جمعه، دی ۱۱

What are you doing on New Year’s Eve?!?!

?!?!What are you doing on New Year’s Eve

وقتي تازه شروع به يادگيري زبان انگليسي کرده بودم و توي همون فصلهاي اول موقع سوال و جواب کردن و تعريف از آب و هوا هي با خودم فکر ميکردم که مگه اين غربيهاهيچ موضوع ديگه اي براي صحبت ندارند که مثل اين مجريهاي عصا قورت دادهء تلويزون دائم در مورد ميزان باران و برف امسال و مقدار تراکم ابرهاي سيروس و کومولوس بحث و تبادل نظر ميکنند!!! بعد وقتي پام به اينجا رسيدم ديدم که با توجه به اصول فردگرايي جوامع غربي و اجتناب وسواس گونهء اين جوامع از تجاوزبه حريم خصوصي افراد ٫صحبت در مورد آب و هوا براي باز کردن باب صحبت بي خطر ترين و سالم ترين موضوع گفتگو به حساب ميايد بعبارت ديگر چون سوال و جواب و کنجکاوي در مورد عقايد سياسي ٫اجتماعي٫اقتصادي و بويژه مذهبي افراد دخالت در حريم خصوصي افراد محسوب شده و اين موارد همگي از خطوط قرمز اجتماع محسوب ميشود مردم براي فتح باب آشنايي و دردودل کردن و حتي براي مخ زني شروع به سوال و جواب در باب اوضاع جوي مينمايند...
دومين موضوعي که جزو تاپ تن گفتگوهاي روزانه در دانشگاه و محل کار و کوچه و خيابون و صد البته جمعهاي دوستانه است برنامهء تعطيلات آينده است...هموطنان ايراني اينطرف آب مدتهاست که دريافته اند که تقويم کشورهاي غربي و بالطبع برنامهء زندگي غربي ها براساس تعطيلاتي که در پيش است تنظيم ميشود و صد البته موضوع صدي نود گفتگوهاي روزانه را هم کيفيت گذراندن جشنها و تعطيلات آينده تشکيل ميدهد روزهاي سرد زمستان تنور بحثِ تعطيلات عيد پاک گرم است و از بعد از عيد پاک روزشماري براي بستن چمدانها و سفر به سواحل سراسر دنيا شروع ميشود...هنوز تابستان تمام نشده که سروکلهء هالووين و مهمانيهاي آن پيدا ميشود و هنوز کدوحلواييها از بساط سوپرمارکتها برچيده نشده اند که اولين تزئينات کريسمس از گوشه و کنار سرک ميکشد و به دنبال آن بحث جذاب خريد لباس و هداياي سال نو براي ماهها نقل مجالس ميشود...غرض اينکه سوالي که در اين زمان بشدت مطرح است( البته بجز تجويز انواع و اقسام رژيمهاي لاغري براي خلاصي از شر کيلوهاي اضافه شده بر اثر شکم چراني در مهمانيهاي کريسمس) اين است که شما حلول سال نو را کجا جشن ميگيريد؟ يا همان سوال معروف که What are you doing on New Year’s Eve?

پ.ن:من موقع تحويل سال! اينجام و از همين بالاي کوه و از وسط يخ و برف و سرما براتون شروع سال خوشي رو آرزو ميکنم:)

پنجشنبه، دی ۱۰

مونا

مونا

باهوشترين٫ملوسترين٫مهربونترين٫باگذشت ترين٫مصمم ترين وهدفمندترين آدمي که ميشناسم...وقتي کاري رو شروع ميکنه تا به نحو احسن تمومش نکنه از پا نمينشينه...اگر به کمکش احتياج داشته باشي يک لحظه هم معطل نميکنه...دست و دلبازترين آدميه که تا بحال ديدم بجز کتابهاي درسيش نسبت به هيچ چيز ديگه اي دلبستگي نداره...با کوچک و بزرگ هم صحبت ميشه...ميتونه ساعتها به دردودل ديگران گوش بده و خسته نشه...حضورش مثل نسيم دلپذيره...توي خونه ميچرخه و همه جا رو پر از گل و گياه و تصاويرِ طبيعت ميکنه...منضبط ترين آدميه که ميشناسم...وقتي برنامه اي ميريزه محاله که بهش عمل نکنه...
بعضي آدمها انگارکه دوبار به دنيا اومدن اينقدر که در هر کاري پخته و حساب شده عمل ميکنند...خواهر کوچولوي من هم با اينکه يکسال از من کوچيکتره اما هميشه اولين مشاور و راهنماي من بوده و هست...همين دوشنبه از تهران برگشت و امروز صبح هم دوباره راهي بود ايندفعه براي ده ماه رفت آلمان تا تز فوق ليسانسش رو تکميل کنه...توي قطار وقتي از فرودگاه برميگشتم تمام اين چهارسال مثل يک فيلم از جلوي چشمام ميگذشت...چهارسالي که ما بيش از هر زمان ديگري به هم نزديک بوديم...چهارسالي که هزارتا ماجراي کوچک و بزرگ رو باهم بشت سر گذاشتيم...امروز چهارسال و يکي دوماه ميگذره از اون روزي که ما دوتا وارد اين دنياي متفاوت شديم...چهارسال تموم براي هم نه تنها خواهر که پدر و مادر و دوست و همسايه و همخونه بوديم...چهارسالي که باهم و دوشادوش هم قدم زدن در اين دنياي جديد را ياد گرفتيم و حالا خواهر کوچولوي ملوس من که روز اول مدرسه اشک ميريخت و از مدرسه ميترسيد براي خودش خانومي شده...وقتي از پشت شيشه هاي قدي فرودگاه برام دست تکون داد افتخار کردم که اين خانوم خوشگل تحصيلکرده و ناز خواهر منه...
موناي عزيزم ٫خواهر گلم آرزو ميکنم که توي زندگي بيشتر از پيش موفق باشي و همهء چيزاي خوب دنيا مال تو باشه:*

چهارشنبه، دی ۹

تمام روز را در آئينه گريه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيلهء تنهائيم نمی گنجيد
و بوی تاج کاغذيم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم، ديگر نمی توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده ها
صدای گمشدن توپه ای ماهوتی
و هايهوی گريزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ، باد که گوئی
در عمق گودترين لحظه های تيرهء همخوابگی نفس می زد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را بنام می خواندند


تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگيم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گريختند
و چون دروغگويان
به انزوای بی خطر پناه می آورند


کدام قله کدام اوج؟
مگر تمامی اين راهه ای پيچاپيچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقی و پايان نمی رسند؟
به من چه داديد ، ای واژه های ساده فريب
و ای رياضت اندامها و خواهش ها؟
اگر گلی به گيسوی خود می زدم
از اين تقلب ، از اين تاج کاغذين
که بر فراز سرم بو گرفته است، فريبنده تر نبود؟


چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد !
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه ای اين نيمه را تمام نکرد !
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد!


کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابيتان تاب می خورند

مرا پناه دهيد ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسير جنبش کيف آور جنينی را
دنبال می کند
و در شکاف گريبانتان هميشه هوا
به بوی شير تازه می آميزد

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های
خوشبختی -
و ای سرود ظرف های مسين در سياهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگير چرخ خياطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد ای تمام عشق های حريصی
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره های خون تازه می آرايد


تمام روز تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترين صخره پيش می رفتم
به سوی ژرف ترين غارهای دريائی
و گوشتخوارترين ماهيان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تير کشيدند


نمی توانستم ديگر نمی توانستم
صدای پايم از انکار راه بر ميخاست
و يأسم از صبوری روحم وسيعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دريچه گذر داشت، با دلم می گفت
" نگاه کن
تو هيچگاه پيش نرفتی
تو فرو رفتی."

"فروغ "

شنبه، دی ۵

Somewhere Only We Know

Somewhere Only We Know




I walked across an empty land
I knew the pathway like the back of my hand
I felt the earth beneath my feet
Sat by the river and it made me complete

Oh simple thing where have you gone
I'm getting old and I need something to rely on
So tell me when you're gonna let me in
I'm getting tired and I need somewhere to begin

I came across a fallen tree
I felt the branches of it looking at me
?Is this the place we used to love
?Is this the place that I've been dreaming of

Oh simple thing where have you gone
I'm getting old and I need something to rely on
?So tell me when you're gonna let me in
I'm getting tired and I need somewhere to begin

And if you have a minute why don't we go
?Talk about it somewhere only we know
This could be the end of everything
So why don't we go
Somewhere only we know

Oh simple thing where have you gone
I'm getting old and I need something to rely on
?So tell me when you're gonna let me in
I'm getting tired and I need somewhere to begin

So if you have a minute why don't we go
Talk about it somewhere only we know
This could be the end of everything
So why don't we go
So why don't we go

This could be the end of everything
So why don't we go
?Somewhere only we know

KEANE

آدمها

آدمها

آدمها دوجورند:
اونهايي که وقتي مشکلي پيش بياد اول در موردش گفتگو ميکنند و بعد اگر لازم شد بحث و احتمالآ دعوا ميکنندواونهايي که اول شروع به دعوا ميکنند و بعد تازه ميفهمند که کل ماجرا با يک گفتگوي ساده قابل حل بوده!!

پنجشنبه، دی ۳

Last Chrismas

Last Christmas



Last Christmas
I gave you my heart
But the very next day
you gave it away
This year
To save me from tears
I'll give it to someone special



براي من که کشته مردهء نوستالژي و kitsch هستم کريسمس از جملهء دوست داشتني ترين روزهاي سال است!!!
ازيکطرف خاطرات کودکي از ديدوبازديد بادوستان مسيحي خانواده و شکلات وشيريني هاي مخصوص کريسمس و از سوي ديگر به سبب جزئيات متنوع و متناقض اين جشن... Jingle Bell ٫ و فرانک سيناترا و Last Christmas همونقدر به اين مجموعهء تعلق دارند که شيريني زنجبيلي و بوقلمون شکم پرو Punsch و سانتا کلاوس و کمدي هاي لورل و هاردي و کلاسيکهاي هاليوود...
شلوغي و ازدحام خيابانها و جمعيتي که دوان دوان آخرين خريدهاي کريسمس را انجام ميدهند برايم يادآور خيابانهاي شلوغ تهران در واپسين روزهاي اسفندماه است...عاشق تماشاي مسابقهء پرهيجان خريدکريسمس هستم...خريد هول هولکي خورده ريزهاي بامزه اي ام که از فرداي کريسمس ديگه زرق وبرقشون رو از دست ميدن و به هيچ دردي نميخورند...کشته مردهء لباس شبهاي پولک و منجوق دار کريسمس ام!!
از همه بيشتر اما عاشق يکهفتهء ساکت و آروميم که بين کريسمس تا سال نو فاصله ميندازه... بر خلاف تعطيلات عيد توي ايران که مهمون پشت مهمون مياد و اينقدر دورو برت شلوغه که گذر زمان رو حس نميکني توي هفتهء آخردسامبر يکدفعه دوروبرت خالي ميشه...دانشگاه تعطيله و دوستها وهمخونه اي ها همه به شهراشون برميگردند تا سال نورو کنار خونواده شون جشن بگيرند و آدم ميمونه تنهايِ تنهايِ تنها٫ يک تنهايي که بيشتر از اينکه ناراحت کننده باشه لذتبخشه يه تنهايي که مثل يک کادوي کريسمس اختصاصي فقط براي تو تهيه ديده شده ...يه تنهايي که مثل يک فرصته٫فرصت براي ارزيابي سالي که پشت سر گذاشتي...براي اينکه کلاهتو قاضي کني و ببيني سيصدو شصت و پنج روز گذشته رو چطور گذروندي براي اينکه خط کش بذاري ببيني چقدر به هدفهات نزديک يا ازشون دورشدي...براي اينکه ترازو دستت بگيري و ببيني خطاها و اشتباهاتت چقدر بارتو توي اين راهي که در پيش گرفتي سنگين تر کرده اند؟؟!!...براي اينکه ذره بين دستت بگيري و همهء وقايع سالت رو مرور کني و نکات آموختني رو به ذهنت بسباري...
از اون تنهاييها که آدم توش به کشفهاي کوچيک اما پر اهميتي دست پيدا ميکنه...از اون تنهاييها که توش اصلآ احساس تنهايي نميکني...از اون وقتايي يه فاصلهء گنده از همهء دنيا و آدمها ميگيري براي اينکه به خودت و دنياي درونيت نزديک بشي...

کريسمس خوشي رو براي همه تون آرزو ميکنم و اميدوارم که تعطيلات قشنگي داشته باشيد:)

چهارشنبه، دی ۲




من امشب بجاي نوشتن روي تخت نشستم و فنجان چاي نعنايم را در دست چرخاندم و آهنگ وبلاگ سايه را هزار بار از نو شنيدم و به ياد هزار خاطره به عالم هپروت رفتم!از من ميشنويد شما هم همينکار را بکنيد:)

سه‌شنبه، دی ۱

دلچسب ترين يکشنبهء ابري

دلچسب ترين يکشنبهء ابري




مينشيني پشت ميز و انگشتان يخ زده ات را دور فنجان چاي ات حلقه ميکني و از لحظه لذت ميبري...از بودن در جمعي که مثالش اينروزها کم پيدا ميشود...چشمهايت را اگر ببندي٫به گفتگوها که گوش بسپاري يادت ميرود که توي قلب اروپايي...فکر ميکني که يک غروب زمستوني دور پشت ميزهاي شوکا نشسته اي و داري دربارهء هامون بحث ميکني يا عصر پائيزي را توي کافي شاپ تالار وحدت دربارهء کتابهاي تازه منتشر شده حرف ميزنيد...حتي قوري چاي هم شبيه قوري هاي کافي شاپ موزهء هنرهاي معاصراست همانجا که ميزهاي کنار پنجره هاي بلندش جان ميدهد براي نشستن و چاي خوردن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن ! چشمها را که باز کني اينجايي٫ توي اين کافهء قديمي ويني بين اينهمه توريست پر سروصدا و پيرزن پيرمردهاي سنگين رنگين اطريشي...نشسته ام پشت ميز ٫ انگشتانهاي يخ زده ام را ميسپارم به گرماي رخوت انگيز فنجان چاي و گوشم را به حرفهاي آشنا و صداهاي آشناي دوستان تازه...
قاصدک مهربانم٫مريم نازنين و حامد عزيزو نسيم گلم, همراهيتان حتي غروب دلگير يکشنبه را دلچسب و زيبا ميکند همراهيتان را سپاس:)

دوشنبه، آذر ۳۰

انار يعني عشق

انار يعني عشق



شب يلدايتان خوش.

Life

!Life is not measured by the number of breaths we take, but by the moments that take our breath away

یکشنبه، آذر ۲۹

ترافيک

ترافيک




نوشتهء حسين دربارهء ترافيک در نيويورک و مقايسهء رفت آمد آدمها از ميان اتومبيلها در نيويورک وتهران حرفهاي يکي از دوستاي اطريشي رو بيادم آورد که امسال تابستون ايران بود و ميگفت که انگار اينجا آدمها و ماشينها يکجورهايي زبون هم رو ميفهمند...آدم به ماشينها نگاه ميکند و بعد با احتساب فاصله و سرعت و تعداد اتومبيلهايي که در مسير حرکت ميکنند سرعت حرکتش رو تنظيم ميکند و بعد هم بدون اينکه پا سست کنه يا به عقب برگرده از خيابون رد ميشه...يه جورايي مثل همهء کارهاي ديگه توي اون سرزمين هميشه بايد هزارتا مولفهء مختلف را باهم هماهنگ کرد و بعد اقدام:)

معامله

معامله

راهي رو ميشناسيد که يه عشق در نگاه اول رو با يکي از همين دوستي هاي بازاري عوض کنيم يه جوري که همهء‌ طرفهاي درگير راضي بشن؟؟

پنجشنبه، آذر ۲۶

هوارتا مرسي!!

هوارتا مرسي!!

