الف نون اصلآ قصد نابود کردن اسرائیل رو نداره و صرفآ حرف آیت الله خمینی رو تکرار کرده که اسرائیل در نهایت محکوم به نابودی است یک دفعه یک عدد از این نخودهای آش از جاش بلند شد و با داد و فریاد که آره منم اینو تائید میکنم و مدرک هم دارم...خدائیش همه چیزمان به همه چیزمان میاید آن از رئیس جمهورمان و این هم از دیپلماتهای ارشدمان...

کشف

کشف

یک وبلاگهایی هستند که از بس نویسنده هاشون راحت و روون( و نه عامیانه ) مینویسند که آدم با خوندن نوشته هاشون نوشتنش
میگیره...این چند روزی که آیدا نمینوشت از توی کامنتهاش وبلاگ این آقا رو پیدا کردم که پستهاش همون خاصیتی رو داره که اون بالا نوشتم!

جمعه، آبان ۱۱

حتی برف هم نمیاید که بخواهم رخوت این روزهایم را به باریدنش نسبت بدهم...اما این روزها باز تمایل عجیبی دارم به فرار, از آدمها, از حرفها, از مسئولیتها...دلم میخواهد با یک فنجان چای و یک کتاب سرگرم کننده توی تختم لم بدهم...کاش برف ببارد...

یکشنبه، مهر ۲۹

آیدا

آیدا

یکی از سرگرمیهای وبلاگی بنده از همان ایام دور این بود که وبلاگهای مخفی این خانوم رو پیدا کنم...کلآ بنظر من پروسهء وبلاگخوانی بدون خواندن آیدا به لعنت خدا هم نمیارزه!!!
خلاصه اینکه خواستم در این مکان مقدس اعلام کنم که همین الان پس از یک جستجوی ده دقیقه ای وبلاگ جدیدشان شناسایی شد :)
حالا میتونم با خیال راحت این کاست دلخوشیهای بهمن باشی رو بذارم و برم سر شله زرد درست کردن که تو هوای ابری امروز و وسط پیپر نوشتن به شدت میطلبه!!!

پانوشت: از فونت و شکل و قیافهء فعلی وبلاگم هیچ جوری راضی نیستم اما یک کم وقت لازم دارم که شکل آدمیزادی اش کنم...خلاصه به خوبی خودتون ببخشید

شنبه، مهر ۲۸

زمستان

زمستان

صبح تا دیر وقت توی تخت لمیده بودم و دلم نمیومد از خواب ناز بیدار شم! تازه وقتی هم که بیدار شدم اینقدر دور خودم چرخیدم و به بهانهء مرتب کردن اتاقم هی وقت کشی کردم تا ظهر شد بعدش کتابهامو زدم زیر بغلم که برم کتابخونهء دانشگاهمون که از اول اکتبر شنبه ها هم تا شش عصر بازه درس بخونم...توی کتابخونه هم هر نیم ساعت یکبار پامیشدم میرفتم هی فیس بوک رو چک میکردم که بعد از وبلاگ و ارکات و فلیکر بهش معتاد شدم!!!
بعد ساعت شش که بالاخره کتابخونه تعطیل شد اومدم بیرون و تازه فهمیدم که این بی قراریم مال فصلیه که باز شروع شده...مهی که روی شهر ریخته بود و بوی زمستون که هوا رو پر کرده بود بی قرارم کرده بود اینقدر که دوسه تا ایستگاه رو همینجوری توی نم نم بارون پیاده اومدم...بعدش هم اومدم خونه شمع روش کردم , یه آهنگ ملایم گذاشتم, چای نعنای محبوبمو درست کردم و نشستم به خوندن اخبار اقتصادی روزنامه انگار که همهء اینها مقدمات انجام یه مراسم عبادی باشه!!! یادم رفته بود که غروبای مه آلود و سرد این شهر رو چقدر دوست دارم...

دوشنبه، مهر ۱۶

پائیزی

پائیزی

خاصیت این حال و هوای پائیزیه فکر کنم که آدم یک میل عمیق داره به سکوت و قدم زدن و نگاه کردن...این رخوتی که در طبیعت هستش به آدمها هم تسری پیدا میکنه و همه یکجورهایی توی خودشون هستند و دیگه از شور و شادی تابستان کمتر خبری هست...دلم برای تابستان تنگ شده از همین الان!!

شنبه، مهر ۱۴

روزمره

میخوام توی رزومه ام یک پاراگراف باز کنم که من متخصص بیخوابیهای طولانی و روزهای کاری بیست و چهارساعته و از اونطرف هفته ها تنبلی و وقت کشی هستم...با این سیستم من عمرآ بتونم یک کارمند معمولی و نرمالی بشم که صبح به صبح میره اداره و عین بچهء آدم تا عصر خمیازه میکشه و آخر هفته هم به شاپینگ و هایکینگ و بایکینگ میگذرونه!!! هر قدر به پایان تحصیلات نزدیکتر میشم بیشتر به این فکر میکنم که در بهترین حالت من باید توی پروژه هایی کار کنم که یکی دوماه تموم مجبوری هرروز تا نصف شب کار کنی و وقت سرخاروندن هم نداشته باشی و از اونطرف دوهفته مرخصی میگیری که بری یک دل سیر بخوابی و مقاله های سیاسی مورد علاقه تو که توی اون دوماه جمع کردی رو بخونی و فیلم ببینی و عکس بگیری و خلاصه زندگی کنی و باز دوباره روز از نو روزی از نو :)

چهارشنبه، مهر ۱۱

روزمره

روزمره

از اونجایی که دستگاه آدم کپی کنی هنوز اختراع نشده مجبور شدم پریشب تا خود صبح بیدار بمونم که بتونم درس بخونم بعدش همدیروز صبح بلند شدم رفتم بانک و بقیهء کارای اداری و بعد از اونهم دوباره کتابخونه تا ساعت یازده که امتحان داشتم...بعد از امتحان رفتم خرید برای خونه بعدش یه دونه ساندویچ نون و پنیر و خیار و گوجه درست کردم برای خودم و بعدشم رفتم تلافی دوشب بیخوابی رو درآوردم و چهار پنج ساعت خوابیدم...بهترین قسمت دیروز اما موقعی بود که از خواب پاشدم و دیدم خواهر کوچیکه برام کوکو سیب زمینی درست کرده, جدا از اینکه صد سالی بود کوکوسیب زمینی نخورده بودم و خیلی بهم چسبید, اینکه یه نفر آدمو لوس کنه و به آدم فکر کنه خیلی خوب بود!!
امروز هم باید برم دنبال کارای بیمه ام که بهم ریخته و بعدش باز کتابخونه و درس برای امتحان فردا...

دوشنبه، مهر ۹

مثل حیوانات

مثل حیوانات


گذشته از کل سفر امسال به اسلوونی که کلی خوش گذشت و به شدت خاطره انگیز ناک بود, مسیر برگشت با قطار از لوبیانا به وین خیلی چسبید...چسبیدنش یک کم بخاطر هوای سرد و بارونی اول پائیز و جنگلهای مه گرفته ای بود که قطار از دلشون میگذشت یک حس هری پاتری خوبی داشت! یک قسمتش هم بخاطر کتابی بود که دوست همسفرم به اصرار به خواندنش تشویقم کرد...
مثل حیوانات عنوان کتابی است از ولف هاس نویسندهء رمانهای پلیسی اتریشی و ماجرای قاتلی است که با پخش کردن بیسکویت هایی که داخلش سوزن جاسازی کرده موجب مرگ چندین سگ در شهر شده , ماجرا وقتی بغرنج تر میشود که یک زن جوان هم در این بین به قتل میرسد...شهر محل وقوع ماجرا وین است و برای کسانی که در این شهر زندگی میکنند حس جالبی است خواندن رمانی که داستانش توی کوچه و خیابونهایی میگذره محل رفت و آمد روزانه شون است و کاراکترهاش آدمهایی هستند که همه جای شهر میشه نمونه هاشون رو دید...خیابانهای مثل میدان سوئدی ها "Schweden Platz" یا پارک پراتر و کاراکترهایی مثل زنهای بازنشسته توی پارک یا جوونهایی که توی خیابون برای پروژه های مختلف تبلیغ میکنند ...اما نکته جذاب در مورد کتاب سبک خاصی است که ولف هاس برای نوشتن به کار میبرد یعنی استفاده از لحن عامیانهء وینی...برای کسانی که با آلمانی به عنوان زبان دوم سروکار دارند یادگیری زبان یک مسئله و یادگیری لهجه های مختلف زبان آلمانی(وینی, تیرولی, اشتایرمارکی, بایرنی و غیره) یک مسئله دیگر است. خواندن کتابهایی از این دست که زبان عامیانه و گفتاری را به کار میگیرند برای بهبود زبان و یادگیری لهجه های مختلف خیلی مفید است.

یکشنبه، مهر ۸

ما سه نفر

ما سه نفر

میگما چی میشد آدم میتونست بعضی وقتا بطور موقت دوسه تا کپی از خودش بزنه برای تسریع در انجام وظایف...مثلآ من برای اینکه بتونم کارای این هفته مو طبق برنامه به پیش ببرم باید دستکم سه تا باشم: یک نفر که تمام وقت بشینه توی کتابخونه و درس بخونه تا امتحانای این دوسه روز به سلامتی و میمنت پاس بشه...دومی در همین حین باید بره دنبال کارای اداری که همین الانشم یه هفته است عقب افتاده...اونوقت این سومی میتونست سر فرصت بشینه این مقاله های عقب مونده و تحقیق های نصفه نیمه رو تموم کنه و تحویل بده...بعدش شبا که میومدیم خونه میتونستیم همونطوری که از کارای طول روز تعریف میکنیم یه ذره هم خونه رو تمیز کنیم که از این شکل و قیافهء بهم ریخته دربیاد ;)

جمعه، مهر ۶

نوستالژی

نوستالژی

آلبوم دلخوشیهای بهمن باشی را زمستان پارسال آزاده برام از شهر کتاب خرید را گذاشته ام و همینطوری قهوه ام را مزه مزه میکنم و کتاب امتحان فردا را دوره میکن که بین تمام این آهنگهای خاطره انگیز آهنگ وبلاگ آیدا پرتم میکند به تابستان بی دغدغهء بیست و سه سالگی...

دوشنبه، مهر ۲

گربه ای که وطن من است!

گربه ای که وطن من است!

کسی من را به این بازی وطن دعوت نکرده...راستش اینقدر این چند وقته کم مینویسم و کلآ از وبلاگستان دور افتاده ام که فکر نمیکنم دیگه وبلاگنویس حساب بشوم اما این بازی جدید وبلاگستان وسوسه ام کرد که به عنوان یک ایرانی دور از وطن!!! حسم رو درمورد کشوری که درش به دنیا اومدم و بزرگ شدم و از شش سال پیش دیگر بطور دائم توش زندگی نکردم رو بنویسم...بیشتر برای اینکه حرفامو برای خودم یکجا ثبت کنم تا بعدها بدونم توی این روزا در مورد اون تیکهء گربه ای شکل نقشه و نسبت خودم با اون چی فکر میکردم!!