من اصولآ زياد عادت به تعارف و تعريف و تشکر و اين حرفها ندارم!!خودم عقيده دارم مامانم اينا خوب تربيتم نکردن ولي مامانم ميگه که بابام ما رو زياد لوس کرده و تربيتمون هيچ اشکالي نداره:)
حالا همهء اينها رو گفتم که بگم از روزي که پام به اينجا رسيده هفته اي نيست که بدو بدو از بيرون نيام خونه وتلفن نزنم و از مامانم اينا تشکر نکنم...نميگم که روزاي سخت و لحظات غمگين نداشتم غربت است و دلتنگي هاي رايج اما به زماني که پشت سرم گذاشتم که فکر ميکنم روزا و لحظه هاي قشنگ بي نهايت بوده...شانس زندگي کردن در جامعه اي که به انسان احترام ميگذارد...جامعه اي که براي استعداد و علاقه آدمها ارزش قائل است...اجتماعي که براي زندگي در آن لازم نيست نقابي بر حهره داشته باشي...سرزميني که در آن شادي کردن نه گناه که موهبتي فراگير است...
امکان شناخت فرهنگها و سرزمينهاي جديد...آشنا شدن باجالب ترين٫مهربونترين و متفاوت ترين آدمها از سراسر دنيا...و از همه مهمتر شناخت عميق از خود و تواناييهام ٫همه و همه رو مديون پدر و مادر بسيار عزيزم هستم که با اطمينان و دلگرميهاشون در راه رسيدن به آرزوهام هميشه همراهيم کرده اند...
مامان و باباي عزيزم يکدنيا ممنـــــــــــــــــــــــــــون :*

کمتر ترسيدن و اميد رسيدن٫
کمتر خوردن و بيشتر جويدن٫
کمتر رنجيدن و بيشتر نفس کشيدن٫
کمتر حرف زدن و بيشتر شنيدن٫
وکمتر نفرت داشتن و بيشتر عشق ورزيدن٫
اين تمام آن چه که نياز داري تا بهترينها را داشته باشي...

چهارشنبه، آذر ۲۵

خودي/نخودي

جنس دوستي

ميخواستم بنويسم که خيلي جالبه برام که اغلب پسرها براي دوستي ميگردن دنبال اجتماعي ترين و مدرن ترين و باکلاس ترين دخترها و يکي از ملاکاشون همينه اينه که اون دختره مرکز توجه دوروبريها و مخصوصآ مورد تحسين پسرهاي ديگه باشه و يه جورايي با دوستي با اون دختر ميخوان ثابت کنند که آره من از همه بهتر بودم و بدستش آوردم و بعدش تا مطمئن ميشن شروع ميکنند به گردوخاک که با اين نرو٫با اون نيا٫اينجا نرو٫اونجا نرو٫اين کارو بکن٫اون کارو نکن ديگه اگر رو بهشون بدي ميخوان مدل مو و ابرو و لباس و ... را هم تَعيين کنند...
بعدش به اين نوشتهء احسان برخوردم و ديدم انگار در جبههء خودي هم کم نيستند کسايي که بدشون نمياد دفتر تلفن طرفشون رو اساسي بازنويسي کنند و برنامهء روزانه اش رو حک و اصلاح کنند و حتي جنس معاشرتهاشو تعيين کنند...

...

...

بوتيک رو تازه يکشنبه شب ديدم!!! همچين هم چنگي بدل نميزد غير از بازي گلشيفته فراهاني با اون قلدري ها و پرحرفيهاش .از همون پريشب هم تو کف اين ديالوگشم که ميگه: ميگيرين پردهء گوش دختره رو پاره ميکنيد بعد هم ميگيد زنيکهء خرِکر و ميريد يه زني ميگيريد که پردهء گوشش سالم باشه!!!
راستي شما با دختري که باکره نباشه ازدواج ميکنيد ؟!;)

سه‌شنبه، آذر ۲۴

نوشي: مادری حرفه نیست. شغل نیست. وظیفه نیست، مادر حق و حقوق نداره. کسی بخاطر این کار کف نمیزنه. کسی برای مادر تره هم خورد نمیکنه. مادری فقط بیگاری تمام وقتیه که تنها محرکش عشق و تنها پاسخش هم عشقه. از روزی که بچه ها به دنیا میان تا روزی که خود آدم میمیره.

حالا راه تو دوووووووووووووووووووررررررررررررررررررررررررره:(

جمعه، آذر ۲۰

شب يلدا

شب يلدا

يعني ميخواهيد بگيد از ساعت هشت تا الان که ساعت يازده و نيمه فقط سه ساعت و نيم گذشته؟؟منکه باور نميکنم خودم شمردم فقط از ساعت هشت تا هشت و نيم به اندازهء دوساعت طول کشيد...تا عقربهء ساعت بياد و برسه به يکربع به نه هزار بار دکمهء Redial رو فشردم براي گرفتن دور از دسترس ترين شمارهء دنيا...تا ساعت به نه برسه هزار بار کانالهاي تلويزيون رو از نو دوره کردم...تا ساعت نه و نيم هرچي توي يخچال و کمد و قفسه هاي آشپزخونه داشتم درآوردم و دوباره سر صبر و حوصله چيدم!!و حالا از ساعت نه ونيم تا همين الان که يازده ونيمه هزار ساعت گذشته...
صد دفعه بيشتر طول و عرض اين اطاق را بالا و پائين کرده ام...هزار بار کشوهاي لباسم را مرتب کرده ام...صدبار بيشتر کتابهاي کتابخانه را جابجا کرده ام...هزار بار صفحه ها را بسته ام و باز کرده ام... دهمين استکان چايم را کنار گذاشته ام و ديوان حافظ را به اميد گشايشي براي هزارمين بار باز کرده ام و بسته ام...و ALICIA KEYS براي n امين بار ميخواندو تکرار ميکند:

Some people want it all...
But I don't want nothing at all
If it ain't you baby
If I ain't got you baby
Some people want diamond rings
Some just want everything
But everything means nothing
...If I ain't got you


چهارشنبه، آذر ۱۸

فرصت شمار صحبت کز اين دو راهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
...

سه‌شنبه، آذر ۱۷

ميدوني از اون مدلا شدم که مخصوصآ و با قصد قبلي يک کارهايي رو ميکنم که هيچ جوري بهشون اعتقاد ندارم...از اون خريتهايي که هيچ جور منطقي نداره...يه جوري چهارنعل به خودم و اعتقاداتمو و همه چي ميتازم و همشو زير پاهام له ميکنم ...
هي هرچي ميگذره منتظرم يه اتفاقي پيش بياد و يک پس گردنيِ محکم برم گردونه سر اون راه اصلي...عين اين بچه هايي که از خونه فرار ميکنند و بعدش خدا خدا ميکنند که تاشب نشده يکي پيداشون کنه و برشون گردونه خونه...اما خير مثل اينکه اصلآ از اين خبرها نيست!!!
انگار آدمهاي دور و برم کلي باورشون شده که من بزرگ شدم و خودم راهو بلدم...بدبختي اما اينه که تازگيها شک کردم که نکنه راه همينه که دارم ميرم و اون فکرها و حرفها و اعتقادات همه اش الکي بوده :(

شنبه، آذر ۱۴

در گور خود نشسته

و به شما فکر می کنم
...

جمعه، آذر ۱۳

بسه٫بسه٫بسه...

پنجشنبه، آذر ۱۲

من دلم کنسرت عليرضا عصار ميخوااااااااااااد:(

چهارشنبه، آذر ۱۱

An Iranian Girl in Vienna*

An Iranian Girl in Vienna*




سه شنبه شبها براي من و دخترهاي همخونه ام شب خاصيه! ساعت از هشت که ميگذره يکي يکي دزدکي از لاي در اتاق سرک ميکشند که بريم؟؟سرم را از روي کتاب بلند ميکنم و ميپرسم: شروع شد؟ميگن الاناست که شروع بشه بعدش همه مون جمع ميشيم توي آشپزخونه هرکدوم براي خودمون قهوه اي ٫شيرکاکائويي چيزي درست ميکنيم و فنجان بدست راهي تي وي روم در طبقهء پائيني ميشويم...تا ما در اقصي نقاط اطاق جابجا بشيم و اطلاعاتمون رو دربارهء قسمتهاي قبلي وشخصيتها و غيره دوره کنيم آگهي ها هم تموم ميشه و سريال محبوب ما شروع ميشه: Sex and The City نميدونم چند درصد از شمايي که اينجا رو ميخونيد اسم اين سريال بگوشتون خورده يا بينندهء اون هستيد : Sex and The Cityداستان زندگي و ماجراهاي چهار زن نسبتآ جوان و موفق نيويورکي است...زناني که از تجربه هراسي ندارند...زناني که دائم در حال تجربه کردن هستند ٫ از روابط و مردان مختلف گرفته تا آرايش و لباس و بعضآ غذا و نوشيدني...

تماشاگران سريال دوگروهند يا مخالف سرسخت يا شيفتگان سينه چاک ِCarrie & Co...

من از سالي که اومدم اينجا از مشتريهاي پروپا قرص اين سريال هستم...قسمتهاي مختلفش را بعضآ چندين بار ديده ام و هنوز هم ديدنش برايم جذابيت روز اول را دارد...بنظر من Sex and The City بيشتر از آنکه به روابط جنسي بپردازد به روابط بين آدمها ميبردازد...هرچه از قسمتهاي نخستين سريال فاصله ميگيريم مفاهيمي مثل دوستي٫عشق ٫تفاهم و...بيشتر مطرح ميشوند...براي من سريال کري و دوستانش! کم کم به يک انجيل روابط اجتماعي بدل شده چون در هر زمينه حرفي براي گفتن دارد!!!

داستان امشب اما يکجورهايي نقطهء عطفي در بين تمام قسمتهاي سريال بود;
Carrie تصميم ميگرد علي رغم همهء مشکلات آتي بهمراه مردي که به او علاقمند است به قصد زندگي به پاريس برود٫ دوستانش با اصرار ازش ميخواهند که دربارهء تصميمش عاقلانه تر فکر کند ميراندا به کري ميگويد: کجا ميري؟ تو با بودنت در نيويورک است که وجود داري و در پاريس هيچ کس نيستي!! اما اون قبول نميکنه و با ذوق و شوق شروع ميکنه به زبان ياد گرفتن و اميدواره که عشق بتونه جاي دوستاشو٫کار مورد علاقشو و حتي زبان و فرهنگ و شهري که بهش تعلق داره رو براش پر کنه...

دردناکترين بخش اما اونجايي بود که براي فرار از تنهايي (مرد مورد علاقه اش هنرمند معروفيه که اغلب براي همراهي کري دچار ذيق وقت است)به تنهايي در خيابانهاي شهر به قدم زدن ميپردازه و از پشت پنجرهء يک کافه در پاريس به چهارزن جواني خيره ميشه که باهم به گفتگو مشغولند و ياد گپهاي خودش و دوستانش ميفته...
اگر براي خيليها فيلم پدر خوانده مرجع زندگي است براي من Sex and the City چنين نقشي رو ايفا ميکنه...اونجايي که کري در اوج دلتنگی از يک تلفن عمومي به ميراندا زنگ ميزند و ميگويد گردنبندي که يکروز چهارنفري شان باهم براي خريدش رفته اندگم شده و ميراندا ميگويد واي چه بد! و کري ميگويد ولي مثل اينکه اينجا توي پاريس اين هيچ اهميتي ندارد ! هم توي اين قسمت ديالوگ مورد علاقهءمن است...
کري براد شو توي اين قسمت يکجورهايي من رو بازي ميکنه و آدمهايي مثل من رو ...آدمهايي که به بهانهء امکانات تحصيلي بهتر ٫کار پر درآمدتر٫آزادي بيشتر وخيلي روياهاي ديگه زمانِ حالشون را قرباني ميکنند...کري يکجورهايي مائيم که هر روز پشت پنجرهء رستورانها٫کافه ها ٫توي مهماني ها و حتي در اوج شادي و خوشبختي اون ته ته قلبمون حسرت اون جمع يکدلي رو ميخوريم که دور هم جمع شده اند اون جمعي که ما ازش دورافتاده ايم...
اين حرف من رو شايد خيلي از اونهايي که ايران هستند نتونند بخوبي درک کنند ولي اغلب کساني که براي تحصيل يا زندگي بطور موقت يا دائمي در خارج از کشور زندگي ميکنند با اين افکار غريبه نيستند...حرفم اين نيست که تحصيل يا کار يا پيشرفت و آزادي مهم نيست بلکه بحث من درصد اهميت هريک از اونهاست...وقتي به پشت سرم نگاه ميکنم عشق زندگيم رو ميبينم که با رفتن من رنگ باخته٫ حلقهء دوستان همدلي رو ميبينم که از جمعشون دور افتاده ام...هزار ويک دلمشغولي رو ميبينم که از پرداختن بهشون وامانده ام...محبت پدر و مادر که فرسنگها ازش دورم...گرماي جمعهاي خانوادگي که سرماي غربت جاشو گرفته...
غرض هم صحبت نيست که فراوانند آدمهايي که ساعتها با تو گفتگو کنند غرض همدل است که نيست ٫حرف از سخن گفتن نيست که زبان دانستن کاري از بيش نميبرد سخن از حرف دل گفتن است که نميشود...براي همدلي تنها زبان آلماني و انگليسي و فرانسه و...را دانستن کافي نيست... پشت هرکلمه دريايي از فرهنگ و تاريخ و مذهب و...قرار دارد و اينها بايک و دو و ده جلسه بدست نميايد...
وقتي نگار ميگويد عشق قلبم ميلرزد اما براي ترجمهء عشقي که کريستيانه به زبان مياورد بيش از يک لغت نامه لازم دارم...ارکيده که از ايران ميگويد انگار از دل من سخن گفته باشد اما براي دانستن منظور سونيا از اسلام بحث چندين ساعته لازم است...
غرض دانستن ارزش گردنبندي است که با هم از يک دستفروش خريده ايد يا خواندن کتابي که توي مدرسه قدغن بوده يا پياده رويهاي توي خيابون ولي عصر يا جلسات فيلم حوزهء هنري يا کوهپيماييهاي درکه و...
ميفهميد چه ميگويم؟ حرف از نبودن آن چيزي است که هستيم براي دستيافتن به آن چيزي که ميخواهيم بشويم...
نميدانم قسمت بعدي سريال چه ميشود؟آيا کري به نيويورک برميگردد و دوباره نوشتن مقالاتش رو دربارهء زندگي در نيويورک از سر ميگيرد يا اينکه به اميد ساختن آينده اي با مرد مورد علاقه اش زندگي حالِش را فراموش ميکند...
اما ميدانم که من همچنان و هرروز صبح بهنگام از خواب بلند شدن اين سوال را تکرار ميکنم که آيا از بين بردن خوشيهاي امروزم بهاي دستيابي به خوشبختي فرداست؟


*به تقليد از نام اين قسمت از سريال:An american Girl in Paris

سه‌شنبه، آذر ۱۰

مردها

مردها

اين باحالترين مطلبي است که اين چند وقته خوانده ام:) آقايون محترم هم ناراحت نشوند اينجا دربارهء خانمها هم نوشته :))

مردها مثل « مخلوط كن » هستند:

در هر خانه يكي از آنها هست ولي نميدانيد به چه درد ميخورد!!

مثل « سيمان » هستند:

وقتي جائي پهنشان ميكني بايد با كلنگ آنها را از جا بكنی!!

مثل « آگهي بازرگاني » هستند:

حتي يك كلمه از چيزهائي را كه ميگويند نميتوان باور كرد!!

مثل « كامپيوتر » هستند:

كاربري شان سخت است و هرگز حافظه اي قوي ندارند!!

مثل « طالع بيني مجلات » هستند:

هميشه به شما ميگويند كه چه بكنيد و معمولاً اشتباه مي گويند!!

مثل « پاپ كورن » هستند:

بامزه هستند ولي جاي غذا را نمي گيرند!!

مثل « پيكان دست دوم » هستند:

ارزان هستند و غير قابل اطمينان!!

مثل « موز » هستند:

هرچه پيرتر ميشوند وارفته تر ميشوند!!

مثل « باران بهاري » هستند:

هيچوقت نميدانيد كي مي آيند ، چقدر ادامه دارد و كي قطع ميشود!!

مثل « جاي پارك » هستند:

خوب هايشان قبلا" اشغال شده و آنهائي كه باقي مانده اند يا كوچك هستند يا جلوي درب منزل مردم!!

مثل « نوزاد » هستند:

در اولين نگاه شيرين و با مزه هستند اما خيلي زود از تميز كردن و مراقبت از آنها خسته مي شويد!!

دوشنبه، آذر ۹

تازگيها دارم تمرين ميکنم که يک کارهايي رو صرفآ براي دل خودم و خوشحالي خودم انجام بدم٫سرگرميهاي جديد پيداکنم و بعضي سرگرميها و دلخوشيهاي قديميم رو از نو کشف کنم...نميدونستم که خوشحال کردن خودم اينقدر سخته...اينقدر براي خوشحال کردن اين و اون خودمو به آب و آتيش زدم که ديگه يادم رفته چه چيزهايي خودمو خوشحال ميکنه!!!

یکشنبه، آذر ۸

گودباي پارتيِ پري مهربون

گودباي پارتيِ پري مهربون

ديشب گودباي پارتي يا بقول آلمانيها Abschiedsfeier مونا بود...اولش ميخواستيم توي خونهء خودمون مهموني بگيريم ولي بعدش ديديم به تميزکاري و زحمت قبل و بعدش نميرزه بنابراين مهمونيشو اينجا گرفتيم...رسم اينجا اين است که وقتي آدم توي بار يا Lokal مهموني ميگيره يا يکسري خوردني مثل اسنک و سالاد و ساندويچهاي کوچيک درست ميکنه و مهمونها نوشيدني شون رو خودشون ميخرند يا اينکه آدم پول نوشيدني ها رو حساب ميکنه و اگر مهموني بخواد غذا سفارش بده خودش حساب ميکنه...ما هم که ماشالله يکي از يکي زرنگتر گفتيم اوه حالا کي حوصله داره غذا درست کنه و سالاد و مخلفات رو تا سالن ببره بنابراين همونحا پيتزا سفارش داديم و دور اول نوشيدني ها رو هم حساب کرديم :)
اکثر مهمونها هم دوستاي دانشگاه مونا بودند و فقط دو تا از دخترهاي همخونه ايمون دعوت بودند يعني ما چهار تا دختر و بقيه همه از دم سبيل!!! کاتارينا و مرون همون همخونه اي هامون به شوخي ميگفتند همهء مردانِ مونا...بامزه اينکه اين بچه هاي فني هيچ جا دست از سر درس و مشق برنميدارند بطوريکه نصف بيشتر مهموني اينا دور هم نشسته بودند و در مورد فلان فرمول و فلان مسئله حرف ميزدند!!!
راستش رو بخواهيد من از کاراي قبل از سفر بيشتر از خود مسافرت لذت ميبرم٫تب تاب سفر٫سوغاتي خريدنها٫گشت و گذارها و مهمونيهاي قبل از سفر و...انگار فکر اينکه آدم براي چند وقت از اين محيط دور ميشه خيلي چيزها رو درنظرش عزيزتر ميکنه!!!
همهء اينها يکطرف وکيت کت خريدن از اتوماتهاي قطار و مکدونالد خوردن توي فرودگاه هم که اصلآ اين چند ساله عادت شده يکطرف!!!گشنه مون باشه يا نباشه چشممون که به مک دونالد فرودگاه ميخوره ناخودآگاه پامون سست ميشه...اما امان از موقعي که مسافر خداحافظي ميکنه و از گيت رد ميشه و آدم تنهاي تنها بايد تمام راه رو برگرده:(
غرض اينکه مونا جونم امشب برگشت ايران٫ازهمين الان هم دلم براي پري مهربونم کلي تنگ شده آخه قربونش برم مثل وجدان دوم منه و دائم در حال تربيت اخلاقي منه!!!خلاصه که خواهر جون گلم اميدوارم بهت کلي خوش بگذره و زود زودي برگردي:)

جمعه، آذر ۶

تو اي آبي زيباي آرامش کجايي پس؟؟؟

چهارشنبه، آذر ۴

دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد...

خودِ اينروزهايم را دوست ندارم...خودم را توي روزهايم گم کرده ام...خودم را توي تمامي اينروزها جستجو ميکنم...

دنبال Arabian Gulf نميگرديد؟؟!!!;)

یکشنبه، آذر ۱

Don't leave home, oh don't leave home

Don't leave home

Like a ghost dont need a key
Your best friend I've come to be
Please don't think of getting up for me
You don't even need to speak
When I've been here for just one day
You'll already miss me if I go away
So close the blinds and shut the door
You won't need other friends anymore

Oh don't leave home, oh don't leave home

If you're cold I'll keep you warm
If you're lost just hold on
Cause I will be your safety
Oh don't leave home

I arrived when you were weak
I'll make you weaker, like a child
Now all your love you give to me

When your heart is all I need

Oh don't leave home, oh don't leave home

If you're cold I'll keep you warm
If you're lost just hold on
Cause I will be your safety
Oh don't leave home

Oh how quiet, quiet the world can be
When it's just you and little me
Everything is clear and everything is new
So you won't be leaving will you



If you're cold I'll keep you warm
If you're lost just hold on
Cause I will be your safety
Oh don't leave home

Cause I will be your safety
I will be your safety
I will be your safety
Oh don't leave home

Dido


خشونت ِ ديني يا خشونت به بهانهء دين

خشونت ِ ديني يا خشونت به اسمِ دين

براي مني که خودم را حتي مذهبي هم نميدانم چه برسد به مسلمان٫ دنبال کردن بحثي که اينروزها محمل گفتگو و بعضآ خشونتهاي کلامي در وبلاگستان شده جالب است...

اولين موضوعي که با دنبال کردن اين گفتگوها ديده ميشود فارغ از موضوع بحث که در بخش دوم نوشته ام به آن ميپردازم ٫غفلت از آداب گفتگو و مباحثه است٫گويي حکومتهاي خفقان و سرکوب کلاهي و عبايي در تاريخ اين سرزمين از يادمان برده که ميشود بجاي مطلق رايي و سياه وسفيد بيني کمي هم خاکستري ديد و حرف ِمخاطب را هم شنيد...گويي نياموخته ايم که حقيقت تنها در اختيار ما نيست و اصولآ گفتگو ميکنيم تا وجوه مختلف يک موضوع را از نقطه نظرهاي مختلف به تماشا بنشينيم. يک حرف مخالف کافي است تا لباس رزم بپوشيم و به ميدان بياييم يکديگر را با کلمات تکه تکه کنيم گروهي هم ميشوند آتش بيار معرکه و هيزم است که به آتش اين دعواها ميريزند گويي که هدف از مباحثه ضايع کردن طرف گفتگو بوده و لاغير...آنوقت از خودمان ميپرسيم چرا اين مملکت روي آرامش نميبيند؟؟؟ من ميپرسم چطور ميتواند آرام بگيرد وقتي اصحاب فرهنگش همهء هنر خود را خرج دشنامهاي وزين ادبي ميکنند؟؟؟

اما مطلبي که اينبار محمل خشونتهاي کلامي شده است بحث بر سر حقانيت يا عدم حقانيت تئو ون گوگ فيلمساز هلندي در نشان دادن تصويري خشن و ضد انساني از اسلام در فيلمش است... برخي ازطرفداران اين فيلم با مثالهاي بيشماري از جنايتهاي جمهوري اسلامي ويا پايمال شدن حقوق بشر و بويژه حقوق زنان در کشورهاي اسلامي اعتقاد دارند که اتفاقآ اسلام خيلي خشنتر و غير انساني تر از اين حرفها است و آقاي ون گوگ تازه قسمت بسيار کوچکي را نشان داده...

به نظر من اولين اشتباه ما اين است که اسلام را با جمهوري اسلامي يا حکومت عربستان و امارات اشتباه بگيريم...اينکه اين حکومتها جنايتهايشان را با دين توجيه ميکنند و بايک آيه و فتوا موضوع را ختم ميکنند دليل بر واقعيت اين امر نيست...و اغلب مردم ميدانند که کشتار روشنفکران به جرم مهدورالدم بودن يا قتل مخالفان سياسي به سبب مرتد بودن تنها حربهء اين حکومتهاست ...
شايد بگوئيد که خوب اسلام حتمآ دين خشني است که در کتاب و سنتش به همهء اين جنايتکاران بهانهء لازم را ميدهد؟؟ آنوقت است که بايستي دعوتتان کنم که لاي کتابهاي مقدس مسيحيان و يهوديان(عهد عتيق و عهد جديد )که خوشبختانه با ترجمهء فارسي هم در دسترس هستند را باز کنيد و به چشم خود ببينيد که اتفاقآ در اديان ديگر هم بهانه براي جنايت کم نيست و از قضا جنايتکاران از مسيحيت و يهوديت به همان ميزان و چه بسا بيشتر براي توجيه جنايتهايشان سود برده اند...مثال هم فراوان است:از آتش زدن جادوگران و سنگسار زناکاران در مسيحيت و يهوديت گرفته تا جنايتهاي کليسا در قرون وسطي و جنگهاي صليبي و حتي همين کشتار يهوديان در جنگ جهاني دوم...

اگر ملاک وضعيتِ فعلي کشورهاي غربي است که بايد گفت جنايت بنام ِ دين آنروز پايان يافت که عقلانيت جاي دين را گرفت و مردم قدرت و ثروت را از انحصار مراکز ديني خارج کردند وگرنه همين حالا هم که سر در محافل مذهبي غربي داشته باشيد ميبينيد درجهء روشنفکري عالمان ديني چندان تفاوتي با همتايان مسلمانشان نميکند نمونه اش هم بحث در مورد ازدواج و طلاق و سقط جنين و...است.

موضوعي که خيلي از ما ناديده ميگيريم اين است که جوامع غربي در طي سالها سعي کرده اند برداشتهاي خود را از دين تغيير دهند...بسياري از قوانيني که در مورد حجاب٫حقوق زنان ٫خانواده و غيره در اديان ديگر وجود دارد با قوانين فعلي غربي بطور کامل در تضاد و اتفاقآ بطور عجيبي به قوانين اسلامي شبيه است...

سايه در کامنتي که براي نوشتهء کيوان گذاشته نوشته است:مطالعه بد چيزی نيست. کمک مي کند به جاي شنيده هايمان از خوانده هايمان استفاده کنيم.
فکر ميکنم اين نصيحتي است که همهء ما بايد بگوش بگيريم.

شنبه، آبان ۳۰

هربار که نوشته هاي اين بچه رو ميخونم داغ دلم تازه ميشه که چرا تابستون که ايران بودم نديدمش...عوضش امسال يه بهونه دارم براي ايران امدن:)
تو که تا اونموقع ايران هستي ديگه؟؟؟

جمعه، آبان ۲۹

بهانه هاي سادهء خوشبختي

بهانه هاي سادهء خوشبختي

بقول اشکان بعضي وقتها چيزاي کوچيکي ميتونه حتي عصر يک جمعهء دلگير رو دلنشين کنه و اخمهاي تمام روزتو بازکنه...يه احوالپرسي غير منتظره...يه قصهء قشنگ...يه آهنگ با حال...و بيشتر از همه اون صورتک خندان توي مسنجر که ديگه کم کم داشت قيافه اش يادم ميرفت...

پ.ن:براي گوش کردن آهنگه بايد البته اون بچه هه اون اول رو يکم تحمل کنيد:)

دستم بگير...

آيدا

آيدا

خوابم نميبرد همينطوري از سر عادت رديف لينکهاي کنار صفحه را کليک ميکنم تا ميرسم به آيدا...با کمال تعجب ميبينم که وبلاگش برگشته با همون آخرين نوشتهء بهار پارسال...حالا دوساعت است که اينجا نشسته ام٫ آرشيوش را براي چندمين بار است که مرور ميکنم٫...نوشته هايش طعم خوش شبهاي بلند آن تابستان رويايي را برايم زنده ميکنند ونواي نوبهار روحم را ميلرزاند...انگشتهاي دستهايم يخ زده و فردا صبح هم بايد زود بيدار شوم اما مگر جادوي نوشته هاي اين دختر ميگذارد...اي کاش باز بنويسي آيدا...

بولينگي براي تمام فصول

بولينگي براي تمام فصول

امشب تلويزيون اطريش براي چندمين بار بولينگ براي کلمباين را نشان ميداد...اول شب با ديدن ليست برنامه هاي امشب توي مجله گفتم بازهم فيلم تکراري اما آخر شب وقتي بر حسب تصادف موقع کانال عوض کردن به صحنه اي از فيلم رسيدم که مايکل مور با سازندگان مجموعهء South Park در بارهء زندگي در کلمباين گپ ميزند بازهم براي چندمين بار مسحور مهارت و توانايي اين مردک خيکي آمريکايي با آن قيافهء احمقانه اش شدم!!!
شيوهء مايکل مور در ساخت فيلمهاي مستند برگرفته از شيوه هاي معمول در خبرنگاري حوادث است اما با اين تفاوت مهم که او به هيچ وجه از سوال کردن نميترسد...براي اغلب مردم ايده ها و پرسشهايي که مور در فيلمهايش مطرح ميکند اظهر من الشمس است:
چرا در آمريکا اينهمه آدم سالانه بر اثر شليک گلوله کشته ميشوند؟چون آمريکاييها بيشترين تعداد سلاح را در اختيار دارند!
چرا اغلب افراد جامعه نسبت به سياهها ديد منفي دارند؟چون سياهها بيشترين درصد جرايم را مرتکب ميشوند!
چرا نوجوانان و جوانان مرتکب خشونت ميشوند؟بخاطر گوش کردن به آهنگهاي مرلين مانسون.
و الي آخر...
اما مايکل مور مثل يک بچهء حرف نشنو و لجباز با هيچکدام از اين توضيحات منطقي!!!و عاقلانه!!! اي که روزانه در بسته بنديهاي مختلف بواسطهء روزنامه ها٫راديو تلويزيون٫سياستمداران٫کارشناسان و غيره بخوردما داده ميشود مجاب نميشود...او بايد خودش به جواب برسد و براي پيدا کردن آن هيح سوالي احمقانه و پيش پا افتاده بنظر نميرسد...اتفاقآ در لابلاي اين سوالهاست که ميفهميم که مغز ما بطور ناخودآگاه تا چه اندازه از پيش داوريها و اطلاعات کمابيش بي پايه و اساس لبريز است...و چقدر اين ها در تصميمهاي روزمرهء ما و حتي سبک زندگي ما موثر است...مور با آن قيافهء ساده لوح و سوالهاي پيش با افتاده اش نشان ميدهد که ما براي تظاهر به دانايي و در وحشت از احمق جلوه کردن چه ساده بازيچهء ترسها و کابوسهايمان شده ايم و چه اندازه کوشش ميکنيم تا در اين قالب از پيش طراحي شده جا بگيريم...
مور با مستند موشکافانه اش نشان ميدهد که خلاصه کردن مشکل خشونت در جامعه به تاثير رسانه ها همانقدر ساده لوحانه است که ناديده گرفتن تاثير رفتار رهبراي يک جامعه بر مردمان آن...
نکتهء جذاب ديگري که مور در مستندهايش بکار ميگيرد روابط بين فردي است...حتي در مقام مصاحبه گر هم روابط و احساسات انسانيش را فراموش يا پنهان نميکند...از اينکه آن معلم مدرسه که در شهر زادگاهش شاهد تيراندازي و کشته شدن يک دختر بچهء شش ساله بوده را دلداري دهد يا با مرلين مانسون صميمانه گپ بزند...يا از چارلتون هستون بخواهد که بخاطر برگزاري مراسم براي اتحاديهء NRA در فلينت و کلمباين بلافاصله پس از حوادث تيراندازي در اين دو منطقه از مردم عذرخواهي کند...
گرچه شيوهء مايکل مور در مستندهايش کمابيش شيوهء تهيهء ژورناليسم خبري است اما نگاه او هيچگاه رنگ عادت نميگيرد و برخوردهايش فرسنگها از شيوهء برخوردهاي مکانيکي خبرنگاران حوادث دور است...براي مور حتي الامکان هيچ چيز تابو محسوب نميشود...در نگاهش انسانها واقعآ برابر هستند و ارزشهاي انساني بر هر چيزي مقدم...
ديدن چندبارهء بولينگ براي کلمباين براي هرکدام از ما و بويژه روشنفکران و محققان علوم اجتماعي که سالهاست با فاصله گرفتن از واقعيت اجتماع و بجاي استفاده از روشهاي عملي ٫شيوه هاي آماري را براي پيدا کردن مشکلات جامعه پيشه کرده و نتايج تحقيقاتشان لبريز از پيشداوري است شديدآ تجويز ميشود...