برای من وطن تا مدتها مترادف بود با کلمات خوش معنا و زیبایی مثل غرور و رشادت و وطنپرستی و .... الان چند سالی است که اینها جای خودشان را داده اند به مملکت گل و بلبل که کنایه است از برزخی که هیچ چیز در آن سر جای خودش قرار ندارد...وطن مترادف شده با زندان که همه ,از دکترو مهندس و استاد دانشگاه گرفته تا بقال و بنا و نقاش,از آن فراری هستند, وسیله اش هم فرقی نمیکند مهاجرت کاری, درسی , پناهندگی سیاسی, اجتماعی و ...
وطن همانجایی است که مردم داخل کشور بهش اصلآ فکر هم نمیکنند...در انتخاباتش شرکت نمیکنند, توی خیابان و جاده و جنگ و لب دریایش آشغال میریزند, منابع انرژی اش را به هدر میدهند و در راس هر منصب و پست و مقامی که قرار بگیرند خون هموطنانشان را توی شیشه میکنند...

برای هموطنان خارج از کشور وطن مهر بدنامی است که باید پاک و پنهانش کرد با تغییر لهجه, با تغییر رنگ ومدل مو و طرز لباس پوشیدن...برای اینها وطن هیولایی است که باید از آن فرار کرد و هموطنان هم به همچنین: اگر هموطنی در فاصلهء صد کیلومتری میبینند مسیرشان را عوض میکنند اگر جلسه ای باشد با اه و اه و پیف پیف دماغشان را میگیریند و رد میشوند...از دور حکم تیر میدهند و حسرت روزهایی را میخورند که کلفت از فیلیپین وارد میکردند و راننده از پرتقال..

وطنی که من میشناسم نسبتی با سرزمینی که از تمدنهای دیرینهء جهان بود ندارد! نزدیکترین تصویر به وطنی که من میشناسم همان چالهء بدبویی است که توی کاریکاتور آن روزنامهء آمریکایی تصویر شده...همان تصویری که دیدنش اشک به چشمانمان میاورد...وطنی که من میشناسم نامش مترادف شده با هزاران قتل و خشونت خانوادگی و دولتی...وطن من نامش با ترور با ترس با نفرت عجین شده...نام وطنم همردیف است با نگونبختی, بیماری, فقر, فساد, فحشا...
برای من نام وطن با تیرگی همراه است...با ناامیدی...
برای من سالهاست نام وطن با یک آرزو مترادف شده...آرزوی روزی که وطنم از فرار, از فساد ,از دروغگویی و از پنهان کردن خودشان دست بردارند و باور کنند که بدون دست یاری آنها این وطن , وطن نمیشود...

جمعه، شهریور ۳۰

روزمره

روزمره

در عین اینکه آدم ناآروم و پر جنب و جوشی هستم و مدام برای خودم دردسرهای جدید جور میکنم اما بعضی موقع ها هم استعداد عجیبی دارم توی غرق کردم خودم توی یه برنامه ثابت مثل همینی که این دوهفتهء گذشته بهش میپردازم یعنی صبح تا ساعت ده و یازده رسیدگی به کارهای اداری و ایمیل و نامه ها و بعدش هم تا ساعت پنج بعد از ظهر توی کتابخونه دانشگاه درس میخونم و ساعت شش تا هشت هم کلاس زبان و بعدش میام خونه و لیوان چایی بدست یکم اینترنت گردی میکنم و آخرش هم در آغوش یک کتاب پلیسی که تازه از کتابخونه گرفتم خوابم میبره...این سیستم روتین و معمولی خیلی احساس مثبت بودن و آرامش بهم داده!

چهارشنبه، شهریور ۱۴

وقفهء وبلاگی

وقفهء وبلاگی

بنا بر یک عادت دیرینه هروقت خوش خوشانمه و با زندگی حال میکنم دچار وقفهء وبلاگی میشم!
هفتهء گذشته هم از این لحاظ استثناء نبود البته...اولش برای اولین بار توی اینجا رفته بودم لب دریا, رسم و رسوم دریا رفتن هم که خوب اینجا کلی با شمال خودمون فرق میکنه و خلاصه یه جورایی دچار شوک فرهنگی شده بودم...اون زمانهایی که توی ساحل آفتاب میگرفتم , صبحای زود که با یکی از دوستام میرفتیم شنا یا شبایی که با بروبکس میرفتیم بیرون ناخودآگاه همش با ایران مقایسه میکردم که جوونا برای خوشگذرونی باید دنبال جاهای دوراز دسترس عموم و دورافتاده باشن و اینجا ابرو باد و مه دست به دست هم دادن تا ملت بهشون بیشتر خوش بگذره! بعدش همش فکر کردم که یک مطلب درمورد این موضوع بنویسم که چقدر حق لذت بردن از زندگی و جوونی توی ایران پایمال میشه اما بعد فکر کردم که ملت الان میان منو میزنن که تو چکاره حسنی (کپی رایت آزاده) خلاصه اینکه گزارش بنده از سواحل مرجانی دریای آدریاتیک دچار مرگ زودرس شد!!
هنوز از دریا برنگشته مشغول اسباب کشی شدم و این بار به یک آپارتمان شخصی درست و حسابی زیر شیروانی رومانتیک! من از سالی که به اینجا آمدم تا همین چهار پنج روز پیش توی خوابگاه زندگی میکردم و اگرچه خوابگاه محل زندگیم یک آپارتمان چند اتاق خوابه دلباز و ترو تمیز با یک باغچهء سرسبز بود اما بخاطر همون اسمش چندان احساس وابستگی بهش نداشتم اما با این خانهء جدید از همان لحظه اول حسابی اخت شدم مخصوصآ که صاحبخانه که یک آقای آرشیتکت بسیار خوش سلیقه است بدتر از من عاشق مبلمان سبک دههء هفتاد است و با دست و دلبازی تمام همهء چراغها و آینه های خوشگلش را توی آپارتمان باقی گذاشته و من در حال حاضر صاحب خوشبخت یک عدد آباژور سفید پایه بلند...یک چراغ رومیزی گرد...یک آینهء گرد حمام و یک دستگاه استریوی خدا و کلی چیزای خوشگل دیگه هستم و همین الان در حالیکه روی تخت در حال بلاگیدن هستم باخودم فکر میکنم که چقدر نگرانیهای چندماه پیشم در مورد پیدا نکردن خانهء مناسب بیهوده بود و اینکه چقدر زود به زود یادم میرود که خدا چقدر همیشه بهم کمک کرده و بهترینها رو پیش پام گذاشته و چقدر من هربار فراموش میکنم که بهش توکل کنم و فقط از خودش کمک بخوام!

پنجشنبه، شهریور ۱

چند عادت برای مقابله با افسردگی

چند عادت برای مقابله با افسردگی

همیشه بعد از یکدورهء پرکاری دچار یک فاز رخوت و بی حرکتی میشدم اما این دورهء استراحت این دفعه دیگه داره خیلی تراژیک میشه...البته بقول دوستی اگر آدم بعد از یکدورهء استرس به خودش مرخصی ندهد بدنش اعتصاب میکند و آدم را مجبور به استراحت میکند!
یکی از مضرات این استراحت اجباری این است که ذهنم به این بی حرکتی و انفعال عادت ندارد و ناخودآگاه دچار افسردگی میشوم و افسردگی باز به این بی تحرکی دامن میزند...
برای مقابله با این ماجرا چندتا عادت را باید در خودم نهادینه کنم که اولینش فعالیت ورزشی متناوب است. اگرچه تاثیر عجیب ورزش بر سلامت جسم و روان مدتهاست برایم به عینه ثابت شده ولی با اینهمه وقتی کارهایم رویهم جمع میشود اولین فعالیتی که از برنامهء روزانه ام خط میخورد ورزش است. در حالیکه اختصاص حتی نیم ساعت وقت در روز به ورزش باعث میشود که بازدهی فعالیتهای روزانه ام بهبود پیدا کند و از لحاظ روانی هم مثبت تر و متعادلتر میشوم.

تاثیر تغذیه مناسب در سلامت روانی و جسمی و جلوگیری از افسردگی کمتر از فعالیت بدنی نیست! اگرچه از پخت و پز لذت میبرم اما اوقاتی که تنها هستم و برنامهء کاری و درسی ام فشرده است ( و این یعنی اغلب مواقع) به یک سالاد ساده یا ساندویچ قناعت میکنم. غافل از اینکه سالاد و ساندویچهای سبک و سالم نمیتوانند دردرازمدت جایگزین یک وعدهء غذای گرم و مغذی را بگیرند و نتیجهء یک رژیم غذایی حاوی سالاد و ساندویچ حمله های گرسنگی ناگهانی در دوره های زمانی پر استرس است که به سلامت جسم و در نتیجه
سلامت روانی انسان ضربه میزند.

یک عادت مهم دیگر هم نوشتن دقیق و واقع بینانه برنامه روزانه و هفتگی و ماهانه است. نوشتن قرارهای مهم و تاریخ تحویل مقاله ها یا امتحانها باعث میشود که ذهن آدم هم مرتب تر بشود و به اولویت بندی برنامه ها کمک میکند. برای منی که به شدت فراموشکار هستم برنامهء کاری و نوشتن جزئیات دقیق مربوط به هر کار از نان شب هم واجب تر است.
یک نکتهء مهمتر در تنظیم برنامه ها که من هنوز هم موفق به اجرایش نشده ام تنظیم واقع بینانه برنامه است. برای آدمی مثل من که همیشه سعی میکند با هر دست دستکم سه چهار پنج هندوانه را در آن واحد بردارد نوشتن برنامه کمک خوبی است برای اینکه به قابلیتهایش واقع بینانه نگاه کند.

سه‌شنبه، مرداد ۳۰

چگونه هری پاتر مرا با کتابخوانی آشتی داد!

چگونه هری پاتر مرا با کتابخوانی آشتی داد!

از مزایای هری پاتر خواندن این بود که بعد از مدتها منو از اینترنت دور کرد و با دنیای کتابخوانی آشتی داد...از معایبش اما اینه که به شدت خونه نشین شدم و جز مواردی که چاره ندارم از خونه بیرون نمیرم!!!
کتاب جدیدی که دست گرفتم هم در راستای گیر کردن سوزن من روی انگلستان در مورد این کشور و به قلم بیل برایسون است! تنها نکتهء مایهء تسلای من با گزارشهای کاری که روی دستم مانده و دوتا تحقیق نصفه کاره ای که از گوشهء میز بهم چشمک میزنه این است که اینجوری انگلیسی ام هم تقویت میشود :)

دلخوشیها

دلخوشیها

سبک موسیقی که میپسندم هر چند وقت یکبار تغییر میکند و این تغییر گاهی چنان عمیق است که مثلآ آهنگی که چندماه پیش توی تاپ تن من قرار داشته به ته جدول منتقل میشه و دیگر سراغی ازش گرفته نمیشه ( شاهدش هم آلبوم قبلی گروه کلد پلی است که الان ماههاست در حال خاک خوردن روی قفسه است)!!
استثناء های این ماجرا شاید فقط یکی دوتا از آهنگهای رضا صادقی باشند و این چهار کاست دلخوشیهای بهمن باشی که فوریه گذشته از آزاده کادو گرفتم... عشق و علاقهء من به رضا صادقی که خوب شهرهء خاص و عام است و صفحات این وبلاگ شاهد است که اگر هرکس دیگر آرزوی رفتن به کنسرت راجر واترز و رولینگ استونز را دارد من همچنان انگشت حسرت به دندان دارم که چرا تابستان پارسال کنسرت حضرتش را در کاخ نیاوران از دست دادم...در مورد سری دلخوشیهای بهمن باشی ,که آهنگ معروف وبلاگ آیدا هم از آثارش است ,حسرتم از جنس دیگری است و آنهم اینکه این بشر با این اجرای ظریف آثار ماندنی موسیقی ایران چرا فکر آن جماعت تکنولوژی زده ای را نکرده که بجای واک من, ام پی تری پلیر دارند وکارهایش را روی سی دی ارائه نکرده !!

دوشنبه، مرداد ۲۹

آخر هفتهء اسرارآمیز

آخر هفتهء اسرارآمیز




این هفته ای که گذشت را به اضافهء آخر هفته اش به سنت مقام معظم رهبری هفتهء هری پاتر نامگذاری میکنم...هفتهء گذشته هر شب بلا استثناء و با پشتکاری که برای خودم هم عجیب بود با چشمهایی که از زور خواب باز نمیشد مشغول خواندن جلد آخر بودم ,که به برکت جزئی نگاری های سبک انگلیسی سرکار خانم جی کی رولینگ تمامی نداشت...جمعه عصر برای اولین بار در عمرم ساعت یکربع به چهار به سینما رفتم تا فیلم هری پاتر و محفل ققنوس را ببینم و شنبه و یکشنبه هم که به برکت سرماخوردگی و تب و لرز خانه نشین بودم از فرصت استفاده کردم و سرانجام ساعت سه بعداز ظهر روز یکشنبه کتاب را تمام کردم!!
از آنجایی که ترک عادت موجب مرض است و منهم تمامی دو سه هفتهء گذشته را در حال و هوای هاگوارتز گذرانده بودم و حتی شبها خواب اسنیپ و لرد ولدمورت میدیدم از ساعت سه بعد از ظهر یکشنبه تا سه صبح دوشنبه تمامی فیلمهای قبلی هری پاتر را دوره کردم و به این ترتیب در این لحظه شما با یک کارشناس سری کتابها و فیلمهای هری پاتر طرف هستید!!
از شوخی گذشته فکر میکنم خوانندگان پرو پاقرص کتاب و بینندگان فیلم با من همعقیده باشند که خانم رولینگ از کتاب پنجم یعنی هری پاتر و جام آتش ,که به نظر من بهترین کتاب این سری بود ,صرفآ روند نزولی طی کرده و در مورد فیلم هم باید به دوستان داخل ایران مژده بدهم که دستکم در مورد فیلم آخری خیلی شانس آورده اند که مثل من گول نخورده اند و آبرویشان را با رفتن به سینما آنهم سر ظهر روز جمعه بویژه برای دیدن فیلمی تا این حد بی سروته و سیاه و تاریک به خطر نینداخته اند... بعد از دیدن دوبارهء فیلم آخری و مقایسهء آن با فیلمهای قبلی و بویژه فیلم هری پاتر و زندانی آزکابان ,که به لحاظ ظرافتهای هنری و طنز دلنشینی که در متن فیلم جاخوش کرده و کارگردانی حساب شدهء آن بقول گزارشگرهای ورزشی سیما یک سرو گردن بالاتر از بقیهء فیلمها است ,ذهن من با این سوال مهم فلسفی مواجه شده که یعنی یک نفر آدم عاقل در این کمپانی ورنر بروس پیدا نمیشود که تفاوت کیفی عمیقی که بین فیلم قبلی و فیلم جدید وجود دارد را درک کند و مانع شود که این آقای کارگردان فعلی در بازسازی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه دسته گل بزرگتری به آب بدهد!!!


پانوشت: عکس این پست هم به لوسیوس مالفوی عزیزم اختصاص داره که به دلیل جذابیتهای فرهنگی و فرافرهنگی اش در فیلم هری پاتر و محفل ققنوس و بعد از جیمز باند جدید در زمرهء هنرپیشگان مورد علاقهء من قرار گرفته ;)

شنبه، مرداد ۱۳

دختر بویراحمدی

دختر بویراحمدی

چقدر صدای این زن لطیف است و چه شوری در چهره اش موج میزنه موقع آواز خواندن...

پنجشنبه، مرداد ۱۱

انگیزه

انگیزه

هری پاتر شده جایزهء جدیدی که من در ازای انجام کارهام بخودم میدم...از صبح که پامیشم و میرم کتابخونه که درس بخونم و عصر که میرم کلاس زبان همش ذوق آخرشب رو دارم که بالاخره وقت میکنم چند صفحهء دیگه از کتابو بخونم و ببینم که این پسره داره چه بلایی سر خودش میاره...

یکشنبه، تیر ۳۱

کوله پشتی

کوله پشتی

من یه چیزی بگم دعوام نکنین...بنظرم این برنامهء کوله پشتی فرزاد حسنی خیلی خوش ساخته...من هربار میام ایران یا اینور اونور میرم و یا اینکه میشینم کتاب میخونم ( در راستای اینترنت قطره ای دست و دلم به اینترنت نمیره) و بنابراین برنامه های تلویزیونو کلآ نمیبینم...بعضی از برنامه هارو اینقدر بچه ها تو وبلاگ مینویسن یا دوستای ایرانم هی اصطلاحاشو بکار میبرن که مجبور میشم از روی فضولی برم ببینم ماجراش چیه مث باغ مظفر...بعد اینقدر همه از فرزاد حسنی بد گفتن و بدنوشتن که هیچ وقت رغبت نکردم بشینم ببینم ماجراش چیه...حالا از دیروز که ماجرای گفتگوشو با سردار رادان رئیس نیروی انتظامی تهران بزرگ توی وبلاگای بچه ها خوندم دنبال لینک برنامه اش گشتم و یکی دوتا از قسمتای کوله پشتیو دیدم دارم فکر میکنم که این بیچاره برنامه اش خیلی هم بد نیست که!
هم دکورش خیلی با سلیقه است و هم خودش خوش تیپه که همین دوتا توی صدا و سیمایی که به بدسلیقگی دکوراتورهاش و بدقیافگی مجری هاش معروفه کلی غنیمته...تازه اینکه پررو بازی درمیاره هم توی جامعهء ایران امروز که همه ارث پدرشونو از هم طلب دارن خیلی عجیب نیست که!

یکشنبه، تیر ۱۷

اینها طبیعی نیست*

اینها طبیعی نیست*

این بار اشکهایم از همان دو شب پیش سرازیر شد...وقتی توی لابی هتل کادوی تولدم را بدستم داد و داستان خرید جعبهء سنگی از هند را تعریف کرد وقتی کنار گوشم زمزمه کرد که خیلی زود داری میری قلبم تیر کشید و قطره های اشک سرازیر شد...
دیروز تمام مدت اشکها را نگه داشتم و بغضم را قورت دادم ولی وقتی از پله های هواپیما بالا میرفتم دیگر نتوانستم اشکهایم جاری شدندو توی هواپیما به هق هق افتادم...
این سفر هم شده بلای جان ما و این دل تکه پاره مان...


پ.ن: عنوان را از این شعر معصومه ناصری عزیز کش رفته ام که شعرش حرف دل من است:

این طبیعی نیست

می‌پذیرم که نباشی
می‌پذیرم که در سکوت
به همه ‌جای جهان زل بزنم
جز به قهوه‌ تلخ ته فنجانت
چشمانت

می‌پذیرم دستم در دستانت
می‌پذیرم که دستم در دسترس تو نباشد
می‌پذیرم دستت در دست کسی

می‌پذیرم سکوت زل زده جهان را
وقتی من در سکوت به هیاهوی جهان زل زده‌ام
اما به من نگو طبیعی است
که چشمانت،
دستانت،
در حوالی بوسه‌های من نباشند

به من نگو همه اینها طبیعی است
من هزار و چند صد سال است به تو ایمان آورده‌ام
بگو خدا هم گاهی شوخی می‌کند

پ.ن: روز تولد امسالم یکی از پر استرس ترین و در عین حال قشنگترین تولدهای عمرم بود کنار آدمی که با محبتهاش قلبمو بدجوری اسیر خودش کرده...بخاطر دوری از اینترنت نتونستم جواب محبت دوستایی که با ایمیل و ارکات و غیره تولدمو تبریک گفته بودن رو بدم...پس همینجا از همه تون بخاطر محبتتون و اینکه بیادم بودید یکدنیا ممنون...

شنبه، خرداد ۲۶

حسی که باد برد

حسی که باد برد

یه شبایی مث امشب وقتی بعد از یک روز پراز کارو درس وقتی سوار دوچرخه ام میشم و توی خیابونهای خالی میرونم و در حالیکه باد توی موهام میپیچه به برنامه های روز بعد فکر میکنم...وقتایی که میام خونه و یه لیوان شیر داغ میذارم کنار دستم و میشینم پای کامپیوتر تا به کارهای عقب مونده برسم...وقتی نصف شب در حالیکه چشمام از خواب میسوزه مقالهء درسیمو دستم میگیرم تا قبل از خواب بهش یک نگاه بندازم دلم برای اون آدمی تنگ میشه که قبلآ بودم...اون آدمی که اینقدر جدی و کسل کننده نبود...اون آدمی که میتونست دیوانه وار عاشق بشه ...همراه این بادی که الان بیرون پنجره هو هو میکنه یه چیزی هست که منو یاد اون دخترک ساده دلی میندازه که سه چهارسال پیش بودم...دخترکی که فکر میکرد نیروی عشق از هرچیزی برتر و بالاتره...اون دخترکی که به حسهاش اطمینان میکرد...اونی که هنوز یاد نگرفته بود چجوری ماسک بی تفاوتی رو روی صورتش بزنه و همیشه خوشحال و راضی باشه...دلم برای اون حس نابی که عاشقی دخترک داشت تنگ شده...اون حس نابی که باد برد...

پانوشت: اینهم آهنگ استاد رضا صادقی به احترام تمام حسهای ناب دخترکی که خیلی وقت است بزرگ شده!