دوشنبه، آبان ۲۵

لئوپولد عزيز ِمن!!!

لئوپولد عزيز ِمن!!!

اطريش شايد دومين کشور بعد از ايران باشه که اينهمه تعطيلات مذهبي داره٫البته با اين تفاوت که اينجا ديگه کسي نوحه خوني و اين حرفها نميکند و اغلب مردم اصلآ از مناسبت آنروز خبر ندارند و صدا وسيما هم که ول معطل اين حرفهاست و دريغ از يک مراسم سينه زني خشک و خالي!!!
امروز هم روز يادبود لئوپولد مقدس٫حامي ايالت آسترياي سفلي است که در زمان خودش گويا خيلي پيرو ولايت فقيه بوده است و از هرگونه جنگ و درگيري خودداري ميکرده و آرزويش صلح براي همهء مسلمانان اممم مسيحيان جهان بوده!!!خدايش بيامرزد که باعث وباني تعطيلي امروز است... چون بعد از يک آخر هفتهء سردوباراني و خاکستري٫ تعطيلي اولِ هفته بدجوري ميچسبد:)

دلم معجزه ميخواد اساسي...

سه‌شنبه، آبان ۱۹

خودموني

خودموني


سه سال پيش همين موقعها تازه اومدم وين... توي خونه کامپيوتر نداشتم و غير از اون اينقدر مشغول دانشگاه و درس و سيستم جديد زندگي بودم که وقتي باقي نميموند اما از دوسه ماه بعدش که ديگه به راه و چاه وارد شده بودم و مدام براي شنيدن اخبار از ايران به همه جا سرک ميکشيدم از توي سايت گويا وبلاگ حسين را پيدا کردم و از طريق اون خورشيد خانوم و احسان و شاهين و دنتيست و امير حسابدار و پژمان و لامپ وعلي پيروز ...تا مدتها فقط خواننده بودم اين همون موقعيه که شاهين هنوز کامنت ميگذاشت و کامنت دوني وبلاگ احسان پاتوق بود و پينکفلويديش بخاطر بدوبيراههاي خواننده هاش تصميم گرفته بود ديگه ننويسه و نداي افکار منسجم با نوشته هاي صميمي و جالبش نفر اول وبلاگستان بود...بعدش دانشگاهمون سيستم کامپيوترهاشو عوض کردو من ديگه نميتونستم صفحات يونيکدي رو بخونم...
چند ماه بعدش تابستون بود و بعد از نه ماه براي تعطيلات به ايران برگشته بودم ٫شايد بهترين تابستوني که تابحال گذروندم٫عاشق بودم و بيقرار و سيراب از عشق...شبهاي بلند تابستون بود و وبلاگ نگار و آيدا با اون نوشته هاي صميمي و آهنگ خيال انگيز وبلاگش و سايه و مريم گلي و اژدهاي شکلاتي و ارکيده و تنها و احسان پريم با اون آهنگ I am a Hero نيکل بک...همون اوايل تابستون بود که يکشب از روي راهنماي ساخت وبلاگ حسين وبلاگم رو ساختم (شايد از معدود دخترهايي بودم که خودم تنهايي وبلاگ ساختم اونهم موقعي که احسان همينطوري در راه خدا چپ و راست براي خواهران گرامي قالب طراحي ميکرد!!)...اصل نوشته هام اما مال موقعيه که برگشتم ٫انگار که وبلاگ نوشتن مثل طنابي منو به ايران وصل ميکرد و دوستام و همهء چيزايي که دلم اونهمه براش تنگ ميشد... گفتن اينکه وبلاگ چه تاثيري توي زندگي من داشته سخته...وبلاگ نوشتن براي من يکي از مستمر ترين فعاليتهايي بوده که تابحال توي زندگيم انجام داده ام...و اين جمع شايد از ديرپا ترين گروههايي که در جمعشون بوده ام...من با اين آدمها و توي اين فضاي زندگي کرده ام...با نوشته هاي بچه ها اشک ريخته ام٫خنديده ام٫ برايشان نگران شده ام و دعا کرده ام...آرشيوم را که نگاه ميکنم تک تک روزهاي اين دوسال جلوي چشمهايم جان ميگيرد...روزهاي خاکستري که در فرصت بين دوکلاس فاصلهء بين سالن کامپيوتر ودانشگاه را ميدويدم...هفته هاي دلتنگي و ماههاي انتظار را...بين سطرهاي نوشته هام بغض روزهاي دوري سنگيني ميکند...نگاههاي غريب در سرزميني ناآشنا...خطوط نوشته هايم پر از عشق است و غم و اميد و دلتنگي...وبلاگ برايم عينِ زندگيست...زندگي ِ دختري تنها که در جستجوست...پر از سوال...پر از نادانسته ها...

يکبار براي لامپ که دلگير از سختيهاي غربت و مشکلات ايران نوشته بود نوشتم که درست است که بهش سخت ميگذرد ولي کافيست نگاهي به ليست کنار وبلاگش بيندازد تا ببيند که تنها نيست...که همهء اينها آدمهايي هستند از نسل او و با دغدغه ها و افکار مشابه...نوشتم درست است که همه مان يکجورهايي از هم و شايد از اصلمان دور افتاده ايم اما مثل گلهاي آفتابگردان رو به يک جهت داريم و کافي است که هربار دلمان گرفت به آفتابگردانهاي ديگري فکر کنيم که در جاي جاي اين کرهء خاکي سرشان را به اميد برآوردن خورشيد بالا گرفته اند...

یکشنبه، آبان ۱۷

بعضي شبها

بعضي شبها

يکموقعهايي هست احساس ميکني به آخر خط رسيده اي ٫فکر ميکني همان گنگي هستي که ديگران اشاره هايش را نميفهمند٫همان نابينايي که راهش را گم کرده...زماني است که دورو برت را نگاه ميکني و ميبيني تنهايي٫ يعني آدم هست اما نه از جنس تو٫ميبيني که بقول کرگدن تنها بازماندهء قبيله ات هستي٫هي با خودت فکر ميکني من غيرعادي نيستم دستکم تا همين چند وقت پيشها نبودم هنوز چندتايي پيدا ميشد که حرفم را بفهمند چي شده؟من کجايم؟اونها کجا رفتند؟
يک شبهايي هست که ميخواهي سرت را بندازي پائين و همينطور اين خيابان تاريک و خلوت را بالا بروي٫اينقدر بروي که پاهايت تاول بزند و نوک بيني ات يخ ببندد به اميد آنکه جرقه اي توي ذهن آشفته ات تورا از کابوس اين سوال ها نجات دهد...
ميروي و ميروي تا دريابي کجاي اين راه را اشتباه رفته اي؟کدام گام؟کدام قدم؟
بغض راه گلويت راسد ميکنه وهر حرف بهانه اي است براي آنکه قطرات اشک پهنهء صورتت راخيس کند...
الغرض امشب از آن شبهاست...

اينــــــــــــــــــه

اينــــــــــــــــــه

اين موناي ما که معرف حضورتون هست؟همون خواهر من که تا همين دوسه ماه پيش ابروشم برنداشته بود جونم براتون بگه که امروز همينطوري که از خريد برميگشتيم داشتيم باهم حرف ميزديم و اينهم نمونهء گفتگوهاي امروز:
مونا: ميدونستي که لالهء گوش مردها در تحريک جنسي شون موثره؟
من:اوهوم٫ تازه نوازش موها هم خيلي موثره...
.
.
.
مونا:توي يک مقاله خوندم که مردهايي که در هنگام سکس منفعل هستند دچار عدم اعتماد به نفس هستند...
من: البته بستگي داره به ميزان تجربه وآگاهي دوطرف ... طبعآ هرکدام که تجربهء بيشتري دارد ابتکار عمل را بدست ميگيرد...
.
.
.
مونا:راستي نظرت در مورد فلاني چيه؟
من:اون پسر ريزه ميزه هه رو ميگي؟بنظر من اصلآ فکرشو نکن... مردهاي قدبلند و هيکلي از لحاظ سکس خيلي موفقتر عمل ميکنند!!!
.
.
.
مونا:ببينم تو اين تجربه ها رو کجا کسب کردي که من خبر ندارم؟
من:بچه جان ما اونوقتها قرار ميگذاشتيم نهج البلاغه که ختم نميکرديم که:)

آخ من حال ميکنم...فکرشو بکن اين همون موناييه که همين چهار پنج سال پيش اسم دوست پسر مياوردي اعدامت ميکرد و گزارش هر تلفن منو به مامانم اينا ميداد و هر بار که بو ميبرد سر قرار ميخوام برم خونه رو روسرش ميگذاست!!!
اگر مامانم اينا بدونند که من اين سه ساله بچه شونو چه تربيتي کردم:))

جمعه، آبان ۱۵

تهاجم فرهنگي

تهاجم فرهنگي

هرکدوم از دوستاي من تواينجا دستکم بلدند اسمشونو به فارسي بنويسند ٫خيليهاشون هم ميتونند به فارسي سلام عليک کنند٫اغلبشون هم ديگه با خواننده هاي مختلف ايراني آشنا هستند از بس که ما تو خونه مدام اندي و معين و اميد رو با ولوم بالا گوش ميکنيم!!!
اما يکي از دوستام که اهل اسلواکي است رکورد همهء اوناي ديگه رو شکسته و حتي بقدري بي لهجه حرف ميزنه که دفعهء پيش که با مامانم حرف زده بود مامان فکر کرده بود ايرانيه حالا امروز ديدم موقع آشپزي با خودش زمزمه ميکنه: آره٫ آره ٫بوسه داره... هر روز ٫هر شب ٫فکر ياره:)

نوستالژي وبلاگي

نوستالژي وبلاگي

تازگيها به اين نتيجه رسيدم که هروقت زياد وبگردي ميکنم و بخصوص وقتايي که سه چهار پنج ساعت پشت سر هم وبلاگ ميخونم و بعدشم اورکات بازي ميکنم دچار غم غربت ميشم و همينجوري تا دوسه روز در حالات نوستالژيک بسر ميبرم...امروز که دقت کردم ديدم خوب در مورد وبلاگها حق دارم چون تازگيها انگار مد شده همه هرچي ناکامي و غم وغصه دارند برميدارند ميارن اينجا و با هنرمندي تمام و قلم شيوا وروان طوري ماجرا رو شرح ميدن که جگر آدم شرحه شرحه ميشه!!!
اون از داخليها که روزشون شب نميشه اگر از هوا وزمين و سياست و جامعه و اقتصاد و غيره ننويسند و اين هم ازخارج نشينها که دائم در حال ناليدن از غم غربت و ديار و يارند...ايني که مينويسم خطاب بخودم هم هست ٫کاش يک کم زندگي رو از ور مثبتش نگاه کنيم ببينيم که موقعيت فعلي چه امکاناتي رو در دسترسمون ميگذاره...ماها تا وقتي در داخل ايران هستيم فقط روي جوانب منفي تمرکز ميکنيم و طوري در اين زمينه اغراق ميکنيم که کم کم خودمون هم باورمون ميشه که اوضاع خيلي خراب است وبايد رفت و اين حرفها و بعد وقتي با هزارويک دردسر پامون به اين طرف مرز ميرسه ميبينيم که اينجا هم اون بهشت بريني که انتظارش رو داشتيم نيست!!!
ميدونم که خيليها الان فکر ميکنند که اي بابا تو بالاي گود نشسته اي و ميگي لنگش کن و چون خودت توي ايران نيستي همه چيز رو يادت رفته...منظور من اما اين نيست که اونجا خوب است يا اينجا بد است٫حرف من اين است که در برداشتهامون از اوضاع واقع بين باشيم ٫سعي کنيم هر موقعيتي رو از چند وجه ببينيم و رئاليست باشيم...اينطوري زندگي براي خودمون و اطرافيانمون خوشايندتر ميشه...

پنجشنبه، آبان ۱۴

اوهايو کدام گوري است؟

اوهايو کدام گوري است؟

در ساعات پاياني انتخابات در آمريکا نام اوهايو و نتايج انتخابات اين ايالت نسبتآ گمنام متحده در سرخط اخبار خبرگزاريهاي جهان جايگاه ويژه اي پيدا کرد و همه از هم ميپرسيدند اوهايو ديگر کدام گوري است؟مطلب زير نوشته اي است که در روزنامهء Die Presse امروز چاپ وين منتشر شد:

اوهايو در کلمبوس(پايتخت آن) خلاصه شده.و اين مهم است.در قوانين اين ايالت آمده که هيچکس حق ندارد با سگي رابطه داشته باشد و همچنين صاحبان حيوانات خانگي بايستي گم شدن آنها را در ظرف يکساعت به مقامات محلي گزارش دهند.علاوه بر اين در هر خانه نبايد بيشتر از پنج زن زندگي کنند(حساسيتهاي جنسي!!) و زنها همچنين حق ندارند در محيطهاي اجتماعي کفشهاي چرمي بپوشند. هيچکس يکشنبه هابازداشت نميشود(حساسيتهاي مذهبي!!)و انجام دوئل هم قدغن است!و اگر کسي در روزهاي تعطيل در پايتخت کورن فلکس بفروشد به مرگ محکوم ميشود.حالا اگر کسي بپرسد: اين اوهايو کدام گوري است؟ما خبر نداريم.ما فقط ميدونيم که جورج بوش اميدوار بود که اهالي اين ايالت به اندازهء کافي احمق باشند که اکثريت آراي خودشون رو به اون بدهند.تنها چيزي که غير قابل پيش بيني بود اينه که راي دهندگانِ اوهايو با راي هاشون به ضرر خودشون عمل کنند.دلتون ميخواد بدونيد چه کسي در کلمبوس برنده شده؟ما نميدونيم چون توي اوهايو همه بر خلاف آب شنا ميکنند.