جمعه، خرداد ۲۵

کورت والدهایم

کورت والدهایم

همراه با لیزا و فابیو توی کافه نشسته بودیم و مقالهء درسی مان را دوره میکردیم که اس ام اس میشائیل آمد با خبر کوتاه درگذشت کورت والدهایم ...
تا همین چند ماه پیش کورت والدهایم تنها عکسی بود و سرگذشتی در میان سرگذشتهای باقی دبیرکلهای سازمان ملل در کتاب نسبتآ قطوری که چند سالی است در کتابخانهء اتاقم در تهران خاک میخورد...از فوریه امسال و به یمن عضویت در یک فوروم دانشجویی در زمینهء سیاست خارجی که زیر نظر UNITED NATIONS ASSOCIATION OF AUSTRIA و در حقیقت زیر نظر کورت والدهایم فعالیت میکند از نزدیک با این شخصیت برجستهء تاریخی آشنا شدم.
پیرمرد خوش پوشی که با وجود کهولت سن هرروز ساعت ده صبح با لبخند وارد دفتر میشد و پس از سلام و احوالپرسی به دفتر کارش میرفت...
در این بین چندباری فرصتی دست داد تا با او صحبت کنم و حتی برای یک دورهء کارآموزی بوسیلهء شخص خودش مصاحبه شوم که برای من افتخار بزرگی محسوب میشود...
شایعات زیادی که در زمینهء عضویت وی در ارتش نازی و نقشش در جریان نسل کشی یهودیان وجود دارد بویژه در اروپا و آمریکا بر سایر خدمات وی در زمینهء صلح و تریج ارزشهای سازمان ملل سایه انداخته...
تاثیر این شایعات حتی در خبرهای پیرامون مرگ وی دیده میشود...برای کسانیکه اورا از نزدیک میشناختند اما کورت والدهایم مرد آرام و صلح طلبی بود که تا پایان عمر به ارزشهای سازمان ملل و برابری ملتها و فرهنگها معتقد بود...پیرمرد خوش مشربی که به جوانان و نقش آنان در آینده معتقد بود و هیچ فرصتی را برای ارتباط با آنها از دست نمیداد...

دوشنبه، خرداد ۲۱

اخبار روز

اخبار روز

طبق معمول در شلوغترین مواقع و زمانیکه به معنای واقعی کلمه هزارتا کار و برنامه روی سرم ریخته این مرض وبلاگنویسیم عود میکنه و تا چهارتا خط ننویسم ولکن نیست که نیست...
حالا هم نه اینکه حرف خاص و مهمی داشته باشم فقط یه کم خط خطی و گزارش این سه چهارهفته ای که نبودم...راستش این ترم خودمو خیلی درگیر کردم از یک طرف درس و دانشگاه واز طرف دیگه کلاس زبان و از اون یکی طرف! کارای داوطلبانه جورواجور...اینقدر که نفهمیدم چجوری این روزها گذشت...
مابین همهء این کارها این خواهر کوچیکه هم هست که تازه یه چهارماهه اومده پیشم اونم بعد از چهارسالی که فقط تابستونا هم رو میدیدم...اولش یه جورایی دودل بودم که نتونیم هم رو بفهمیم اما حالا میبینم که اتفاقآ خیلی هم خوب باهم کنار اومدیم و کلی رفیق گرمابه گلستان هم شدیم...
اینهمه ملت پز هوای شمال رو میدن منم یه کم پز هوای وین رو بدم که اینروزا به لطف طوفانهای تابستانی کلی هیجان انگیز شده و هرقدر هم موقع بیرون رفتن سعی کنی مناسب تغییر آب و هوا لباس بپوشی بازم غافلگیرت میکنه...امروز بفاصلهء نیم ساعت از آفتاب درخشان تبدیل شد به رگبار همراه با تگرگ و بعدش هم یه بارون بهاری ملایم...خلاصه که هوای این روزا رو عشق است...
تازگیها کمبود خواندن کتابهای غیر درسی را با فیلم دیدن جبران میکنم آنهم چه فیلمهایی: جیمز باند: کازینو رویال( که رسمآ عاشق جیمز باند جدیده شدم), بیست و یک گرم( که بازم بهم ثابت کرد باید دور فیلمهای محبوب منتقدان ایرانی را یک خط قرمز اساسی بکشم بعلت تفاوت ذائقه), یک فیلم ایتالیایی بامزه که در هفتهء فیلمهای ایتالیایی در سینمای محبوب من نمایش داده میشد و چندتا فیلم دیگه که یادم نمیاد...
در ادامهء فعالیتهای فرهنگی دیشب به تماشای یک فقره تئاتر با بازی یکی از دوست جانهامان نائل شدیم...جالبیش این بود که بجای سالن تئاتر کل ماجرا توی یک کارخانهء متروک بازی میشد و بجای اینکه صحنه عوض شود تماشاگران در پایان هر پرده جایشان را عوض میکردند و در گوشهء دیگری از سالن به تماشای پردهء بعدی مینشستند...
بارها گفته ام که اینترنت و وبلاگ زندگی مرا نه تنها در فضای مجازی بلکه در خارج از این فضا هم تحت تاثیر قرار داده و شاهدش هم دوستان و آشنایان ارزشمندی است که از طریق همین صفحات بدست آورده ام...جدید ترین مورد هم یکی از وبلاگنویسان محبوب من و یکی از جالبترین آدمهای وبلاگستان است که هفتهء گذشته در وین بود...یکی از خوبیهای این دیدارهای وبلاگی و آشنایی رو دررو با آدمهایی که چندین سال نوشته هایشان را میخوانی این است که میشود راحت از مناسبات معمول فاکتور گرفت و خیلی سریع با آدمها صمیمی شد و فراموش کرد که آنها را تنها چند ساعت است که میشناسی...
حالا که گزارش فشردهء دوران فطرت را رد کردم میتوانم با دلی آرام و قلبی مطمئن بقیهء پیپرم را ترجمه کنم...
تا گزارش بعدی خدا یار و نگاهدار شما...

پنجشنبه، خرداد ۳

کابوس

کابوس

اخبار این روزها به کابوس میماند...کی بیدار میشویم؟

دوشنبه، اردیبهشت ۳

قدیما

قدیما

همینجوری وسط درس و مشق و تحویل تحقیق و برگزاری کنفرانس و برنامهء سفر و اینها هستی و سرت به زندگی و آدمای دوروبرت گرمه که یه دفه یه آدمی از هزار سال پیش میادو میخواد با چهارتا خط حالیت کنه که مثلآ هنوز هست و بعد تو میبینی اینقدر از اون آدمی که هزار سال پیش بودی و اون طرز زندگی و فکر کردن فاصله گرفتی...تا دوسال پیش برای اون آدمی که اون بود دلم تنگ میشد و تا همین پارسال برای اون آدمی که خودم بودم...امروز میبینم باهردوتای اینها غریبه شدم اینقدر غریبه که حتی دلم نمیخواد دوخط جوابشو بدم...فقط اون چهارتا خط رو سرسری میخونم و دکمه دیلیت رو میزنم و همین...

پنجشنبه، فروردین ۳۰

نوستالژی

نوستالژی

آخی حالا که این بلاگ رولینگ دوروزه کار نمیکنه حس نوستالژیک اون قدیم ندیما رو دارم که آدم این لینکای بغل وبلاگشو با کنجکاوی یکی یکی کلیک میکرد و همینکه میدید کسی وبلاگشو بروز کرده کلی زیادتا ذوق میکردو خوشحال میشد...

سه‌شنبه، فروردین ۲۱

هوممم...

هوممم...

اظهارات تنی چند از هموطنان در رابطه با مصاحبهء دریادار زن بریتانیایی در بازتاب!

  • چه قدر این خانم نمک نشناس و مزدور است.تا آنحا که ما میدانیم در ارتش انگلیس و امریکا فساد هایی مثل تجاوز وجود دارد. همین اواخر در عراق به دختر 14 ساله ای این آمریکایی ها تجاوز کرده بودند. تازه این خانم خیال میکرده حالا جای تشکر از مهمان نوازی ما از این متجاوز گران خیالاتش را برای گرفتن پول شرح میدهد.
لعنت خدا بر او
lمریم

  • از قدیم گفته اند که: کافر همه را به کیش خود پندارد!
این کافران خدا نشناس فکر می کنند که بقیه هم مثل خودشان هستند و ابوغریب راه انداخته اند!

این ها فکر می کنند که همه انسان ها فقط به زن به عنوان وسیله... نگاه می کنند (دقیقا مثل خودشان)

البته از مادری که فرزندش را به طمع پول و مزد رها می کند و می آید همراه مردان غریبه مثلا جنگ کند چنین حرف هایی اصلا بعید نیست.

این ها نه از مادر بودن چیزی می فهمند نه از انسانیت!

امیدوارم چاپ کنید
سروش
  • آخه يكي نيست به اين خانم بگه آدم قحطي كه بخوان حتي بهش نگاه كنن.چه برسه.............كيان

دوشنبه، فروردین ۲۰

سورپرایز

سورپرایز

این موزیک لانچ یاهو مسنجر هم بعضی وقتا آدم رو خوب سورپریز میکنه اون از Michael learn to rock دیروز که بعد از صد سال یاد ایام قدیم را زنده کرد و اینهم از اکسیوم آف چویس که امروزکلی دلمان را شاد کرد...

پانوشت اول: توی ایستگاههای رادیوی مسنجرتون موزیک ملل و بعدش هم خاورمیانه را انتخاب کنید و حالش رو ببرید:)
پانوشت دوم:البته اشکال من به این رادیوی یاهو مسنجر همچنان باقی است که هرقدر هم که به بریتنی اسپیرز و شان پاول دایرهء خط دار میدی بازهم ده تا آهنگ یکبارازاین آهنگهای نفرت انگیزشون پخش میکنه!!!
پانوشت سوم: یه ذره سرم شلوغه ولی خوب همین طرفام...

شنبه، فروردین ۴

وایسا دنیا

تا اطلاع ثانوی من فقط وایسا دنیای رضا صادقیم میاد و بس...

سه‌شنبه، اسفند ۲۹

بهاریهء یک جهان سومی

بهاریهء یک جهان سومی

میگویم دپ نوروزی زده ام...دوست فلیکری ام* توی مسنجر مینویسد اینها همه اش تلقین است و روحیهء آدم دست خودش است...منهم برای اینکه نظریه اش را امتحان کنم از دیروز اصلآ اصلآ به این فکر نمیکنم که پنجمین عید بدون چهارشنبه سوری و هفت سین و عیدی و عید دیدنی و دور از پدرو مادرم را سپری میکنم...صبح ساعت هشت کلاس داشتم و تا هفت و هشت شب هم سر کلاس خواهم بود...بعدش با جمع دوستان ایرانی توی رستوران ایرانی جمع میشویم و گل میگیم و گل میشنویم و مثل شوهای نوروزی صادره از لس آنجلس از برگشتن به ایران جشن گرفتن در میهن پاک آریایی میگوییم و سعی میکنیم اصلآ اصلآ به این فکر نکنیم که سال به سال داره امید بازگشت ما به میهن آریایی اسلامی کمتر و کمتر میشه...در ادامهء این ماجراها تازه آخر هفته هم میریم یه جشن نوروزی دیگه و با هم میخوریم و مینوشیم و میرقصیم و سعی میکنیم اصلآ اصلآ به این فکر نکنیم که مهلت قطعنامهء بعدی شورای امنیت چند هفته دیگه سر میاد و گرهء طناب دور گردن گربه ای که زادگاه محبوب همگی مان است تنگ تر و تنگ تر میشه...
نه من اصلآ اصلآ دپ نوروزی نزده ام و کاملآ هم خوشبین و امیدوارم...ممکنه حتی یه گلدون سنبل هم بخرم و بذارم روی میزم تا اتاقم بوی بهار بگیره و حافظ رو هم دستم میگیرم و برای سال جدید فال میگیرم و باور میکنم که اوضاع بهتر از این میشه و تحریمها هیچ اثری نخواهند داشت و جنگی در کار نخواهد بود و سال پر از شادی و موفقیتی در انتظار همه مان خواهد بود...