چهارشنبه، آبان ۱۳

دموکراسي٫بلي يا خير



دموکراسي٫بلي يا خير

در واقع الان بايد من بشينم و Homapage که استادمون گفته رو بسازم اما خوب هرشب که توي آمريکا انتخابات برگزار نميشه و تازه الان که پستهاي قبليمو نگاه ميکنم ميبينم که توي اين چند وقت گذشته اينقدر سرگرم درس و امتحان و غم يار بوده ام که از يکي از مهمترين اتفاقات دنياي سياست غافل شدم!!!
البته اغلب بلاگرها بخصوص کساني که درآمريکا يا کانادا زندگي ميکنند مثل حسين يا کوزه و توي اين چند روز به اندازهء کافي در مورد زواياي اين انتخابات و نيز کانديداها نوشته اند در اين ميان اما نوشتهء نيما راشدان توجه مرا بخود جلب کرد آقاي راشدان با رد نظريهء اصلاحات گام به گام و داخلي وبا اشاره به جنايات حکومتهاي طالبان و صدام حسين استدلال کرده اند که تنها راه مبارزه با اين رژيمها روش سريع جورج بوش در براندازي اين حکومتها و بااصطلاح دموکراسي يکشبه است!!! اگرچه شنيده ها و ديده هاي اندک من از اوضاع افغانستان و عراق بعد از جنگ کمتر نشاني از آزادي ودموکراسي مورد نظر جناب راشدان دارد اما از آنجا که در اين زمينه و نيز دربارهء زدوبندهاي مالي کانديداها صاحب نظر و داراي اطلاعات کافي نيستم بحث را از جايي که به آن تسلط نسبي دارم پي ميگيرم و آن اوضاع سياسي در غرب پس از واقعهء يازده سپتامبر است...عکس العمل دولتهاي غربي و در صدر آنها ايالات متحده در مواجهه با فاجعهء يازدهم سپتامبر آزمايش عظيمي براي نظام دموکراسي به شمار ميايد و متاسفانه بايد اذعان کرد که دولت بوش در اين زمينه کارنامهء چندان درخشاني از خود نشان نداده است...گذشته از آنکه لشگرکشي به داخل مرزهاي کشورهاي مستقل آنهم در دههء نخست قرن بيست ويکم خلاف بديهي ترين اصول دموکراسي است...موارد بيشمار ناديده گرفتن حقوق اوليهء شهروندان آمريکايي٫ زيرپا گذاشتن حقوق بشر و قوانين متعدد شهروندي تنها مشتي از خروار خيانتهاي دولت بوش به انديشه و نظام دموکراسي در غرب است...
از نظر من بعنوان يک دانشجوي علوم سياسي ساکن اروپا اين انتخابات بنوعي سرنوشت دموکراسي را در جهان مدرن نشان ميدهد...انتخابات آمريکا که بنوعي مهمترين انتخابات پس از يازدهم سپتامبر است نشان خواهد داد که آيا حافظهء شهروند عصر جديد خودسري ها و بهانه جويي هاي دولت بوش را در عرصهء امنيت ملي و نيز سياست خارجي فراموش کرده؟ اين انتخابات نشان ميدهد که آيا شهروندان آمريکايي فريفتهء تبليغات رسانه هاي بزرگ شده و تاثير رسانه هاي مستقل را ناديده ميگيرند؟؟
نتيجهء انتخابات آمريکا نتيجهء راهبيمايي ها٫ تظاهرات و اعتراضات بيشمار مردم دنيا عليه زير پا گذاشتن اصول اوليهء دوکراسي و مردمسالاري به بهانهء امنيت و مبارزه با ترور است که از سوي دولت بوش آغاز و با درجاتي کمتر در اغلب دموکراسي هاي کهن اروبايي اعمال شد...
اينکه در نيمهء نخست قرن بيست ويک ميلادي دولتي به بهانهء امنيت ملي به داخل مرزهاي دولتهاي ديگر لشکرکشي کند نوعي بازگشت از اصول دموکراسي است و انتخابات در ايالات متحده نشان خواهد داد که آيا راي دهندگان آمريکايي خواهان بازگشت دموکراسي هستند يا خير؟؟؟

پ.ن:راستي کانال ZDF آلمان امشب به مناسبت انتخابات آمريکا برنامهء خبري جالبي داردکه علاوه بر اعلام جديدترين نتايج آراي شمارش شده ٫مستندهاي جديدو فوق العاده اي در زمينهء مسائل مختلف اجتماعي٫سياسي٫اقتصادي آمريکا پخش ميکند!


پ.ن دو :اينم بنويسم و برم بگيرم بخوابم ٫ديشب تا خود صبح بيدار بودم و اخبار مربوط به انتخابات آمريکا را دنبال ميکردم... صبح هم تازه تا ظهر کلي کار داشتم که بايد رديف ميشد توي خيابون هم تا چشمم به رديف آدمهاي روزنامه بدست افتاد يادم افتاد که اي دادبيداد دوربينمو فراموش کردم...از اول صبح هم هرجا رفتم آدمهاي خواب‌آلود بيحوصله اي رو ديدم که به مردم خنگ و نادان آمريکا بخاطر انتخاب دوبارهء بوش فحش و لعنت ميفرستادند...اغلبشون معتقد بودند که با اين برنامهء انتخاباتي بوش بعنوان کانديداي رياست جمهوري توي اروپا هيچ شانسي نميتونست داشته باشه... استفادهء سياسي حزب محافظه کار آمريکا از مذهب و ملي گرايي که دو اصل اساسي در آمريکا محسوب ميشه برگ برندهء بوش در مقابل کري بود...در حاليکه مردم آمريکا شيفتهء قهرمان پوشالي که رسانه ها براشون ساخته اند هستند مردم اروپا سالهاست که فهميده اند که قهرمان وجود خارجي نداره و اين تک تک مردم و راي و عقيده اونهاست که ارزشمنده...

دوشنبه، آبان ۱۱

آب و هواي شهرهاي جهان به روايت خودموني


Vienna



آب و هواي شهرهاي جهان به روايت خودموني

يه روزايي مثل امروز که آسمون خاکستري و خالي و ابريه روي اين لينک سمت راست کليک ميکنم و سعي ميکنم از ديد آدمهايي که ميشناسمسون و دوستشون دارم به دنيا نگاه کنم براي مژده و مهرنگ هواي سرد و آسمون آبي کپنهاگ اصولآ امروز جون ميدهد براي نهار دلچسب دونفره توي يک رستوران ساحلي...کريستيانه حتمآ امروز اين هواي عالي رو از دست نميده و قبل از ظهرش رو به پياده روي اختصاص ميده...الان توي ولينگتون خورشيد غروب ميکنه و آلين حتمآ با يک گروه از بچه ها توي يکي از کافه بارها مشغول خوشگذرانيست...
سوزي عزيزمن امروز بايد علاوه بر هواي خاکستري و سرد مريضهاي غرغرو و بي صبر بخش اورژانش را هم تحمل کند!!!خوش بحالت ارکيده جان هواي امروز آکسفورد شديدآ بدرد داستانهاي پليسي شرلوک هلمز ميخورد:)
نگار جان حالت را کاملآ درک ميکنم با اين هواي ابري فرانکفورت منهم جاي تو بودم توي خانه ميموندم...و خودم هم که با اين هواي درب و داغون وين حتمآ بهم حق ميدين که با يک فنخون چاي نعناع و يک ژورنال مد همهء روز رو توي تخت خوابم سپري کنم!!!

يکي دوروز که سرگرم زندگي واقعي ميشم و از اينجا دور ميفتم برگشتن به اين فضا برام سخت ميشه...يه عالمه وبلاگ و ايميل نخونده که ديدنشون عصبانيم ميکنه!!!انگار همه به يک مهموني دعوت داشتن و منو از ليست مهمونا جا انداختن:(

یکشنبه، آبان ۱۰

ميدوني...داري مثل تصويرت روي ديوار کم کم از زندگيم رنگ ميبازي...نميدونم اين خوبه يا بد...

پنجشنبه، آبان ۷

گربهء قزويني يا سنگ پاي مرتضي علي

گربهء قزويني يا سنگ پاي مرتضي علي

ميگن آدم به مرور زمان و يا در اثر قرار گرفتن توي موقعيتهاي خاصي يک وجوهي از شخصيت خودش رو کشف ميکنه که قبلآ از وجودش بيخبر بوده حالا دقيقآ ماجراي منه که از چند وقتي پيش سر گير دادن به يک قضيه اي شديدآ با سنگ پاي قزوين احساس نزديکي ميکردم و تازه امروز به اين نتيجه رسيدم که اگر بهمين منوال ادامه بدم همينروزها گواهي پسرخالگيم با گربهء مرتضي علي صادر ميشه:)

سه‌شنبه، آبان ۵

آدم

آدم

عليرضا:
ادم تمنا میکنه اما نمیخره.
هست اما نمایش نمیده. عاشق میشه اما تصاحب نمیکنه. ارزشیه اما دیکته نمیکنه. مبارزه اما ضربه نمیزنه.داره اما میده .نداره اما راضیه.گرسنه ست اما سیر میشه. احساس داره اما وسیله ش نمیکنه. همراهه اما خودشو بت نمیکنه. احترام میذاره اما تعظیم نمیکنه. همدله اما ریا نمیکنه.میفهمه اما کینه نداره. نام نداره اما دنبالش نمیره..

یکشنبه، آبان ۳

ماجراهاي دراکولا

ماجراهاي دراکولا

اين ليست دراکولا رو که به سلامتي همه تا الان ديدين ديگه؟؟؟
دارم فکر ميکنم که خوب اومديم و همهء اين ليست سيصد چهارصد نفرهء مهاربين اعدام انقلابي شدند اونوقت تکليف اون سيصد چهارصد هزارنفري که اين وبلاگا رو ميخونند و با نويسنده هاي اين وبلاگا در مورد خيلي مسائل اجتماعي٫سياسي و اقتصادي و غيره ديدگاه مشابه دارند چي ميشه؟؟؟ حتي اگر اونها هم يکي يکي از دم تيغ گذرونده بشن تکليف اون سي چهل ميليوني که تا حالا اسم وبلاگ هم بگوششون نخورده و بدون اينکه خبر داشته باشند حسين درخشان و دوستاش کي هستند دقيقآ همين نظرات رو در مورد وضعيت بد جامعه و فسادحکومت و حماقت حزب اللهي ها و بيسوادي آخوندها و خيلي مسائل ديگه دارند چي ميشه!!!
اينجورياست که ميگم کم کم مردم دنيا بايد دنبال يک سيارهء ديگه واسهء زندگي باشند چون همينکه تکليف اين سي چهل ميليون باقيمانده روشن بشه وبلاگنويسهاي برزيلي به جرم بد حجابي توي صفند...

شهر زنان


Vienna


شهر زنان

اگر شبي نصفه شبي گذارتان به وين بيفتد حتمآ گمان ميکنيد که به شهر زنان وارد شده ايد!!
تا کيلومترها تا چشم کار ميکند زنان را ميبينيد که در سنين گوناگون و از طبقات و تيپهاي متفاوت اجتماعي در کوچه و خيابان٫ توي اتومبيلها٫توي کافه ها و بارها و رستورانها و... در رفت و آمدند...
از دخترکان پانزده شانزده ساله اي که به بهانهء منوي جديد مک دونالد دورهم جمع ميشوند تا بيست و سي ساله هايي که بعد از دانشگاه و کار روزانه در گروههاي سه چهارنفرهء دخترانه تا پاسي از شب به گپ و گفتگو و سيگار دود کردن مشغولند تا خانمهاي شيک و پيک چهل پنجاه ساله اي که گيلاس شراب وشامپاين به دست در تنفس بين دو پرده در جلوي سالنهاي تئاتر و اپرا به گپ زدن مشغولند همه وهمه از امنيت اجتماعي فراوان اين شهر براي زنان حکايت ميکند.
بر اساس يافته هاي يک موسسهء تحقيق منابع انساني وين در رديف ده شهر امن جهان قرار دارد و از لحاظ استاندارد زندگي پس از زوريخ و ژنو مقام سوم دنيا را بخود اختصاص ميدهد.

پ.ن:اينها را که ميبينم ياد کنسرت تابستانهء داريوش خواجه نوري در کاخ سعد آباد ميفتم که با وجود اينکه ماشين داشتيم و نزديک هم بود بخاطر نگراني مامان اينا و داستانهاي خوفناک دزديدن دخترهاي ماشين سوار آخر شب مجبور شديم وسط برنامه بلند شويم تا قبل از دوازده خانه باشيم!!!

جمعه، آبان ۱

روزانه هاي يک مازوخيست



روزانه هاي يک مازوخيست

اسمشو ميتونين بذارين ساديسم يا مازوخيسم ياهرچي ديگه اما من عاشق موقعهايي هستم که سرما ميخورم!!!
يعني از اين سرماهاي اساسي ها که آدم آب از سرو گوشش روونه و بايد يک جعبه دستمال کاغذي بخودش آويزون کنه و همش تب ميکنه و اينها...علتش هم فکر ميکنم به روحيهء تنبلي و وقت کشي ام برميگرده يعني وقتي مريض ميشم ميتونم بدون نگراني و وجدان درد تا لنگ ظهر بخوابم بعدش باشم براي خودم يک آب ميوهء مشتي بگيرم و به بهانهء مريضي و عدم تمرکز از زير درس خوندن در برم و بشينم يامجله هاي جلف و ژورنال لباس ورق بزنم يا فيلم کلاسيک نگاه کنم بعدش هم چون مريضم از کارهاي خونه هم معافم تازه کلي هم ترو خشکم ميکنند:)
اونموقعي که ايران بودم براي روزهاي سرماخوردگيم که به لطف هواي دودآلود تهران کم هم نبود کلي برنامه داشتم٫ پرده هاي اطاقمو ميکشيدم که اطاق رومانتيک بشه بعدشم نوار عاشوراي استاد معروفي رو ميزاشتم و پتو پلنگيمو دورم ميبيچيدمو با يه رمان در دست کنار شوفاژ اتاقم ولو ميشدم وميذاشتم مامانم با آش و سوپ سبزي و آب ميوه هاي جورواجور حسابي لوسم کنه!!!
اينجا اما بعلت تميزي هوا تعداد اين روزهاي خاطره انگيز بشدت کاهش پيدا کرده و چي بشه و هوا چه جوري باشه تا آدم يه سرماخوردگيه کوچولو بگيره و به همين دليل وقتي آدم يه دفعه قبل از يه تعطيلات سه چهار روزه يه سرماي اينجوري هم ميخوره ديگه عذرش براي زير آبي رفتن از مشق و درس و بخصوص کارهاي خونه و اينها کاملآ موجه ميشه...امروز هم جاي شما خالي بعد از کلي تنبل بازي و وقت کشي٫ وايسادم براي خودم يک سوپ سبزيجات درست کردم که مرده رو زنده ميکنه بعدشم يه دونه آسپرين انداختم بالا و حالا هم نشستم دارم توي اينترنت دنبال آهنگ عاشوراي جواد معروفي ميگردم که روزم کامل شه:)

نگار

نگار:
دلم يکي رو ميخواد که صدام کنه.که وقتي صدام ميکنه اسمم رو تو صداش بشنوم.که صدام طنيني رو که بايد داشته باشه،داشته باشه.نه فقط صدا کردن مثل «اوهوي» گفتن.

پنجشنبه، مهر ۳۰

سرماخوردگي با وقت قبلي

سرماخوردگي با وقت قبلي


به اين ميگن سرماخوردگي درست حسابي٫ هم تب دارم هم عطسه ميکنم هم سرفه ميکنم هم سرم درد ميکنه و هم آب از سروگوشم براهه:)
خوبيش اينه که خيلي هم تايمينگش مناسبه!!! يعني قشنگ از امروز عصر که به سلامتي امتحانه رو دادم و داشتم نم نمک پياده ميومدم خونه شروع شد!!!فکرشو بکن مثلآ اگر اين سردردي که الان دارم رو ديشب داشتم که جزوه ام نصفه ميموند و بيچاره ميشدم که!!!از شنبه هم که تاخود چهارشنبه تعطيل رسميه و ميتونم حسابي مريض بازي کنم!!!

پ.ن:تورو خدا تا حالا مريض به اين خوش خلقي ديده بوديد؟؟؟

پيشنهادهاي اروپا در مقابل توقف برنامه هاي اتمي ايران

روزنامهءPresse چاب اطريش

پيشنهادهاي اروپا در مقابل توقف برنامه هاي اتمي ايران

وين: نماينگان سه کشور بزرگ اروپايي پيشنهاد خود را براي منصرف ساختن ايران از غني سازي اورانيوم و ادامه دادن به پروژه هاي اتمي اين کشور اعلام کردند.نمايندگان کشورهاي فرانسه٫آلمان و انگلستان اعلام کردند در صورت مخالفت ايران با اين پيشنهاد از طرح آمريکا براي طرح پرونده در شوراي امنيت سازمان ملل حمايت خواهند کرد که در اينصورت بايست در انتظار تحريمهاي اقتصادي سازمان ملل بر عليه ايران بود.
در اين سند چهار صفحه اي آمده که در صورت انصراف ايران از غني سازي اورانيوم اتحاديهء اروپا براي ساخت ‌راکتور آب سبک که براي مصارف غير نظامي بکار ميرود کمک خواهد کرد.اتحاديهء اروپا همچنين در نظر دارد در صورت موافقت ايران با شرايط مذکور
قراردادهاي اقتصادي معوقه با اين کشور را بار ديگر مورد بررسي قرار دهد.در ادامه اتحاديهء اروپا متعهد ميشود که سوخت اتمي مورد احتياج ايران را به اين کشور صادر کند.
کشورهاي اروپايي اکنون در انتظار پاسخ تهران به اين پيشنهاد هستند .لازم به ذکر است که حکومت ايران تا کنون همواره در مقابل در خواست توقف برنامه هاي اتمي اش از حق خود براي دستيابي به انرژي اتمي دفاع کرده است.


اميد معماريان ٫يکي از روزنامه نگاران دستگيرشده



روزنامهء Presse :
اعلام حمايت سايتهاي بزرگ خبري اروپا ودرخواست آنها براي آزادي فعالان اينترنتي در ايران

در کشوري که راديو وتلويزيون و مطبوعات تحت کنترل يا زير فشار شديد سانسور از انتشار اخبار ناتوانند صفحات اينترنت تنها منبع مستقل براي دريافت اخبار است و به همين دليل رژيم جمهوري اسلامي تلاش وسيعي را براي مسدود کردن اين کانال مستقل آغاز کرده و اقدام به دستگيري تعدادي از روزنامه نگاران و نيز نويسندگان فعال اينترنتي نموده اند...
نويسندگان سايتهاي بزرگ خبري اروپا در اعتراض به دستگيري گستردهء نويسندگان و روزنامه نگاران مستقل اينترنتي ايران مراتب همبستگي خود را با همکاران ايراني شان شان اعلام و آزادي فوري دستگيرشدگان را خواستار شدند...

صبوحي


Graz,Summer 2004


صبوحي

بين کاغذهاي جورواجور توي کيفم يه نوشته از جان لوک گودارد دارم که از سال دوم دبيرستان باهامه امروز صبح اتفاقي ديدمش و ديدم چقدر بدرد حال الانم ميخوره:

نه اکنون و نه هيچ زمان ديگري در عمرم من هرگز تمايلي نداشته ام که باور کنم هر آنچه ميتوانسته ام انجام داده ام!
اما اين را خوب ميدانم که هيچکس به بيروزي نميرسد مگر رنج فراوان کشيده باشد و هرگز شکستي رخ نميدهد اگر آدمي آنچه را در توان دارد انجام دهد...
ب.ن: راستي چقدر جاي شاهين و صبوحي هايي که هر روز مينوشت خالي است!!

چهارشنبه، مهر ۲۹

فست فوروارد

فست فوروارد
هوم !!
دلم ميخواست زندگي يک فيلم بود اونوقت ميشد کنترل رو دستم بگيرم و برش گردونم به عقب!! برش گردونم به روزهاي تابستوني سال ۷۸ ٫ روزاي چت و شبکه و اينترنت٫روزاي
تلفنهاي پنج شش ساعته روزانه و دردودلهاي بي پايان شبانه مون...
يا شايدم به روزاي قشنگ پائيزي بعدش اونموقع که با هم توي ميدون رسالت قرار ميگذاشتيم و تو روبروي مسجد مي ايستادي و من قلبم هزار بار از شوق ميزد تا چراغ عابر پياده بالاخره سبز بشه و از عرض خيابون بگذرم و به تو برسم که با لبخندي که خواستني ترت ميکرد به من خيره شده بودي...
دلم ميخواست برش ميگردوندم به روزاي عاشقانهء زمستوني که دم سينما فرهنگ قرار ميگذاشتيم٫روزايي که از سرما توي بغلت مچاله مشدم٫اون موقع که توي سالن نيمه تاريک سينما تمام مدت بجاي پردهء به نيمرخ من خيره ميشدي...
دلم ميخواد همه چيز برگرده به اون روزي که براي اولين بار هم رو پاي پل عابر پيادهء دم نمايشگاه ديديم٫روزي که همديگرو براي اولين بار بوسيديم ٫که تو از خجالت صورتت گل انداخته بود...
دلم با هم خنديدنهامون رو ميخواد وقتي سربالايي سورنا رو بالا ميرفتيم تاتوي پارک دنج و ساکت هميشگيمون بشينيم و حرف بزنيم و من توي آرامش چشمهات غرق بشم...
دلم روزاي کوه رفتنمونو ميخواد٫روزاي آب زرشک خوردنها...
دلم اون روزا رو ميخواد...اون لحظه هاي عاشقانه اي که با هم گذرونديم...از سردي اين روزها خسته ام...از دوري ٫از بي خبري٫ از ترديد٫از روزهاي خالي از عشق خسته ام...
گاهي دلم ميخواد بجاي همهء اينها دکمهء فست فورواردو بزنم ببينم بالاخره آخر اين قصه چي ميشه...

دل

دل

ميگه هر سکه ميشه قلب بشه٫
اما هرچي قلب شد دل نميشه...

سه‌شنبه، مهر ۲۸

اين نيز بگذرد؟؟؟!!!

اين نيز بگذرد؟؟؟!!!

دوشنبه، مهر ۲۷

زندگي غربتي

زندگي غربتي

آيتک: از پيامدهاي زندگي غربتي اين شود که کله صبح هر کدوم زودتر از خواب پا شدين کور مال کوري ميپري پشت قاقارکه به اميد الرت ساوند ميل ياهو که بگه گيشــــــوووووووووووونگ و صبحتو پر لبخند و قيلي ويلي کنه .
اونوقت يه روز که دوم شدي و دوست خان قبل تو اومده دست از پا دراز تر و آويزون و صدا نشنيده برگشته توام با کل پا ميشي که صداهرو بشنوي کون آتيش بدي بعد همين که مستطيل خشگله مياد ميگه چهار تا ميل داري و نيشت ميخواد جر بخوره يهو فست ميخوابه . ده! صدا نداد! اصن صداي لپ تاپه قطعه! هه هه! اما اونقده شنيدنش حياتيه که به خاطرش ساين اوت کني با اين سرعت منفي قاقارکه دوباره لاگين و صدارو تا ته بلند کني تا بلاخره ......... گيشووووووووووووووونـــــگ!!!!
خب حالا حالم خوبه!
الان ميشه احساس خوشبختي و وجود داشته شدگي کرد .
ميشه زندگي کرد!

آرزوهاي کوچک من

عکس از سايت IranPix


آرزوهاي کوچک من

ديشب داشتم براي مونا ميشمردم که چه موقعهايي دوست دارم ايران باشم:
ماه رمضان و موقع افطارهاي فاميلي...شب يلدا که همه خونهء خاله بزرگم جمع ميشيم٫ و فال حافظ ميگيريم...اولهاي پائيز که هنوز آفتابش گرمه و تو خيابون که راه ميري برگها زير بات خش خش ميکنند...زمستون موقعي که تهران زير برف سفيد پوشيده شده٫همون موقع که آدم از بالاي توچال همهء شهر رو توي يک قاب مه آلود ميبينه...همون موقع که سينما رفتنِ عصرها بيشتر کيف ميده و آدم به بهانهء سرما خودشو تو بغل دوست پسرش جا ميکنه٫ وقتي شبها طولانيه و ميتونين تا دم صبح يواشکي تلفني حرف بزنيد ...اول بهار وموقع آب شدن برفها و سبز شدن درختها ٫وقتي که بوي گل توي شهر ميپيچه و جابجا توي شهر گل و سبزه ميبيني٫ موقع هفت سين چيدن و خريد کردن و ديد و بازديدهاي فاميلي...تابستون و مسافرتهاي دست جمعي به کلاردشت و...

مونا: همين؟؟!!! اونوقت چه موقع دوست نداري اونجا باشي؟؟؟
من:ممم بعد از ظهر جمعه ها!!!

یکشنبه، مهر ۲۶

Moon River


Audrey Hepburn:


Moon River

Moon River, wider than a mile
I'm crossin' you in style someday
Oh dreammaker, you heartbreaker
Wherever you're goin', I'm goin'your way
Two drifters, off to see the world
There's such a lot of world to see
We're after the same rainbow's end
Waitin' round the bend
My huckleberry friend
Moon River and me


با تشکر از وبلاگ گپ.

شنبه، مهر ۲۵

مسابقهء هوش

مسابقهء هوش

يک دقيقه وقت داريد حدس بزنيد که من الان مشغول چه کاري هستم!!!
-درس خواندن؟ هه...معلومه هنوز من رو نشناخته ايد!
-جمع و جور کردن اطاق بهم ريخته ام؟ عمرآ٫اين اطاقي که من ميبينم حالا حالا ها منظم بشو نيست...
دينـــــــــــــــــگ...وقت شما تمام شد...
جواب: دارم از شبکه سه بطور آن لاين فوتبال ميبينم!!
البته انتظار ندارم که شما اين مسأله را بطور کامل درک کنيد چون احتمالآ تعدادبسيار کمي از شما جام ملتهاي اروبايي را با گزارشگري گزارشگران بيمزه و لوس آلماني و اطريشي تجربه کرده ايد( انصافآ توي اروپا تنها گزارشگران انگليسي و ايتاليايي قابل تحمل هستند ) و بنابراين نميدانيد که ديدن فوتبال در شبکه هاي وطني ولو بازي يوونتوس با يک تيم دسته صدم ايتاليايي با گزارش جواد خياباني به ديدن صد تا افتتاحيهء المپيک با گزارش توسط مجري هاي عصا قورت داده و بي اطلاع اطريشي مي ارزه!!! که بزرگترين تجربه شان گزارش بازي برق وين و لکوموتيوگراتس بوده (يه چيزي تو مايه هاي برق شيراز و ذوب آهن اصفهان) ...

ب.ن : لازم به ذکر است که در اطريش تنها اسکي و رالي اتومبيل سواري ورزش به حساب ميايند و بقيهء ورزشها بازي نيستند...

نقطه ته خط

نقطه ته خط:
دیگه چه رنگشه، حیرونم... یه آدم گنده باهاس بشه نوچه‌ی یه وجب دل. آخه چرا باهاس همچی
باشه؟ كی گفته؟ مگه من كیم؟ كی گفته یه جوجه دل بشه اختیاردار آدمیزاد؟ دایی! اینو هم بگم، آدم... آدم مثلاً من اینو می‌خوام اونو می‌خوام نداره. باهاس دید كه... باهاس دید كه اون صاب‌مرده چی می‌خواد...

جهان در هفته اي که گذشت

جهان در هفته اي که گذشت

کي فکرشو ميکرد که هفته اي که اونجوري با حالگيري ثبت نام و اينها شروع بشه اينقدر هفتهء پر باري!!!! بشه:)
جونم براتون بگه که مسئلهء توقف پروژه هاي فوق ليسانس و اينها به قوهء خودش باقيه و اون استاد ما هم هنوز قراردادش تمديد نشده...البته بايد متذکر شد که بيشتر اين کارها يه جورايي سياسي کاري اساتيد محترم رشتهء ارتباطات است (بعله جانم تنها توي ايران خودمون نيست که کيفيت غذاي خوابگاه دانشگاه آزاد در دورقوز آباد عليا منجر به برخوردهاي سياسي ميشه) ماجرا اين است که دولت دست راستي اطريش توي پارلمان لايحهء استقلال دانشگاهها رو به تصويب رسونده که البته منظورش بيشتر شانه خالي کردن از زير بار هزينه هاي فراوان آموزشي است تا استقلال مديريتي...در نتيجه اين سياست دانشجويان از دوسال پيش مجبور به پرداخت شهريه شدند (که البته تا حدي در نتيخهء رکود اقتصادي سالهاي اخير اروپا است) وليالبته اين شهريه ها در برابر هزينه هاي سنگين آموزشي قطره اي بيش نيست و به اين ترتيب دانشگاهها الان براي استخدام پرسنل و تجهيزات و مکان آموزشي بودجهء بسيار محدودتري دارند و در نتيجه بسياري از رشته ها و از جمله رشتهء ارتباطات که از رشته هاي پرطرفدار است دچار کمبود استاد و مکان آموزشي هستند!!!
اما خوب من خداروشکر به تعداد ساعت(واحد خودمون) مورد نظرم رسيدم و حالا بقول بحه ها تا ترم ديگه خدابزرگه!!! خدايا اين خوشبيني رو از ما بچه هاي روزنامه نگاري نگير که هرچه داريم از اين نگاه مثبتمون به آينده است:)

اين ترم دوسه تا کلاس خيلي باحال توي علوم سياسي دارم که از همين حالا دلم براشون غنج ميزنه يکيشون توي همين هفته شروع شد و در مورد درگيري هاي خاورميانه است ( از فلسطين تا افغانستان تا عراق و...) باحالي اش اين است که استاد کلاسمون خودش يک يهودي است و عقايد فوق العاده اي در مورد جنگ ميان اعراب و اسرائيل و نيز جنگ بر عليه ترور دارد...روز اول هم يک ليست از موضوعاتي داد که ما بايد در موردش کنفرانس بدهيم منهم از همون اول منتظر آوردن اسمي از ايران بودم تا اينکه انتخابش کنم اونهم نامردي نکرد و دقيقآ آخرين موضوعش به ايران ٫عربستان و ليبي و اينکه آيا اينها هدفهاي آيندهء غرب در نبرد عليه تروريسم هستند بود البته براي من بررسي نقش ايران توي درگيريهاي فلسطين و اسرائيل بيشتر جالبه و استادمون هم گفت که ميتونم در اين زمينه کنفرانس بدم!!

امااز هرچه بگذريم سخن از هنرهاي ظريفه خوشتر است بعـــــــــله جونم براتون بگه که اين ترم که تموم بشه بنده يک رقاص تمام عيار ميشم:) سه شنبه ها کلاس رقص اورينتال دارم که يک دختر دورگهء ايراني-آلماني معلمش است که متخصص ارتوپدي هم هست و در کنار هنرهاي ظريفه بهمون ياد ميده که چه جوري برقصيم و قدم برداريم که به ستون فقراتمون آسيب نرسه( اصلآ شما ميدونستيد که اين خم کردن کمر به سمت عقب در موقع رقص چه فشاري به ستون مهره ها وارد ميکنه؟؟؟) باحالي اش اين است که من و مونا وقتي جلسهء اول کلاس تموم شد ديگه مدل رقصيدن خودمون هم يادمون رفته بود!!! مونا که هي مينشست فيلم رقصاي قبلي خودشو نگاه ميکرد که يادش بياد قبلآ چه جوري قرميداده....
اما کلاس دوم بقول آلمانيها Spass Pur!! يعني اِند خوش گذرانيه...مربي ايروبيکمون باحالترين آدميه که به عمرم ديدم : جودي ابوت وقتي سي ساله ميشه:) موهاشو دوتا ميبافه مثل دمب گوشي بعدم مثل اين دي جي هاي درست حسابي دم و دستگاهش بر سي دي هاي اساسي است که حتي جنتي رو هم وادار به رقص هيپ هاپ ميکنه!!
يکدقيقه هم آروم نميگيره و تمام مدت يکساعت و نيم کلاس مارو ميرقصونه...بهترينش اينه که من و سه تا از دوستام توي اين کلاس باهميم و دوبرابر شيطوني و قرطي بازي درمياريم...

امروز هم جاتون خالي نشستم سر جزوه و کتاب دوتا امتحاني که آخر اکتبر دارم...شماهم موافقيد که اگر اين امتحانها نبود دوران دانشجويي دوران شيرين تري ميشد!!

راستي ماه رمضانتون مبارک...من اصلآ خبر نداشتم کي ماه رمضان شروع ميشه ولي امروز که مامانم زنگ زد و گفت ماه رمضونه گفتم اِاِاِاِ بس بگو من ديروز چرا اينهمه برخوري کردم و هله هوله خوردم نگو باز ماه رمضانه (آخه من از اون روزه خورهاي حرفه اي بودم قديما)!!!

چهارشنبه، مهر ۲۲

زبان سرخ...

زبان سرخ...

من اصولآ خيلي حاظر جوابم...از توي خونه تا سر کلاس درس و مدرسه تا توي دانشگاه هميشه پاي ثابت بحث و گفتگو ها بودم و آمادگي ذهني ام براي مباحثه زياد است...اما اين خصوصيت که از وجوه مثبت فعاليتهاي اجتماعي و بويژه رشتهء تحصيلي ام است به پاشنهء آشيل روابط خصوصيم مبدل شده يعني اينکه وقتي از چيزي يا کسي ناراحتم بجاي اينکه در موردش سکوت کنم يا اينکه مستقيمآ در مورد ناراحتيم صحبت کنم صرفآ براي برنده شدن در بحث حرفايي ميزنم که اصلآ نبايد زده بشه... چيزهايي که بواقع منظور نظرم نيست... با اين حرکت يه جورايي که دل طرفم رو ميسوزونم و يک ذهنيت چرکين براش بوجود ميارم...بعدش تازه عذاب وجدان ميگيرم که اين چه کاري بود من کردم و چرا حرفي رو زدم که خودم بهش اعتقاد ندارم!!!
هربار هم کلي خودم رو سرزنش ميکنم ولي تا يکي پا رو دمم ميزاره يادم ميره و روز از نو...