*این دوستان فلیکری و وبلاگی و اینها هم در قالب همان جبر جغرافیایی جهان سومی مان میگنجد که خودمان و هرکه دوست داریم و دوستمان دارد در گوشه وکنار دنیا پخش و پلا شده ایم..

دوشنبه، اسفند ۲۱

معجزهء نوشتن

معجزهء نوشتن

وقتی استرس کاری و درسی ام زیاد میشود...وقتی احساساتی میشوم...وقتی دلتنگ میشوم...وقتی خوابهایم آشفته میشوند فقط نوشتن است که آرامشم را به من برمیگرداند...تند و تند کاغذها را سیاه میکنم....از نگرانیهایم مینویسم, از آرزوهایم, از آدمها از مکانها...کلمات همینطوری از نوک انگشتهایم سر میخورند روی کاغذ و من آرام میشوم...افکارم منظم میشود و تمرکز از دست رفته ام را باز می یابم...بعد از سالها باز منظم مینویسم, برنامه های روزانه ام را توی تقویم کیفی ام و افکار و احساساتم را توی دفترچهء شطرنجی که ته قفسهء کتابها جا گرفته...آرامش این روزها را مدیون دقایق واپسین شب هستم که با فنجانی چای به رازونیازبا دفترچه ام مینشینم...

دوشنبه، اسفند ۱۴

پرست

پرستو






تمام مدت تصاویر اون شب جلوی چشمم است که باهم جلوی سید مهدی آش خوردیم و بعد رفتیم جمشیدیه توی اون مه معرکه پیاده روی...هی عکسهای خودم و تو و زهرا رو نگاه میکنم با پس زمینهء جمشیدیهء مه آلود و برفی...انگار هزارسال گذشته از دوهفته پیش...هی خبرهارو دوره میکنم و اشکهام سرازیر میشن...

پنجشنبه، اسفند ۱۰

جبرجغرافیایی

جبرجغرافیایی

این جناب محسن نامجو که با دوست جونم آهنگاشو تو پیاده رویهامون توی توچال گوش میکردیم یه آهنگی داره که وصف الحال همین الان منه مخصوصآ این مصرعی که میگه:
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟
کی با ما راه میایی, جون مادرت؟

سه‌شنبه، اسفند ۱

سف

سفر

روزها همینطور مثل برق و باد میگذرند...چه مهمان سه هفته ای باشی چه سه ماهه! یک شب همینطور بی هوا چشمت میفتد به تاریخ بلیطت که قاطی بقیهء کاغذها ته کیفت گذاشته ای و میبینی که این سفر هم تمام شد...
سفر به ایران سندرم عجیبی است یکجور مازوخیسم خودخواسته یا حتی عاشقی دیوانه وار است...در تمامی هفته های پیش از سفر هیجان عجیبی را زیر پوستت حس میکنی...از آن حسهای نابی که مال بچگی است...مال آنوقتهایی که از ذوق سفر سالانه مدرسه شب را تا صبح بیدار میماندیم و شبهای عید که به ذوق لباس های نو چشم هم نمیگذاشتیم...
بعد روز سفر است که هر قدر هم که از قبل برنامه ریزی کرده باشی بازهم تمام روزت به بدو بدو میگذرد...
و بعد تنها تویی که توی هواپیما مینشینی و دعا دعا میکنی که کسی کنار دستت نشیند و سر صحبت را باز نکند چون این لحظات رسیدن را میخواهی در خلوت خودت جشن بگیری...تنهای تنها...حس آن لحظه ای که آسمان تهران را میبینی با هیچ حس دیگری قابل مقایسه نیست...پرندهء مهاجری هستی که به آشیانهء مانوسش بازگشته...
اولین شبی که باز هم توی تخت خودت و اتاق خودت میخوابی...حس امن در خانه بودن و میان عزیزان بودن...
روزهای دیدار با دوستان و آشنایان...آدمهایی با گذشته و زبان مشترک...آدمهایی که میشود باهاشان ساعتها گپ زد و از هر دری گفت...لحظات نابی که توی چشمهایی که دوستشان داری خیره میشوی و کلمات جاری میشوند...
بعد دلت میخواهد این روزها همینطوری کش بیاید و تمام نشود...دلت میخواهد یک نیروی فرازمینی زمان را ساکن نگه دارد تا تو لذت این روزها و ساعتهای وصال را بیشتر و بیشتر بچشی...
اما باز هم همانشب کذایی میرسد...همان شبی که در سکوت روی تختت دراز میکشی و لحظه لحظهء این روزها را مزه مزه میکنی...با مرور خاطره ها جابجا اشک در چشمانت حلقه میزند و گاهی لبخندی بر لبانت نقش میبندد...مثل عاشقی ایست این سفر...تلخی و شیرینی, فراز و نشیب, وصال و فراق را باهم دارد....


پی نوشت: همیشه این دپرشن بعد از برگشتن گریبانگیرما میشد این بار هنوز برنگشته علائمش را نشان میدهد :(

دوشنبه، بهمن ۲۳

تب

تب

انگار تب اینجا هم دست از سرم بر نمیدارد...غروب که میشود میاید و داغم میکند...همه تنم از تب و درد میسوزد...سرم را زیر پتو میبرم و به تاریکی خیره میشوم و درد همینطور مثل روح سرگردان در تنم میچرخد, از شقیقهء چپ شروع میشود و وجب به وجب بدنم را میپیماید , قفسهء سینه ام را میفشارد...دستهایم از درد بیحس میشود...کمرم دو تکه میشود تادرد به نوک انگشتهای پا برسد و باز از نو...اینقدر به تاریکی خیره میشوم تا خواب بر تب و درد غلبه کند...

دوشنبه، بهمن ۱۶

آرامش در حضور دیگران

برای دوستی که غیبت یکهفته ای ام نگرانش کرده بود!

آرامش در حضور دیگران

هفتهء پیش توی شبهای طولانی تب آلود و روزهای کوتاه پرمشغله آخرین امتحانم را هم دادم و بعد بالاخره تصمیمم را عملی کردم و چمدانم را عصر روز جمعه بستم و صبح شنبه تهران بودم!
از شنبه تا امروز هم کارم شده ولو شدن زیر آفتاب که اینروزها از پنجره های قدی توی اتاق میفتد و عصرها هم با دوستی جیم میشویم...دیشب زیر باران شدید در حالیکه چتر را تا زیر چانه مان پائین آورده بودیم و حتی جلوی پایمان را هم نمیدیدیم خودمان را رساندیم به همان اولین کافهء توچال و رفتیم نشستیم جلوی بخاری هیزمی و یکی یک لیوان چای گرفتیم دستمان و حرفهای دخترانه زدیم...از آن جنس حرفهایی که فقط به یک دوست چندساله میشود زد...
دوساعتی که نشستیم زنگ زدند گفتند مهمان آمده شما نمیایید؟ قصد بازگشت کردیم اما باران بند آمده بود و بوی درختهای کاج و منظرهء تهران که از بالا میدرخشید وسوسه مان کرد و ما همینجور تیغ جاده را گرفتیم و تا ایستگاه دو رفتیم و آن بالا سیب زمینی سرخ کرده سفارش دادیم و باز گپ زدیم تا وقتی که زنگ زدند و گفتند میهمانها دارند میروند شما نمیائید؟
از لابلای سطرها معلوم است که آرامش دارم و دوروبرم پر از آدمهای دوست داشتنی است؟

دوشنبه، بهمن ۹

مزاحمت ارکاتی



لینکدونی : وقتی رفتی
نوشتهء خواندنی بهزاد بلور


مزاحمت ارکاتی


اینهایی که سی دفعه آدم رو توی ارکات اد میکنند و آدم دعوتشونو رد میکنه و بعد با کمال اعتماد به نفس برای دفعهء سی و یکم ادت میکنند خودشون یه ژانر محسوب میشن یا فقط زیر گروهند؟

شنبه، بهمن ۷

مثل یک سطل آب یخ

مثل یک سطل آب یخ

هوممم...مسافرت حس خوبی دارد مخصوصآ مسافرتهای کاری, کاری که دوستش داری و انجامش بهت حس خوبی میده...
میتونم حال فرنازسیفی رو درک کنم وقتی دیشب چمدانهایش را میبسته...و امروز صبح وقتی حاضر میشده تا به پروازش برسه...بعد جلوی گیت فرودگاه راهتو سد میکنن و چمدونت رو میگیرند خودت رو هم بازداشت میکنن...این یکی رو فقط میتونم تصور کنم...فکر میکنم مثل سیلی خوردن باشه...یا یک سطل آب یخ که یکباره و بی هوا روی سرت خالی میکنند تا بدونی اونجا همه چیز میتونه جرم باشه...همه چیز جرمه...مسافرت کاری...پرداختن به کاری که دوستش داری...نوشتن...فکر کردن...بودن!!

آخرهفتهء طوفانی

آخرهفتهء طوفانی

میخواستم در مورد فیلم الماس خونین بنویسم که همین دیشب بعنوان استراحت بین دوتا امتحان!! دیدمش اما بخاطر بادی که دیشب وقت بیرون اومدن از سینما بهم خورد از دیشب با تب سی و نه و نیم درجه توی تخت افتاده ام...الان هم جاتون خالی! یک طوفان برف از سمت شمال سیبری برامون اومده که حتی فکر بازکردن پنجره را هم منتفی میکند چه برسه به بیرون رفتن...

پنجشنبه، بهمن ۵

کارناوال عاشورا!


کارناوال عاشورا!