دوشنبه، مهر ۲۰

دردسرهاي انتخاب واحد

دردسرهاي انتخاب واحد

اونهايي که خيال ميکنند توي خارج ديگه مشکلي بنام انتخاب واحد و دردسرهاي ثبت نام وجود نداره هنوز مراحل ثبت نام دانشکدهء ارتباطات دانشگاه وين رو از سر نگذرانده اند...
باز صد رحمت به روشهاي در پيتي ثبت نام خودمون حداقل اونجا آدم صبح زودتر پا ميشد ميرفت و فرم ميگرفت بعدش هم توي صف وا ميستاد وفوقش دو نفرو هل ميدادو دو سه بار هم با مسئول ثبت نام سر و کله ميزد و تا طرفهاي ظهر مشکل حل بود... اما امان از تکنولوژي که براي ما زندگي نگذاشته اولآ که ثبت نامها همه آن لاين انجام ميشه اما چه آن لايني براي هر کلاسي يه ساعتي رو معين ميکنند و کافيه دو دقيقه دير کني و کل ظرفيت تکميل شده!!!!
ماشالله دانشکدهء ما هم که به اندازهء کل دانشگاه تهران دانشجو داره٫ اصلآ توي اينجا همه يا روزنامه نگاري ميخونند يا قبلآ روزنامه نگاري ميخوندند يا اينکه ميخوان دوتا واحد توي روزنامه نگاري پاس کنند...
از صبح تا حالا دستکم توي سه تا کلاسي که ثبت نام کرده بودم بخاطر تکميل ظرفيت جا پيدا نکردم...حالا اين وضعيت سمينارهاست با حالترين خبري که شنيدم اين بود که اساتيد تصميم گرفته اند که تا اطلاع ثانوي پروژهء فوق ليسانس جديدي را قبول نکنند..
و تازه آش اينقدر شور شده است که خبرهايش از روزنامه ها هم سر درآورده!!!
خلاصه اينکه مامان جان شرمنده براي شيريني فوق ليسانسي من حالا حالاها بايد صبر کني:)

پ.ن: ماجراهاي دانشکدهء ما حالا حالا ادامه داره از بعد از ظهر تا حالا سه تا کلاس ديگه هم بدلايل بالا از برنامه ام خط خورد ...
همين الان يکي از استادها ايميل زده که بخاطر اوضاع قمر در عقرب(دقيقآ همين کلمه را نوشته !!!) در دانشگاه و بخاطر اينکه هنوز قراردادش براي ترم جديد تمديد نشده کلاسهاش رو کنسل ميکند...باحالي اش اين است که من اين ترم دوتا کلاس با همين استاد برداشته بودم و کلاسهاي اون تنها کلاسهايي بود که من در ليست اصلي بودم!!! اگر بهمين ترتيب بيش بره برنامهء کلاسيم ميشه فقط رقص اورينتال سه شنبه ها و ايروبيک چهارشنبه ها :)

تايب ادعيه و خفه کردن پيره زن در اسرع وقت

تايپ ادعيه و خفه کردن پيره زن در اسرع وقت

دوستان حزب الهي كه تمايل دارند در جهت نشر دين مبين اسلام و فرهنگ شيعه خدمتي هرچند كوچك
در محضر مولايمان مهدي عج و دوستدارانش انجام دهند مي توانند لينك و زمينه ي فعاليت خودرا اعلام نمايند
زمينه هاي فعاليت : طراحي قالب بلاگ ـ طراحي تصاوير گرافيكي ـ تايپ ادعيه ـ ذكر نام آدرس هيئت هايي كه در آن شركت مي كنند ـ طراحي فايل هاي متحرك چون فلش ـ نشر اصوات مذهبي و ...

نبود؟؟!!!!

یکشنبه، مهر ۱۹

و خدادرس را آفريد

توي دنيا دوتا کار هست که حرف زدن ازش خيلي خيلي خيلي راحت تر از عمل کردن بهشه: يکيش درس خوندنه و اونيکيش هم صبر کردن!!!

"Run"

"Run"

I'll sing it one last time for you
Then we really have to go
You've been the only thing that's right
In all I've done

And I can barely look at you
But every single time I do
I know we'll make it anywhere
Away from here

Light up, light up
As if you have a choice
Even if you cannot hear my voice
I'll be right beside you dear

Louder louder
And we'll run for our lives
I can hardly speak I understand
Why you can't raise your voice to say

To think I might not see those eyes
Makes it so hard not to cry
And as we say our long goodbye
I nearly do

Light up...

Slower slower
We don't have time for that
All I want is to find an easier way
To get out of our little heads

Have heart my dear
We're bound to be afraid
Even if it's just for a few days
Making up for all this mess
SNOW PATROL



پ.ن: با تشکر از احسان پريم عزيز! راستش رو بخواهي منهم از سه چهار ساعت پيش که توي وب پيداش کردم از دستش خلاص نشدم و تازه رفتم گشتم و کل آلبوم رو دانلود کردم و از دوساعت پيش دارم بهش گوش ميکنم...

تريب عاشقي

تريپ عاشقي

ميگفت فلاني بيشتر از اينکه عاشق باشه از تريپ عاشقي خوشش مياد...يه جورايي فريفتهء اداهاي عاشقانه است تا اينکه واقعآ عاشق باشه...
همينجوري حرف ميزنه و من گوشي تلفن به دست روي کاناپه دراز ميکشم و سعي ميکنم بين نقطه هاي جدا افتادهء روي سقف يک اارتباط منطقي پيدا کنم......ميگه دختره فرق اين دوتا رو نفهميده داره گرفتار رابطه اي ميشه که سرانجامي نداره...ميگه پسره خيلي بچه است و بي تجربه...ميگه دختره آخر سرش بيشتر ضربه ميخوره...ميگه...
شبه... پنجره رو باز کرده ام و به آسموني خيره شدم که هيچي ستاره نداره...به ابرهايي که آسمون رو سياه کرده اند و بوي باروني که نمياد...به آسمون خيره شدم و دنبال نقطه هايي ميگردم که پيوندشون بدم...به آسمون خيره شدم و سعي ميکنم فکر نکنم...

شنبه، مهر ۱۸

آواي موسيقي

آواي موسيقي





دو٫ دوشب نخوابيدم...
ر٫روي ماهت ديدم...
مي٫ميخوام بياد بارون...
فا٫فال ميگيرم اکنون...


عشق من به فيلمهاي موزيکال از اشکها و لبخندها شروع شد...تصاوير جولي اندروز ماريا راهبهء سربه هوايي که عشق به موسيقي وزندگي را به فرزندان خانواده اي که در آن به عنوان معلم سر خانه کار ميکند مي آموزد بهمراه آهنگهاي زيباي فيلم و تصاوير کوههاي سر به فلک کشيده و دشتهاي سرسبز در خاطرات نوجوانيم جايگاه خاصي را بخود اختصاص داده بود...
بعدها فهميدم که فيلم اشکها ولبخندها و يا Sound of Music در سالزبورگ و براساس داستان واقعي زندگي خانوادهء تراپ ساخته شده و اعضاي باقيماندهء خانواده که در زمان جنگ جهاني دوم به آمريکا مهاجرت کرده اند همچنان به اجراي موسيقي در سراسر جهان ميبردازند... جالبتر آنکه دوسال پيش که براي اولين بار به سالزبورگ رفتم فهميدم به سبب تعداد فراوان توريستهايي که صرفآ براي ديدن محل ساخته شدن اين شاهکار موزيکال از سراسر دنيا به سالزبورگ روان ميشوند تور روزانه اي ترتيب داده شده که طي آن از تمامي محلهاي فيلمبرداري از قبيل ميرابل پارک٫ قصر ٫Hellbrün
و نيز ويلاي خانوادهء تراپ ديدار ميکنند...
امروز توي وبگرديهام به آهنگهاي متن فيلم برخوردم و با شنيدن آهنگهايي مثل چيزهايي که دوست دارم و دو٫دو شب و... خاطره هاي قشنگي برام دوباره زنده شد...
بينم در تنهايي نقشي از رويا
در خاطر ميجويم دلخواه خودرا
نرگس خوشرنگ و سبز زرين
آنچه اندامم را سازد زيبا...
يک ظرف پر ميوه يک باغ برگل
پرواز پروانه آواز بلبل...

ب.ن:جالب اين است که اشکها و لبخندها توي خود اطريش بسيارگمنام است و علتش رو هم بايد در دوبلهء بي سليقه و فقدان حس موسيقايي زبان آلماني جست... با ديدن نسخهء اوريجينال به انگليسي و نيز دوبلهء آلماني اين فيلم تازه به توانايي و تسلط بي همتاي دوبلورهاي ايراني در ترجمه اشعار و آهنگهاي فيلم در نسخهء فارسي پي ميبريد...

جمعه، مهر ۱۷

بارون وسط تابستون

بارون وسط تابستون




توي زندگي هرکدوم از ما آدمهاي زيادي گذر ميکنند...آدمهايي با افکار و اخلاق و سلايق مختلف...با بعضيشون فقط سلام و عليکي داري و بيش بعضيهاي ديگه حتي سفرهء دلت رو باز ميکني...بعضيهاشون حتي موندني ميشن... يکي دوهفته...يکي دوسال...

اما آدمهايي هستند که مثل نسيمند که سبک و نوازشگر مياد و دورت حلقه ميزنه و موهاتو به بازي ميگيره...
يا حتي بهتر مثل بارون وسط تابستون... خنک٫لذتبخش و بي مقدمه...آدمهاييکه ميان و گردو غبار رو از آينهء زندگيت پاک ميکنند...باعث ميشن خودت رو بهتر ببينيي...آدمهايي که ميان و با حضورشون نور ميارند...آدمهايي که از هيچ ظاهر ميشن و همهء زندگي ديروزتو دگرگون ميکنند...
نميدونم اين شانسه يا معجزه... نميدونم که توي زندگي هرکسي چندبار اتفاق ميفته اما اگر يه روزي وسط کوچه پسکوچه هاي داغ تابستون قطره هاي خنک بارون روي تنت باريد دستت رو حايل نکن...زير هيچ چتري پنهان نشو برو برو زير بارون بزار قطرات زلالش گرد و غبار روزمرگي رو از تنت بشوره...بزار حال خوش عاشقي روزهاي خاکستريت رو رنگ بزنه...
عشق من..عزيزترينم...آدم خاص زندگي من٫ روز قشنگ تولدت رو تبريک ميگم٫ توکه با اومدنت خنکي نسيم و طراوت باران رو برايم به ارمغان آورده اي...

پنجشنبه، مهر ۱۶

Wish You Were Here

"Wish You Were Here"

,So, so you think you can tell Heaven from Hell
.blue skies from pain
?Can you tell a green field from a cold steel rail
?A smile from a veil
?Do you think you can tell
?And did they get you to trade your heroes for ghosts
?Hot ashes for trees
?Hot air for a cool breeze
?Cold comfort for change
?And did you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage
.How I wish, how I wish you were here
.We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year
.Running over the same old ground
.What have we found? The same old fears
.Wish you were here


Pink Floyd

قلبي که غم نداره...

قلبي که غم نداره همش فکر فراره...


چهارشنبه، مهر ۱۵

دايي خان ناپلئون در راديو دويچه وله

دايي جان ناپلئون در راديو دويچه وله

من اصولآ به دسته بندي آدمها اعتقاد ندارم وهيح چيزي رو سياه و سفيد نميبينم...نميدونم چرا اما هيچ جوري نميتونم به يک موضوع بطور مطلق نگاه کنم يا همهء آدمها رو با يک چوب برونم و اين حرفها...اين رو گفتم تا بعدآ بعضيها اعتراض نکنند که تو مطلق گرايي...اما يک مسئله اي من رو خيلي وقتها آزار ميده و اونهم بدبيني و طلبکار بودن بعضي از ما ايرانيهاست...
بعضي از ما انگار ارث پدريشونو از مردم دنيا طلب دارند جوري در مقابل دنيا جبهه ميگيرند که هرکس ندونه فکر ميکنه همهء دنيا بسيج شدن که حق ما رو زير پا بگذارند...اين مسئله البته تا حدي قابل درک است چون وقتي حکومتي از بدو تاسيسش دنبال پيدا کردن دشمنان خيالي است و اساس تبليغات و خوراک افکار عموميش فحش دادن و بد وبيراه گفتن به اون پنج ميليارد و خورده اي جمعيت دنيا است که ايراني نيستند تکليف ملت روشن است...

اون کساني که تحصيل کرده نيستند يا بغير از صدا وسيماي جمهوري اسلامي هيچ جور ديگري از اخبار دنيا آگاه نميشوند را خيالي نيست چون اونها معذورند و دنياي ديگري غير از دنيايي که تلويزيون پشمِ شيشه برايشان تصوير کرده نميشناسند...براي اين گروه از آدمها دنيا تشکيل شده از ملاها و بقيهء آدمها هرچي اين بقيهء آدمها به گروه ملاها نزديکتر باشند خوبتر و هرچه دورتر باشند به همان ميزان بدتر و بدخواهتر هستند ....

بحث من اما در مورد گروهي است که تعدادشان اتفاقآ کم هم نيست : آدمهايي که اغلب تحصيل کرده اند و چندين کانال ارتباطي با دنيا دارند از ماهواره گرفته تا راديو تا اينترنت و تعداد زيادي هم يا در خارج از کشور زندگي ميکنند و يا اينکه مرتب در رفت و آمدند...نميتوانم باور کنم که تبليغات يا در حقيقت ضد تبليغات جمهوري اسلامي در مورد غرب و سوء نيت خارجيها و غيره در اين گروه بقدري ريشه دار است که با وجود تمامي اين امکانات و اطلاعات بازهم در هنگام برخورد با فرهنگ مغرب زمين بلافاصله در لاک دفاعي فرو ميروند و شروع به بافتن فرضيه ها دايي جان ناپلئوني ميکنند!!!

برايتان يک مثال بياورم تا منظورم روشنتر شود...
نوشتهء چند روز پيش حسين در مورد جشنوارهء وبلاگ راديو دويچه وله رو حتمآ تاالان همه خوانده ايد حدر توي مطلبش از وبلاگرها خواسته بود که که توي صفحهء دويچه وله کامنت بگذارند و پيشنهاد بدهند که با توجه به تعداد کثير وبلاگهاي فارسي زبان ٫فارسي را هم جزو زبانهاي انتخاب شده قرار بدهند...وقتي که مثل دهها نفر ديگر لينک مزبور را دنبال کردم و صفحهء نظرخواهي را باز کردم با انبوه از کامنتها مواحه شدم که نويسنده هايشان موضوع مطلب بالا هستند...کسانيکه گرچه انگليسي را به رواني زبان مادريشان صحبت ميکنند و غالبآ با فرهنگهاي غربي در حشر و نشر هستند اما در ناخودآگاهشان غربيها را بدخواه ما و مسبب همهء بدبختيها ميدانند...
نويسنده هايي که نوشته هاشون با اين پيشفرض نوشته شده اند که دويچه ولهء آلمان دشمن خوني بلاگرهاي ايراني است و چشم ديدن وبلاگهاي فارسي را ندارد و احتمالآ با اسرائيل دست بيکي کرده تا حال همهء ما را بگيرد و از اين حرفها و کمتر کسي با خودش تامل کرده که چقدر گسترهء زبان فارسي در مقايسه با عربي و يا اسپانيايي محدود است و يا حتي نسبت به فرانسه که اتفاقآ جزو زبانهاي مسابقه قرار داده نشده!!!
حرف من اين نيست که اعتراض نکنيم يا اينکه حرف نزنيم بلکه اين چگونه اعتراض کردن مهم است...حرف من اين است که از پشت سنگر بدبيني در بياييم و بجاي پرخاش کردن متمدنانه بحث کنيم...که بجاي متهم کردن ديگران بهشان آگاهي بدهيم...فرضيه هاي دايي جان ناپلئوني رو کنار بگذاريم شايد اونوقت بتونيم ببينيم که اون پنج ميليارد و خورده اي ديگه به اون بدي هم که بعضيها ميگن نيستند...