پرزنتیشنِ فردا را هم که انجام بدهم فقط میماند امتحان هفتهء آینده و مقاله هایی که باید تحویل بدهم ( اگر از حجم کارهای این ترم خبر داشتید میدانستید که جملهء بالا چقدر آرامش دهنده است)...میخواستم این هفته بروم ایران حتی چمدانم را هم نصفه نیمه بسته بودم اما وجدان دانشجویی بر شور مذهبیم غلبه کرد!!...حس و حال روزهای عاشورا و تاسوعا را خیلی دوست دارم...نمیدانم به این مراسم چه میگوئید, حسین پارتی, کارناوال خیابانی یا اهانت به شعائرِ اسلامی, هرچه هست از معدود روزهایی است که چهرهء جامعهء امروز ایران را کاملآ عریان میبینید...خیابانهای تهران که در حالت عادی پر از اتومبیل و دود و سرو صداست توی این دوروز مسیر رفت و آمد دسته های عزاداری است...مردم از پیرو جوان , داراو ندار, زن ومرد این روزها را در خیابان میگذرانند...از صبح تا شب و تا صبح...توی همین خیابانهایی که در روزهای عادی بعد از تاریک شدن هوا و حتی قبل از آن امنیت چندانی نداری...
سال گذشته ایام محرم را تهران بودم...حس و حال عجیبی است...دیدن آدمهایی که هرکدام به سبکِ خودشان در این مراسم شرکت میکنند...جوانانی که در ماشینهای مدل بالا صدای نوحه هلالی و حاج محمود کریمی *را بلند میکنند همانطور که آهنگهای دی جی الیگیتور را...
زنجیر زنهای پشت مو بلند جین پوش...علمدارهایی با ابروهای تمیز شده! دختران جوانی که با آرایش و استایل کامل دنبال دسته به راه میفتند!!
روضه خوانهای کراواتی و خانم جلسه ای های مدرن...
با این گزارش رادیو فردا موافقم که مراسم عاشورا در ایران به یک کارناوال عظیم بدل شده...آدمها هرکدام به سلیقهء خودشان در این کارناوال شرکت میکنند این را حتی از مدلِ نذری دادنهای این مراسم میشود تشخیص داد: قیمه و قرمه دیگر از مد افتاده است و جایش را به پیتزا و ساندویچ داده...و شربت های رنگین جای تخمِ شربتی را گرفته...
پارسال شبِ شامِ غریبان توی دوساعتی که در خیابانهای دوروبر میرداماد دنبال جای پارک میگشتیم و بعد از آن وقتی خودمان را به موجِ جمعیتی سپرده بودیم که کماندوهای پلیس را هم به وحشت انداخته بود فکر اینکه بازهم مردم کوچه وبازار موفق شده اند تفسیر خودشان را از مذهب و مراسم مذهبی بجای قرائتِ رسمی و حکومتی آن بنشانند لبخندی را بر لبانم نشانده بود......

*لینک نوحه از طریق حسام

وایسا دنیا

وایسا دنیا

من فعلآ به مناسبت ایام امتحانات در غیبت صغری بسر میبرم...عجالتآ شما این آلبوم جدیداستاد رضا صادقی رو داشته باشید که چندی است همنشین شب بیداری هایم شده و زندگی میکنیم باهم کلی...

دوشنبه، بهمن ۲

از کرامات شیخ ما

از کرامات شیخ ما

اندر احوالات ارائهء بودجه به مجلس: "رييس‌جمهور گفت: هم‌چنين سرمايه‌گذاري ايرانيان در خارج از كشور نيز افزايش پيدا كرده !"

البته ما که هیچ ادعایی در زمینهء اقتصاد نداریم آنهایی که دستی درکار دارند توضیح بدهند آیا این نکته ای که جناب الف نون با افتخار ازش یاد میکنند همون فرار سرمایه ها نیست؟؟؟

یکشنبه، بهمن ۱

وبلاگنویسی در دوران انقلاب

وبلاگنویسی در دوران انقلاب


مریم می­گوید که آخوندی به نام خوینی یا خوینیها در محوطهٌ رو به روی در سفارت نماز جماعت گذاشته است. از دفتر خمینی با این افراد در تماسند. سوای موسوی خوینی یا خوینیها دو آخوند دیگر، آیت­الله منتظری و آیت­الله طاهری، از گروگان گیری حمایت کرده­اند.

می­گویم، «پس در واقع مقامات رسمی آدم دزدی کردن!»

«اینطور بوش میاد.»

می­پرسم، «خبرا که موثقه؟ از کجا گیرشون آوردی؟»

می­گوید، «پنج دقیقه که دم سفارت وایسی، همه برات میگن. هنوز اونجا غلغله اس.»

با اعتراض می­گویم، «پس بالأخره رفتی اونورا!»

می­خندد و می­گوید،‌ «ولی می بینی که صحیحو سالمم. یکدونه تیر ام کسی در نکرده - فقط چند تا گاز اشک آور تو کار بوده. برای همین ام مردم با خیال تخت اونجان و کرکری میخونن!»

«سربازای گارد سفارت چی شدن؟»

مریم می­گوید، «اونام جزو گروگانان.»

«خیال می­کنی عکس العمل امریکا چی باشه؟ این اولین باره که یه دولت، یه کشور، یه رژیم - که خود امریکا اونطوری با عجله به رسمیت شناخته - علناً گروگانگیری کرده. کیا رو؟ یه عده دیپلماتو که به هر حال باید مصونیت سیاسی داشته باشن!»

مریم می­گوید،‌ «حتماً عکس العمل شدید نشون میدن - حرف توش نیست.»

«یعنی کار به بمباران و جنگ و این حرفام فکر می­کنی بکشه؟»

«تا فردا که تو قراره بری که نه!»


نام مهشید امیر شاهی را اولین بار در یکی از برنامه های جمعه شبهای رادیو آمریکا شنیدم...معرفی کتابهایش بود و گویندهء برنامهء ادبی صدای آمریکا با صدای گرمش قسمتهایی از کتاب در حضر و در سفر امیر شاهی را میخواند که یکی روزنگاریهای نویسنده در روزهای انقلاب است در ایران و دیگری حکایت سالهای هجران است در خارج از کشور...لحن نویسنده در هردو کتاب بسیار روان و پرکشش است...در حضر را که میخواندم باخودم فکرمیکردم که اگر وبلاگنویسی در دوران انقلاب باب بود وبلاگ روزنوشته های امیر شاهی پرخواننده ترین میشد.

زنی میانه سال و مقنعه به سر و بد شکل، از داخل اطاقکی که جلوش پردهٌ مشمعی آویزان است بیرون می­آید و می­گوید، «بعله؟ برادر با من بودین؟»

ریشو می­گوید، «این توها چیزی نداره - خودشو بگرد.»

دنبال زن به درون اطاقک می­روم. صدای پای مسافرین دیگری را، که پشت سر من گذرنامه­ها را گرفته­اند و برای بازرسی چمدان­ها وارد هال شده­اند، می­شنوم و صدای فریاد پاسدار را که به کسی می­گوید، «اهوی! کجا؟ صبر کن! هنوز نگشتمت! همینطور سرشو انداخته پائین داره میره! انگار اینجا طویله اس!»

کیف­ها و کتاب و پالتو را ناگزیر زمین می­گذارم - چون جای دیگری نیست - و منتظر می­مانم. زن تفتیش را از پشت سر شروع می­کند. از روی بلوز پشمی، کش پائین پستانبندم را می­کشد و رها می­کند و می­گوید،‌ «اینو وا کن!» و خودش روی پاشنهٌ پا می­نشیند و لبهٌ دامنم را سانتیمتر به سانتیمتر دستمالی می­کند.

برای باز کردن قزن قفلی­های سینه بند، در حال کلنجارم. یکی از قلاب­های نر که باز شده به نخی از بلوزم گیر کرده است و جدا کردن قزن­های نر و مادهٌ دوم را غیر ممکن ساخته است. در تلاشی که، با عصبانیت برای رها کردن بلوز از قلاب و قزن از پستانبند،‌ می­کنم دست­ها و حواسم در هم گره خورده است.

ناگهان انگشتان زبر زن را روی ران­هایم حس می­کنم و بلافاصله در دو طرف زیر جامه­ام و قبل از آنکه بتوانم واکنشی نشان دهم حرکت سریع دست­ها شورت را تا روی قوزک پایم پائین کشیده است، با مهارت دست آزموده­ای که پانسمانی را از روی جراحتی می­کند - ولی نه به منظور تعویض تنظیف بلکه با بی رحمی پرلذتی فقط برای مشاهدهٌ آن لحظهٌ درد شدید و به قصد بی پناه و بی حفاظ گذاشتن زخم...

فیلم در رادیو

فیلم در رادیو

عاقبت زیاد فیلم تماشا کردن ما به یک دردی هم خورد...فردا در برنامهء رادیو صدای آشنا بخشی را هم من به معرفی فیلمهای جدید در سینما خواهم پرداخت...

جمعه، دی ۲۹

یاهو

یاهو

این روزا از رادیوی مسنجر یاهو ( راک آلترناتیو و چیل آوت به تناوب!) به شدت راضیم ( کپی رایت مریم مومنی) حتی از شبکهء دو بی بی سی هم بیشتر* تازه خوبیش اینه که آهنگهای محبوبتو میتونی ستاره بدی و خودش بعدآ هی آهنگهایی توی اون تم پخش میکنه البته بچم یه ذره هم خنگوله و آهنگهایی که دایره دادی قبلآ بهشون ( یعنی مزخرف بودن و اینها) رو هم چند وقت به چند وقت باز تکرار میکنه!!!

*خانومای با سلیقه میدونن من چی میگم!
پانوشت : مریم نمیخوای این کلمات قصارت رو ثبت کنی؟

اخبار پیش از طوفان

اخبار پیش از طوفان

حتمآ شما هم اخبار طوفانی که کارو زندگی را در اروپای شمالی مختل کرده و خسارات میلیونی ببار آورده را شنیده اید!
قرار است امشب ماهم افتخار میزبانی طوفان مزبور را داشته باشیم و به همین مناسبت از کلهء سحر که ازخواب بیدار شده ایم تا همین الان رادیو و تلویزیون کله مان را با توصیه های ایمنی شان کچل کرده اند...جالبیش اینجاست که امروز هوا بقدری بهاری و گرم بود که روی تمام روزهای گرم هفتهء گذشته را که سفید کرد هیچ حتی رکورد گرمای بهار سال گذشته را هم اندکی بهبود بخشید... الان هم با اینکه باد تقریبآ شدیدی میوزد ولی هوا نسبتآ خوب است و منهم لای پنجره را باز کرده ام و شوفاژها را هم خاموش کرده ام...
خواهره از شهر خون و قیام مونیخ اس ام اس زده که قراره از اون طوفانهایی بیاد که توی کارتون جادوگر شهر اوز آمده بود و آلمان حرکت قطارها رو امروز متوقف کرده و توصیه شده که مردم از شش بعد از ظهر به بعد از خانه خارج نشوند و مدارس هم فردا تعطیل هستند...منهم حالا کلی ذوق دارم ببینم بالاخره این طوفانی که میگویند در سالهای گذشته بی سابقه بوده و سرعتش صدوهفتاد کیلومتر در ساعت است چه شکلی است:)

پینوشت: البته ته ته دلم هم به رسم روزگار کودکی امید دارم که طوفانش اینقدر سهمگین باشد که فردا مدرسه مان را تعطیل کنند!!!
پینوشت دو: ما بطور کلی مثال مجسم اون ضرب المثلی هستیم که طرف میره لب دریا, دریا خشک میشه...یعنی فکرشو بکنید این طوفانه از سوئد راه افتاده و سرراهش هرچی شهر و ده و روستا بوده زیرو رو کرده و هفده نفر کشته داشته و میلیونها یورو خسارت...بعد به ما که میرسه تبدیل میشه به نسیم ملایم محلی!!!!
الان ساعت دو نیم شب به وقت وین هوا ملس,به همراه نسیم بهاری...دریغ از یک درخت سرنگون شده و یا یک اتومبیل برعکس شده و اینها...
پینوشت سه: وسط این هیروویر بی طوفانی یکی از بچه های سمینار برنامهء اتمی ایران ایمیل زده که شنیدم توی ایران قیمت بنزین پنج سنت است! و از دوستی که از اینجا تا بمبئی را با موتورسیکلت رفته نقل قول میکند که ترافیک ایران حتی از بمبئی هم وحشتناک تر است و مردم ایران بیشتر از آنکه مشکل سیاسی داشته باشند مشکل ترافیک دارند!! میخواستم بگویم کجای کاری تازه گوجه فرنگی* هم شده سه هزار تومان ( این قیمت گوجه فرنگی را این هفته من از سه چهارنفر شنیده ام و گویا تازگی خیلی مد شده که مردم برای تشریح وضع اقتصادی بجای قیمت سکه قیمت روز گوجه فرنگی را میپرسند)!!!

* لیلی لولیان قیمت یک کیلو گوجه قرمز تپلی مخصوص املت را نوشته دوهزارو پانصد تومان و نیما نامداری نوشته سه هزارو پانصد تومان من هم قیمت وسطش را گرفتم و نوشتم سه هزارتومان خیرش را ببینید!

چهارشنبه، دی ۲۷

وسواس شب امتحان

وسواس شب امتحان

یکی از رفتارهای شایع در ایام الشیطان امتحانات ( کپی رایت مریم مومنی) که در وبلاگهای بسیاری روایت شده ( به غیر از آپدیت کردن بی وقفهء وبلاگ البته ) وسواس شب امتحان است...این وسواس به دو شکل کلی و جزئی بروز میکند...در شکل کلی آن فرد درست در ایامی که حتی یک ثانیه هم غنیمت شمرده میشود و یادگیری حتی یک نکته هم نجات دهنده است به شکل کاملآ خودجوش شروع به شست و شو ورفت و روب میکند و در این راه حتی از برق انداختن سرامیکهای کف آشپزخانه و حمام و دستشویی هم نمیگذرد!!!
در حالت جزئی فرد مزبور با درک موقعیت خطرناکش به مرتب کردن قفسهء کتابها و میز کارش و احیانآ شستن فنجانهای قهوه و چای ردیف شده در ظرفشویی رضایت میدهد!
در راستای بالا در ساعت چهارو سی و پنج دقیقه صبح در اقدامی تحسین برانگیز به جمع آوری لباسها از کف اتاق و کتابها از روی تخت و مرتب کردن جزوه های درسی پرداختم...حین مرتب کردن کمد لباسهایم این سوال فلسفی در ذهنم بوجود آمده بود که من اصولآ اینهمه کیف ( دقیقآ پانزده تا کیف در اندازه ها و طرحها و رنگهای مختلف )رو به چه منظوری جمع کرده ام؟

Via di San Giovanni in Laterano*

Via di San Giovanni in Laterano*

یکی از مضرات‌ مسافرت رفتن برای آدم نوستالژیکی مثل من این است که به این ترتیب لیست مکانهایی که دل آدم براشون تنگ میشه طول و درازتر میشه...بعد فکرشو بکنید که یه همچین آدم نوستالژیکِ مستعدی پاشه بره رم که کلآ همهء کوچه پسکوچه هاش نوستالژیِ مجَسمه اونوقت حال الان منو درک میکنید ... شبِ امتحانی یکساعت تمام است نشسته ام دارم با گوگل ارث یک خیابونی رو سرچ میکنم که از کلیسای سن جووانی به سمت کلوزئوم میرفت و مثل خیابون ولی عصر درختاش سایه انداخته بودند و یک کافهء نقلی داشت که ما یه ساعت تموم نشسته بودیم بیرونش داشتیم کاپوچینوی کرم دار میخوردیم و درمورد تاثیرات تحریم ایران حرف میزدیم!! تازه خیابونه یک کفش فروشی هیجان انگیز هم سر نبش داشت که چکمه هاش در حد خدااا بود...بعد همینجوری میرفتی میرسیدی به یک میدونی که وسطش یک عدد چشمه داشت به سبک فیلمهای هیجان انگیز ایتالیایی قدیمی و پر از کبوتر بود بعد همینجوری دست چپ رو میگرفتی و سرازیری یک کوچهء خلوت رو میرفتی پائین میرسیدی به یه رستوران نقلی دیگه که باز توی پیاده رو میز و صندلی چیده بود و گارسونشم اینقدر مهربون بود که گذاشت ما باتری دوربینمونو شارژ کنیم اونجا و اسپاگتی هاشم خوب بودن کلی...بعد همین خیابونه رو یه کم که پائین تر میرفتی دست چپ میپیچیدی یه دفعه کلوزئوم با همهء عظمتش جلوی چشمت سبز میشد...اما خوب من الان اینقدر که برای این خیابونه احساسات نوستالژیک دارم برای خود کلوزئوم ندارم:)

پانوشت: دارم فکر میکنم که اگر بخوام شروع کنم به نوستالژی نویسی برای رم میتونم حتی یک کتاب منتشر کنم...

سه‌شنبه، دی ۲۶

کلمه های دونفره

کلمه های دونفره

هر رابطه‌ای ادبيات خاص خودشو داره. تو هر دوستی دو نفره‌ای، بعد از يه مدت يه سری کلمه‌ها اختراع می‌شه. کلماتی که بچه‌های
اون رابطه‌هه‌ن. فقط همون دو نفر می‌تونن معنی‌شو بفهمن. من دوست دارم اين کلمه‌ها رو، کلمه‌های دو نفره رو. اين يعنی که رابطه‌هه خلاقه. رابطه‌هه عميقه. زياد سالشه، نه از لحاظ زمانی‌ها، از لحاظ نوع رابطه. رابطه‌ی بچه‌دار يعنی که اين مدل دوستيه کاملن ساخته‌ی دست شما دو نفره و چندتا بچه دارين که خود خودتون به دنيا آوردينشون. يعنی که يه چيز مشترک دو نفره دارين که لزوما نفر سومی نمی‌تونه ازش سر دربياره يا براش جالب باشه.
اما بعضی رابطه‌ها هم هستن که علی‌رغم طولانيتشون، بی‌کلمه می‌مونن. يا اگرم کلمه داشته باشن، عاريه‌اين. محصول مشترک هر دو نفر نيستن. اين‌جور رابطه‌ها نه که بد باشنا، نه، ولی از قيافه‌شون معلومه که آدماش اشتباهی افتادن تو رابطه‌هه. معلومه که آدماش به درد داشتن يه رابطه‌ی خاص نمی‌خورن، بنابراين بهتره تو فاز رابطه‌ی عام باقی بمونن!
بعضی رابطه‌ها هم هستن که از اساس ادبياتشون کلمات دو نفره‌ن! يعنی اصولن جمله‌ی فعل و فاعل داری توشن به چشم نمی‌خوره. اين مدل روابط درجه‌ی هات بودنوشن بالاست، اما زود عرق می‌کنن!!


آیدا
*


*وبلاگش همیشه از خوندنی ترین وبلاگها بوده برام...وقتی وبلاگ اولیشو بست آدرس وبلاگ دوم رو یکی از خواننده هام برام فرستاد و لینک وبلاگ سومیشو از توی وبلاگ فروغ پیدا کردم...امروز توی لینکای نازلی باز دوباره پیداش کردم...هنوز هم به سبک آیدایی خودش مینویسه...سبکی که خیلی ها تقلیدش کردن...تو وبلاگش نوشته میخواد کماکان ناشناس بمونه برای همین بهش لینک نمیدم اما اسمشو مینویسم که کپی رایتش یا بقول خودش کپی لفتش رو رعایت کرده باشم:)

دوشنبه، دی ۲۵

روزگار ما

روزگار ما

راستشو بخواهید این ترکیب دانشجوی ایرانی در خارج از کشور کلآ ترکیب خطرناکی است وای به حالتون اگر رشته تون علوم سیاسی باشد اون وقت دیگه کارتون حتمآ ساخته است...
امروز عین این دانشجوهای پزشکی که پای جسدهای در حال تشریح ساندویچ هاشونو گاز میزنن موقع نهار نشسته بودیم داشتیم با دوستان علاقمند به مسائل ایران در مورد انگیزه های آمریکا از حمله به کنسولگری ایران و گروگان گرفتن دیپلماتهای ایرانی در عراق صحبت میکردیم...جونم براتون بگه که غیر از یک نفر که معتقد بود این عمل بیشتر برای ترساندن ایران است بقیه کاملآ متقاعد بودند که این مقدمه یکسری تحرکات فیزیکی بر علیه ایران است...تازه بعد از اینکه تکلیف جنگ را روشن کرده اند از من میپرسند راستی خانواده ات در صورت وقوع جنگ به کجا فرار میکنند؟


پله های کتابخانه را که بالا میروم کسی از پشت سر صدایم میکند, رویم را که برمیگردانم میبینم از همکلاسی هاست...میپرسد آمریکا به ایران حمله کرده؟ سرم داغ میشود میگویم نه چطور؟ میگوید همین الان توی اخبار خواندم...و چشمهای من گرد میشود...
بعد تازه کاشف به عمل میاید که از همکلاسی های سمیناری است که در آن بحران اتمی ایران را شبیه سازی میکنیم و منظورش از اخبار هم مطلب گروه نشریات سمینار است...
گفتم که ترکیب جالبی نیست این دانشجوی علوم سیاسی در خارج از کشور!!!!

شنبه، دی ۲۳

بوی خوش زن

بوی خوش زن

بعضی از فیلمها را باید دید یعنی ندیدنشان باعث میشه که آدم از فرهنگ مدرن دنیا چیزی کم داشته باشه...بوی خوش زن با بازی عالی آل پاچینو از همین دسته فیلمها است...از آن فیلمهای ارزشمندی که آدم بعد از دیدنشان چیزی یاد گرفته و حس خوبی به حسهای خوبش اضافه شده...
وقت دیدنش هم اتفاقآ همین شنبه شبی بود که تمام روز فقط پای کامپیوتر چیز نوشته بودم و سرچ کرده بودم و مخم علنآ هنگ کرده بود!
اسم فیلم را زیاد شنیده بودم و اگر اشتباه نکنم حتی موسیقی متنش را هم میشناختم اما با اینهمه وقتی سی دی اش را توی لپ تاپم میگذاشتم و چای بدست روی تختم لم میدادم انتظار خیلی زیادی از فیلم نداشتم...در همین حد که سرم گرم بشود...شروع فیلم هم اتفاقآ خیلی پرآب و رنگ نیست...ماجرای چارلی دانشجوی فقیر که قرار است برای تامین هزینه سفر به خانه در ایام کریسمس یک آخر هفته را به مراقبت از کلنل بازنشستهء ارتش بپردازد...
داستان فیلم دقیقآ از جایی پرکشش و جذاب میشود که آل پاچینو در نقش کلنل بداخلاق و زورگو که از قضا در جنگ نابینا شده تصمیم میگیرد آخر هفتهء مزبور را در نیویورک سیتی سپری کند...سفری که برای چارلی محافظه کار و جوان دریچه ای به دنیای دیگر است...دنیایی که در آن لذت بردن هدف غایی زندگی تصویر میشود...لذت از نوشیدن و آشامیدن, معاشرت و رقص و البته زنان...برای کلنل هیچ چیزی لذت بخش تر از تماس و مراوده با زنان نیست...رایحه شان,لمسشان, بوسیدنشان...
صحنه های درخشان فیلم فراوان هستند و دوتا هنرپیشه اصلی فیلم کریس اودانل در نقش چارلی و آل پاچینو در نقش کلنل اسلیت یکی از بهترین بازیهایشان را ارائه میکنند...
یکی از زیباترین صحنه های فیلم برای من سکانس رقص تانگو بود که آل پاچینو با مهارت و ظرافت یک استاد تمام عیار میرقصید و البته سکانس آخر توی کالج وقتی که با صدای خش دار و جذابش یک مونولوگ طولانی را در ستایش از حقیقت و شجاعت بازگو میکند...
بعد از دیدن این فیلم یکی از آرزوهای من دیدن آل پاچینو روی صحنهء تئاتر است...از بس که صدا و حرکاتش جذاب و مسحور کننده است...