سه‌شنبه، مهر ۱۴

When I need you


When I need you

When I need you
Just close my eyes and I’m with you
And all that I so want to give you
Its only a heart beat away

When I need love
I hold out my hands and I touch love
I never knew there was so much love
Keeping me warm night and day

Miles and miles of empty space in
Between us
A telephone can’t take the place of your
Smile
But you know I won’t be traveling
Forever
Its cold out, but hold out and do like I do

When I need you
Just close my eyes and I’m with you
And all that I so want to give you babe
Its only a heartbeat away

It’s not easy when the road is your driver
Honey, that’s a heavy load that we bear
But you know I wont be traveling a
Lifetime
It’s cold out but hold out and do like I do
Oh I need you

When I need you
I hold out my hands and I touch love
I never knew there was so much love
Keeping me warm night and day

When I need you
Just close my eyes and I’m with you
And all that I so want to give you
Its only a heart beat away


دوشنبه، مهر ۱۳

آهسته تر...آرامتر...صبورتر...

آهسته تر...آرامتر...صبورتر...

پيغام داده که آهسته تر...چه ميکني؟ به کجا ميروي؟؟ چه ميجويي ؟؟
گفته توکل را پاک از ياد برده اي و در جايگاه خدايي نشسته اي!!!
چطور باور کرده اي که محور جهاني؟؟؟ با کدام پشتوانه به جنگ زمانه برخاسته اي؟؟؟
آهسته تر...آرامتر...صبورتر...
از اسب سرکشي پياده شو و به دنبال نشانه ها باش و ببين که زمانه به کدامين راه رهنمايت ميشود...

سوء تفاهم فرهنگي

سوء تفاهم فرهنگي


تفاوت فرهنگي يه جاهايي کار دست آدم ميده يعني يک کاري که در يک جامعه کاملآ عادي و چه بسا پسنديده است در جامعهء ديگر غير عادي و يا حتي نا پسند جلوه ميکند و حه بسا آدمهايي که بخاطر عدم آشنايي با استريو تيپهاي رايج در جوامع گوناگون قرباني سوء تفهم فرهنگي ميشوند٫نمونه زنده اش هم اين خواهر من:
اين موناي ما خيلي بچه مثبته فکرشو بکنيد٫ الان سه چهارساله اومده فرنگستون هنوز ابروهاشو ور نداشته هرچي هم موقع خريد لباس و کفش ميبردمش قسمت لباسهاي دخترونه و بهش اصرار ميکردم گوشش بدهکار نبود و توي همهء اين دوسه سال غير از جين و تي شرت هيچي نميبوشيد موهاشم هميشهء خدا کوتاه و مدلهاي پسرانه بود ميگفت غير از اين باشه حواسم پرت میشه و از درسو مشق ميفتم خلاصه Dream همهء پدر مادرهاي ايراني!!! درس خون و زبرو زرنگ و در عين حال ساده و بي آلايش...

چند وقت پيش با يکي از دختر هاي همگروه من در کلاسهاي علوم سياسي٫که از قضا ي روزگار همجنسگرا است جايي قرار داشتيم و از قضا اين خواهرک بنده هم سروکله اش بيدا شد و همگروهي من به ديدن مونا انگار ليلي گمشده اش را پيدا کرده باشد دهانش يک متر و نيم باز شد!!!!
من که ديدم اوضاع شديدآ خيط است و اگر نجنبم خواهرم از دست ميرود و خودم آق والدين ميشم که اين چه داماد...امم عروسي است که براي ما جور کرده اي!!!تمرين درسي را نصفه نيمه رها کردم و عين اين برادرهاي غيرتي زير بغل همشيره را گرفتم و جيم شديم:)

جونم براتون بگه که از اونروز اين بندهء خدا مدام پيغام وپسغام ميدهد که باشو بيا فلانجا و بريم فلان کافي شاپ و بريم بسکتبال بازي کنيم و ضمنآ خواهرت را هم بياور و منهم بهش وعدهء سرخرمن ميدهم که حالا باشد براي بعد از امتحانها!!!

اما نتيجهء اخلاقي داستان اينکه مونا خانوم قصهء ما براي اولين بار در عمر بيست و چهارساله اش بلوز دخترانه به تن ميکند و به محض اينکه پاي من به اينجا رسيد گير داد که ابروهايش را برايش بردارم و چپ و راست هم در حال ناخنک زدن به وسايل آرايش من است و کلي خانـــــــــــــــــــــــــوم شده ;)

یکشنبه، مهر ۱۲

اندر فوايد سيستم نظر خواهي

اندر فوايد سيستم نظر خواهي

من زياد اهل نظر دادن نيستم يعني اصولآ دوزاريم پنج گوشه و خيلي طول ميکشه تا مطلب يک نفر رو توي ذهنم آناليز کنم و درموردش نظر بدم البته خيلي از نوشته ها هم هست که حرف چنداني نداره ونميشه راحت براش نظر داد و من هميشه به کسايي که براي هر نوشتهء کوتاهي کامنت ميزارند کلي حسوديم ميشه!!!
يکي از کارکرد هاي اصلي کامنتها اينه که اعتماد به نفس نويسنده را بالا ميبره مخصوصآ وقتي وسط يک مشکلي گير کرده و با خوندن اين نوشته ها ميبينه تنها نيست و آدمهايي هستند که به مسائل مشابه برخوردند و خيليهاشون هم اونرو پشت سر گذاشته اند و اين بين بعضي هم با هنرمندي تمام چکيدهء تجربه شون رو در يکي دو جملهء پر معنا مينويسند و بهت تلنگر ميزنند که آهاي فلاني تنها نيستي ...

اما گذشته از اين ٫قسمت نظر خواهي يک کارکرد فرعي مهم هم داره و اونهم پيدا کردن وبلاگهاييه که يه جورايي حرف دل آدمو ميزنند!!!!
تو اين بحران ازدياد وبلاگ و ذيق وقت خيلي وبلاگهاي خوندني مهجور ميمونند و آدم بر حسب عادت هميشه صفحهء وبلاگ نويسهاي قديمي رو ميخونه که اغلبشون يا به کمبود سوژه افتاده اند ويا خودسانسوري...
کشف امروز منهم وبلاگ عليرضا از آلمان است اتفاقآ توي آخرين پستش درمورد دلايل بستن سيستم نظرخواهيش نوشته !!!:)

happy

!!!It is going to be hard to be happy with someone because clearly you're not happy with yourself

شنبه، مهر ۱۱

خودسانسوري

خودسانسوري

از من ميشنويد هروقت يک وبلاگ نويس که معمولآ از خودش و زندگي روزمره اش مينويسه شروع کرد به نوشتن از آب و هوا و کنفرانس سران کشورهاي اسلامي در ترکيه و بالارفتن قيمت بنزين و غيره بدونيد که شديدآ رفته تو خط خودسانسوري!!!

عکاسباشي

فتو بلاگم راه افتاد:)


Vienna
Posted by Hello

جمعه، مهر ۱۰

ايله ديگ ايله چغندر!!!

جنتي با اشاره به فلسفه غیبت گفت:غایب بودن امام زمان (عج) به این دلیل است که جامعه بشری به بلوغ برسد و جامعه پس از بلوغ می تواند پذیرای حکومت حضرت مهدی (عج) باشد.
اگر حضرت اینک حاضر بود، چه می کرد؟ آیا در برابر باطل ها قیام می کرد؟ اگر قیام می کرد و کشته می شد، دیگر بساط امامت از میان برچیده می شد و ریشه های فساد زنده می ماند و ظلم برای همیشه ماندگار می شد.


خوب هخا هم که بيچاره همينو ميگه:

از نظر سياسي و استراتژي براي حمايت از مردم و امنيت عمومي در تهران، ايران و منطقه طرحهايي براي من ريخته شده بود که من مجبورم مسافرت را براي چندي عقب بياندازم. دليلش تنها به خاطر طرحهايي است که جمهوري اسلامي براي من و ملت ايران ريخته.
طرحهايي که باعث خونريزي بشود، باعث کشت و کشتار شود، اشکالاتي را پيش بياورند و از آنجا که ما روز مهرگان هست فردا و قرار است مهرورزيدن و دوست داشتن باشد و قطره خوني هم ريخته نشود، به همين دليل به خاطر حفظ منافع و حمايت از مردم ايران صلاح در اين بوده که چندي عقب بي اندازيم.

پنجشنبه، مهر ۹

دردسرهاي ما با عنکبوت خيالباف

آقا من به هيچ قسمت مقالهء اين عنکبوته کار ندارم فقط ميخوام ببينم چرا تا حالا هيچکس تو چت و شبکه با مقاصد زير با من تماس نگرفته هان؟؟؟؟؟؟تازه من از اون اول تو بي بي اس هم بودم و سابقه دارم کلي:)

-شبكه ياد شده، از طريق و بلاگ ها و چت هاي اينترنتي، ابتدا تمايلات جنسي جوانان را تحريك مي كند و سپس برخي از اعضاي داخلي شبكه، با افرادي كه از اين طريق آمادگي جذب شدن دارند، تماس گرفته و آنها را به مراكز فساد و فحشاء و... معرفي مي كنند و...

چهارشنبه، مهر ۸

آه کبرا!!!

اين دوسه روزه يه اندازهء سه چهارسال پاي اينترنت نشستم
از من بپرسيد ميگم هيچي بدتر از اينترنت کابلي نيست...نه دايال آپه که دلت شور تلفن اشغال کردن و اين حرفا رو بزنه نه محدوده که خيالت راحت باشه که مثلآ از يه ساعتي ديگه قطع ميشه نه اينکه مامان و باباهه اينجا هستند که به بهونهء نهارو شام از سر اينترنت بلندت کنند نه خير...
اول صبح مياي لپ تاپه رو روشن ميکني که مثلآ بشيني سر درس و مشقت اما زهي خيال باطل... مسنجره سريعتر از خود ويندوز لود ميشه!!!! بعدش ميگي فقط يه دقيقه ميلمو چک ميکنم و تمام... بعد ميگي خوب بذار يه نگاه بندازم ببينم بالاخره اين اهوراهه بالاخره اومد ايران رو آزاد کنه يا نه!!!! بعدش يه دفعه اي لينک يه آهنگ خاطره دار اساسي مياد جلوي چشمت و ميفتي رو خط آهنگ پيدا کردن بعد تازه چشمت ميخوره به دوسه تا از اين آهنگهاي مبتذل دورهٔ جوونيت از قبيل کبراي سندي و حرمسراي بلک کتز و يه دفعه بخودت مياي ميبيني داري وسط اطاق با خودت کلي قر ميدي!!! بعد توي اين حيص وبيص يکي آن لاين ميشه ديگه تا بياي حال و احوال کني و اينها ديگه نصفه شبه ديگه بايد بري دندونا رو بشوري و شب بخير کوچولو رو بخوني و بگيري بخوابي!! حالا درس خوندن هيچي خدائيش شما جاي من باشيد ميرسيد وبلاگتونو آپ ديت کنيد؟؟؟


پ.ن: به اين وسيله اعلام ميدارد که آهنگ پست قبلي به هيح وجه در صدد ترويج و توجيه تعدد زوجات و صيغه و اين حرفها نيست بلکه موزيکي کاملآ نوستالژيک است و صرفآ براي تغيير حال و هواي روشنفکرانهء هفته هاي اخير در وبلاگستان تجويز شده....

خودموني مبتذل ميشود!!

از مال دنيا هيچي اون کم نداشت
چهارتا زن عقدي و چل صيغه داشت!!!


باريک و بلند داشتش...

ظريف ولوند...داشتش

موفرفري و گيسو کمند...ازهمه رنگ٫ نازو قشنگ ٫رنگ و ارنگ


يکي پيرنش گل گلي و يکي ديگشون لب گلي بود


اما ميون اين همه گل...تپلي واسش سوگلي بود;)

دوشنبه، مهر ۶

اندر احوال آريان

بزار برم...
نگو نه٫
نگو بي توچي ميشه
ميدونم که ميدوني
با تو ديگه نميشه...

اونهايي که مثل من با آلبومهاي گروه آريان دنيايي داشتند و حالا دستشون از دامن کاست فروشيهاي و سي دي فروشيهاي ميدون انقلاب کوتاه است و بر اثر تعريفهاي پرگلک دلشون براي شنيدن آلبوم جديد اين گروه آب شده ميتونند سمپل بعضي آهنگها و نيز کليپ آهنگ بزار برم رو اينجا ببينند:)


آلبالو خشکه و سيمين غانم آن لاين


هي جانمي اينترنتم بالاخره وصل شد...
نشستم توي اتاقم و دارم گل گلدونو از روي وبلاگ ليلا گوش ميکنم و آلبالو خشکه ميخورمو وبلاگ مينويسم اگر بدونيد چه لذتي داره که بعد از سه سال وبلاگ نويسي عجله اي و نصفه نيمه تلگرافي توي دانشگاه بتوني توي خونه بشيني و در ضمن گوش کردن به آهنگهاي مورد علاقه ات توي اينترنت چرخ بزني و مهمتر از همه هر وقت و بيوقت وبلاگ بنويبسي:) خلاصه که از اين به بعد منتظر آب ديتهاي مرتب منظم
و مفصل باشيد!!!

پنجشنبه، مهر ۲

مهرماه

مهرماه بايد عاشق شد .... يک مهرماهي بايد عاشق شد. يک مهر ماهي بايد بازوي چپ تو را - درست در بالاي ارنج - نرم گرفت و بي هراس در خيابانهاي نمزده و تاريک آن شهر - شهري که دوست مي دارم - راه رفت ... با حس رهايي مطلق ... تعلق مطلق....

چهارشنبه، مهر ۱

گلي ترقي در گفتگو با بي بي سي

نمی دانم خاطرات حاج سياح را خوانده ايد يا نه؟ اين شخص يک عمر در حال گريختن از وطن و بازگشتن به آن است، از فلاکت و فقر و عقب ماندگی شهرهای ايران رنج می برد ( زمان ناصرالدين شاه است)، سفر به شهرهای اروپا و آمريکا می کند، آثار تمدن و تجدد را می ستايد، وليکن، چندی نگذشته، از نو فيلش ياد هندوستان می کند، زشتی ها و بدی های تهران و ساير شهرها از يادش می رود (خاطره کوتاه است) و بر می گردد. همان آش و همان کاسه. دوباره فرار و دوباره دلتنگی برای جايی به اسم وطن، دلتنگی برای شهری خيالی...

ايرانگردي!

يارم رفته به کاشان٫ منو کرده پريشان:(

سه‌شنبه، شهریور ۳۱

کيف دستي تان چقدر ميارزد؟؟؟

اگر از شما بپرسند که محتويات کيف دستي تان رويهم چقدر ميارزد چه جوابي ميدهيد؟؟
نتايج يک تحقيق در انگلستان نشان ميدهد که ارزش وسائل محتوي کيف دستي خانمها بطور متوسط برهشتصدو چهل وهشت يورو بالغ ميشود!! از اين مقدار هفتادو دو يورو بصورت پول نقد و نيز لوازم آرايش به همين ارزش - عينک آفتابي به ارزش تقريبي هفتادوسه يورو -عطر در حدود پنجاه و هشت يورو وسرانجام يک برس کوچک به قيمت تقريبي پنج يورو ارزانترين عضو اين مجموعهء گرانقيمت است!!!لازم به ذکر است که دستگاه موبايل به ارزش تقريبي دويست و نودو دو يورو گرانقيمت ترين شي موجود در کيف خانمهاست!!!

جالبتر آنکه ازميان هزارودويست زني که در اين تحقيق که به سفارش يک شرکت بيمه انجام شده شرکت کرده اند اغلب آنها ارزش محتويات کيفشان را کمتر از دويست يورو حدس ميزده اند!!!

بايگانی وبلاگ