پینوشت: راستی چرا دیگه نمیشه ویدئوهای یوتیوب را روی وبلاگ پست کرد؟

جمعه، دی ۲۲

ایام امتحان به روایت یک خرچنگ

ایام امتحان به روایت یک خرچنگ

دستکم سه تا دوست صمیمی تیرماهی دیگه دارم که اغلب کارهایشان را عینآ مثل خودم در دقیقه نود یا بقول یکی از بچه ها توی پانزده دقیقهء اضافی انجام میدهند...هربار که زیر فشار یک ددلاین جدید و یک برنامهء عقب افتاده قرار میگیرم باخودم میگویم که فقط همین یکبار و از دفعهء بعد وقتم را بهتر تقسیم میکنم و زودتر به برنامه هایم سرو سامان میدهم اما باز هم همین آش و همین کاسه است...توی همین ترمی که دو سه هفتهء دیگر به حول و قوهء الهی تمام میشود به اندازهء تمامی سالهای تحصیلم بیخوابی داشته ام...این ماجرا وقتی جالب میشود که بدانید من کلآ آدم شب بیداری هستم و معمولآ عصرها یا نزدیک صبح دو سه ساعت میخوابم و طی ترم جاری همین امکان هم نداشتم و چه بسا مجبور میشدم دو شب متوالی به ضرب و زور قهوه وچای سیاه بیدار بمانم...
این هفته هم به مناسبت شروع سال جدید دستکم هفتاد درصد کلاسهایم را بای نحو کان دودر کرده ام و یا توی خانه مشغول مقاله نوشتن بوده ام و یا توی کتابخانه مشغول درس خواندن...البته از این شرایط اصلآ ناراضی نیستم و به شخصه در زیر فشار استرس کارایی ام هم بالاتر میرود مشکل اما آنجاست که در این مدت اخلاقم به هیچ وجه به آدمیزاد نمیرود و ناخودآگاه از همه میبرم و ارتباطات انسانی ام را به صفر میرسانم چون در غیر اینصورت آدمهای اطرافم را با گیجی و حواس پرتی هایم و بی توجهی ام میرنجانم...
تازگی ها اما دارم به توصیه ای که کوزه توی یکی از پستهایش کرده بود عمل میکنم و در ایام تعطیلات و آخر هفته کمتر به درس و مشخ میپردازم و سعی میکنم کمی استراحت کنم و باید اذعان کنم که این روش چندان هم ناموفق نیست...حداقلش این است که آخر هفته ها سراغی از دوستان و خانواده میگیرم و فیلم میبینم و کافه گردی میکنم و انرژی میگیرم برای اینکه طی هفته توی کتابخونه سنگر بگیرم...

پانوشت: الان که فکرش را میکنم میبینم طی دستکم سه ترم گذشته ایام امتحان را به اتفاق همین دوسه تا دوست تیرماهی ام توی کتابخانه گذراندیم ( به استثنای یک فروردین ماهی دوست داشتنی که حتی توی استرس ایام امتحان هم آرامشش را از دست نمیدهد!)

پانوشت دوم: برنامهء جدید آخر هفته ها فعلآ ورق بازی توی کافهء محبوب من روبروی دانشکاه است!

پنجشنبه، دی ۲۱

احمدی نژاد اتریشی ها

احمدی نژاد اتریشی ها!

اگر امشب بجای سریال باغ مظفر یه سری به یورو نیوز میزدید همون صحنه هایی رو میدید که من امروز از ساعت یک و دو بعد از ظهر جلوی دانشگاهمون دیدم یعنی تظاهرات دانشجوهای خشمگین در اعتراض به ائتلاف دو حزب سوسیال دمکرات و دمکرات مسیحی...
شاید براتون جالب باشه که علت این تظاهرات تقریبآ همون کاری است که رئیس جمهور محبوب ما هم در انجامش ید طولائی داره واونهم زیر پا گذاشتن شعارهای انتخاباتی است...
جونم براتون بگه که جناب گوسن بائر رهبر حزب سوسیالیست توی شعارهای انتخاباتی اش چندتا وعدهء مهم داشت که برچیدن شهریهء دانشجویی ( که تازه دوسه سالی است به همت دولت قبلی به راه افتاده) از پرسروصدا ترین شان بود...خود من خیلی ها را میشناسم که به صرف همین یک شعار در انتخابات پارلمانی اخیر شرکت کردند...مساله اما این است که اگرچه حزب سوسیال دمکرات بیشترین رای را آورده اما نتوانسته به اکثریت آرا دست پیدا کنه و به این ترتیب برای تشکیل دولت مجبور به ائتلاف با دیگر احزاب است...
ائتلاف با حزب دمکرات مسیحی ( که در دودورهء گذشته اکثریت مجلس و بالتبع دولت را در دست داشت ) بهتیرن گزینه برای تشکیل یک دولت اکثریت است...مشکل اما آنجایی شروع میشود که برنامه های این دو حزب کاملآ در تقابل با یکدیگر قرار دارند یعنی در جایی که دمکرات مسیحی ها دنبال کاهش خدمات اجتماعی و درمانی و خصوصی سازی هستند سوسیال دمکراتها از برداشتن شهریه ها و افزایش میزان خدمات درمانی و بیمه بیکاری صحبت میکنند و به این ترتیب شاهد هستید که ترکیب این ها چه آش شله قلمکاری میشود...
خلاصه این که موقع دیدن صحنه های تظاهرات امروز و شنیدن شعارهای تظاهرکنندگان که توی ویدئوی یو تیوب هم قابل شنیدن است : کی به ما خیانت کرد؟ سوسیال دمکراتها! کی بهشون کمک کرد؟ دمکرات مسیحی ها!, این فکر ته ذهنم رو قلقلک میداد که کمابیش به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است و گویا رای دهنده جماعت همیشهء خدا بازنده است حالا یک جا کمی بیشتر و یک جای دیگر کمی کمتر...
البته اگر از حامد بپرسی حتمآ میگوید که رای دهنده خوش خیالی که فکر کند در دوران محدودیت منابع میتواند بازهم از خدمات دولتی نامحدود استفاده کند حقش است که اینطوری ناامید شود و رودست بخورد!

هراس

هراس

وحشت برانگیز است که احساسات آدم چقدر تغییر میکند...آدمی که روزی عاشقانه میپرستیدی بعد از گذشت چند سال ناقابل همهء جذابیت و اهمیتش را برایت از دست میدهد و از یک آشنای دور هم دورتر میشود...فکر میکنم هیچ وقت دیگر نتوانم آنطور دیوانه وار و بی چون و چرا کسی را بخواهم و عجیب این است که این اصلآ اذیتم نمیکند...خودخواه شده ام یا عاقل؟

یکشنبه، دی ۱۷

زنگ تفریح

زنگ تفریح

وسط این هیروویر درس و امتحان رسیدن به فعالیتهای غیر درسی از اهم واجباته...چک کردن ارکات و وبلاگنویسی هم که توی لیست کلآ در ردیف نخست قرار داره...
در همین زمینه امروز یه آقای نسبتآ سن و سالداری تو ارکات منو اد کرده که جدا از همهء عکسهای مکش مرگ مایی که تو آلبومش گذاشته توی اون قسمتی هم که مخصوص نوشتن مشخصات است در بخش چه چیزی در نخستین نگاه آدم رو بهش جلب میکنه نوشته my Lipps :)
تازه اینکه چیزی نیست پارسال یه پسره ادم کرده بود که تو آلبومش یه عکس داشت با پیراهن آستین حلقه ای چسبون قرمز در حالیکه روی تخت صورتیش با سگ پودل سفید پز گرفته بود!!!

پانوشت: هیچ اصرار نکنید که لینکشو نمیذارم ;)
پانوشت دوم: مریم گلی فکر میکنی اینو بشه بعنوان کار کلاسی ارائه کرد؟

شنبه، دی ۱۶

خوددرگیری

خوددرگیری

فکر کنم دیگه متوجه شده باشین که من خیلی وقته وبلاگم نمیاد یعنی دست و دلم به وبلاگ نوشتن نمیره که نمیره...
اولش فکر کردم از کمبود موضوعه اما حتی ایتالیا رفتن هفتهء پیش هم دردی رو دوا نکرد...خدائیش با شرح همهء اون ساختمونها و آدمهایی که توی سفر دیدم وتجاربی که کسب کردم میشد یه سفرنامهء دویست سیصد صفحه ای نوشت اما من حتی به اندازهء یک پست سه چهار خطی هم نتونستم بنویسم...انگاری که قلمم خشک شده باشه...هی این چند روزه اومدم بنویسم ولی فقط آه و نالهء امتحانام بود و درسای نخونده بعد فکر کردم خواننده هام چه گناهی کردن که فقط باید شرح ناراحتی ها و استرس هامو بخونن و هیچی از خوشگذرونیهام براشون نگم!!
بعد تازه غیر از غم وغصه های درسی هیچی دیگه رو نمیتونم تو وبلاگم بنویسم چون دوست و آشناها وبلاگمو میخونن و همین باعث میشه همه چیزو از بیخ و بن سانسور کنم و به این ترتیب لطف دردودل کردن هم از بین میره...
هی نشستم باخودم فکر کردم که یه وبلاگ جدید باز کنم و هرچه دل تنگم میخواد بگم اما از اونجایی که کهنه پرستم دلم نمیاد از وبلاگی که پنج ساله در خوشی و ناخوشی شریکم بوده دل بکنم و برم یه جای غریبه!!!
خلاصه اینکه فعلآ خوددرگیری دارم...نتیجه اش احتمالآ یا این میشه که بالکل در وبلاگو تخت کنم یا اینکه دست از خودسانسوری بردارم و عین آدم وبلاگ بنویسم!!!

بايگانی وبلاگ